داننده مرد
لغتنامه دهخدا
داننده مرد. [ ن َ دَ / دِ م َ ] (اِمرکب ) مرد داننده . مرد دانا. مرد عالم :
چنین داد پاسخ که داننده مرد
که دارد ز کردار بد روی زرد.
چو بهرام را دید داننده مرد
بر او آفریننده را یاد کرد.
که اینت سخنگوی و داننده مرد
نه از بهر بازی و شطرنج و نرد.
بهین گنج او هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد.
رجوع به داننده شود.
چنین داد پاسخ که داننده مرد
که دارد ز کردار بد روی زرد.
چو بهرام را دید داننده مرد
بر او آفریننده را یاد کرد.
که اینت سخنگوی و داننده مرد
نه از بهر بازی و شطرنج و نرد.
بهین گنج او هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد.
رجوع به داننده شود.