دانشی
لغتنامه دهخدا
دانشی . [ ن ِ ] (ص نسبی ) دانشمند. عالم . اهل دانش . بادانش . (برهان ). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش .دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل . (ناظم الاطباء). نحریر :
همه موبدان آفرین خواندند
بر آن دانشی گوهر افشاندند.
سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان .
ره دانشی گیر و پس راستی
کزین دو نگیرد کسی کاستی .
بدینگونه تا گشت کسری بزرگ
یکی دانشی شد دلیر و سترگ .
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان .
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان دانشی موبد و اردشیر.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ .
کنون نیز هرجا که شاهی بود
وگر دانشی پیشگاهی بود
تو آنگه دانشی باشی که دانی
که از دریای جهلت نیست معبر.
نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست .
|| خردمند. عاقل :
ز اندیشه دوری و از تاج و تخت
نخواند ترا دانشی نیکبخت .
|| هنرمند. استاد :
ز هرکشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه .
|| دانشمندانه . براساس دانش . بر پایه ٔ علمی . عالمانه :
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افکند بن .
چه گویم که ام بر سر انجمن
یکی دانشی داستانی بزن .
همه موبدان آفرین خواندند
بر آن دانشی گوهر افشاندند.
سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان .
ره دانشی گیر و پس راستی
کزین دو نگیرد کسی کاستی .
بدینگونه تا گشت کسری بزرگ
یکی دانشی شد دلیر و سترگ .
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان .
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان دانشی موبد و اردشیر.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ .
کنون نیز هرجا که شاهی بود
وگر دانشی پیشگاهی بود
تو آنگه دانشی باشی که دانی
که از دریای جهلت نیست معبر.
نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست .
|| خردمند. عاقل :
ز اندیشه دوری و از تاج و تخت
نخواند ترا دانشی نیکبخت .
|| هنرمند. استاد :
ز هرکشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه .
|| دانشمندانه . براساس دانش . بر پایه ٔ علمی . عالمانه :
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افکند بن .
چه گویم که ام بر سر انجمن
یکی دانشی داستانی بزن .