دانائی
لغتنامه دهخدا
دانائی .(حامص ) مقابل نادانی . علم . وقوف . فقه . فَهم . شعر. بصیرت . هنگ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). دانشمندی . دانش . (آنندراج ). ملح . (منتهی الارب ). مقابل کانائی . نظار. درک . ادراک . قرابة. (منتهی الارب ) :
خرد بهتر از چشم و بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است .
بمردی و دانائی و فرّهی
بزرگی و آیین شاهنشهی .
چنین داد پاسخ که ای سرفراز
بدانایی از هر کسی بی نیاز.
بگویم که این گرد بهرام گور
بمردی و دانائی و فر و زور.
که آمد بنزدیک ما آگهی
ز دانائی شاه و از فرهی .
بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
بدست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
کرا استاد دانا بود چون من کرد نادانش .
بنادانی خری بردم بر این بام
بدانائی فرود آرم سرانجام .
ضمیرش کاروانسالارغیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است .
هر که درو جوهر دانائی است
در همه کاریش توانائی است .
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم درکشیدم تا بدانائی زدم .
فراسة؛ دانائی بنشان و نظر. نوقة؛ دانائی و مهارت در هر چیزی . قراب ؛ دانائی ودریافت وی . (منتهی الارب ).
- امثال :
دانائی بینائیست .
دانائی توانائیست .
|| عقل . (آنندراج ). خرد. عاقلی . خردمندی .
خرد بهتر از چشم و بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است .
بمردی و دانائی و فرّهی
بزرگی و آیین شاهنشهی .
چنین داد پاسخ که ای سرفراز
بدانایی از هر کسی بی نیاز.
بگویم که این گرد بهرام گور
بمردی و دانائی و فر و زور.
که آمد بنزدیک ما آگهی
ز دانائی شاه و از فرهی .
بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
بدست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
کرا استاد دانا بود چون من کرد نادانش .
بنادانی خری بردم بر این بام
بدانائی فرود آرم سرانجام .
ضمیرش کاروانسالارغیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است .
هر که درو جوهر دانائی است
در همه کاریش توانائی است .
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم درکشیدم تا بدانائی زدم .
فراسة؛ دانائی بنشان و نظر. نوقة؛ دانائی و مهارت در هر چیزی . قراب ؛ دانائی ودریافت وی . (منتهی الارب ).
- امثال :
دانائی بینائیست .
دانائی توانائیست .
|| عقل . (آنندراج ). خرد. عاقلی . خردمندی .