دباب
لغتنامه دهخدا
دباب . [ دَ ] (اِ) لواطت و اغلام . (غیاث ) :
چندانکه ببالین تو گریان و غریوان
شبها به دباب آمدم ای خفته ٔ بیدار.
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی دباب کسی را و گه کسی او را.
بهوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
دباب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گزر به دبّه ٔ او درنهد چنانکه بود
سزای گایان کردن چو رایگان بیند.
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد به دباب .
بباد فتق براهیم و غلمه ٔ عثمان
به دبّه ٔ علی موش گیر وقت دباب .
چندانکه ببالین تو گریان و غریوان
شبها به دباب آمدم ای خفته ٔ بیدار.
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی دباب کسی را و گه کسی او را.
بهوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
دباب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گزر به دبّه ٔ او درنهد چنانکه بود
سزای گایان کردن چو رایگان بیند.
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد به دباب .
بباد فتق براهیم و غلمه ٔ عثمان
به دبّه ٔ علی موش گیر وقت دباب .