دامن
لغتنامه دهخدا
دامن . [ م َ ] (اِ) دامان . ذیل . (دهار). آن قسمت از قبا و ارخالق و سرداری و جز آن که از کمر بزیر آویزد. از کمر به پایین هر جامه . قسمت پایین قبا و غیره از سوی پیش . قسمت سفلای قبا و غیره از قدام . قسمت پایین جامه . رفل . (منتهی الارب ). قسمت پیش از کمر بپایین هر جامه چون پیراهن و قبا و ردا و سرداری و کت و پالتو و روپوش و نظایر آن . مقابل گریبان وقسمت علیای جامه . صاحب آنندراج گوید: دامن مقابل گریبان و آن طرف چیزی باشد مانند دامن جامه و دامن کوه و صحرا. دامان مشبع آن ... و چیده و برچیده و کوتاه و دراز و فراخ از صفات اوست . (آنندراج ) :
چو گرگین بیفتاد بر روی خاک
همه دامن جوشنش گشت چاک .
بدلها اندرآویزد دو زلفش
چو دو ژه اندرآویزد بدامن .
ای آنکه عاشقی بغم اندر غمی شده
با من بیا بدامن من درفکن غلج .
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه بدامن .
پایش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی .
بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی .
بر دامنش نه غیر عرض چیزی
هم پود از عرض همه ، هم تارش .
امسال بیفزود ترا دامن پیشین
زیرا که الف بودی و امسال چو دالی .
دامن پاکت نگاه دار و بپرهیز
زانکه پلیدست جیب جانش و دامن .
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی .
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب .
تا بدیده دامن پرخونش چشم من ز اشک
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است .
با دامن چو چشمه ٔ زمزم به آب چشم
پیش خدای کعبه گریبان همی درم .
زمان را جیب پر کردی بگوهر
چو پر شد جیب در دامن بیفزود.
دامنش بادبان کشتی شد
گر گریبانش تر شود شاید.
دامنم از خار غم آسوده گیر
تا به گریبان بگل آلوده ام .
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده ٔ نرگس درم دامنش .
همچو طفلان جملگی دامن سوار
گوشه ٔدامن گرفته اسب وار.
دامن از کجا آرم که جامه ندارم .
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن .
... چون بدرخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه ٔ اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست رفت . (گلستان سعدی ).
شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن
و آستین هر دو که آنست ترا دست افزار.
از رفتنم غرض نبود جز فروتنی
چون دامن بلند زمین بوس میکنم .
رفل ؛ درازدامن . (منتهی الارب ). ذلذل [ ذُ / ذَ / ذِ]، ذلذلة؛ عطف دامن یا عطف دامن دراز. (منتهی الارب ). ذلاذل القمیص ؛ عطف دامن یا عطف دامن دراز. (منتهی الارب ). ثبان ، ثبن ؛ دامن بردوختن . (تاج المصادر بیهقی ). ثبان ، ثبن ؛ در دامن چیزی کرده در برگرفتن . (منتهی الارب ). حجر؛ دامن پیش . استثفار؛ دامن جامه از پیش درهم پیچیدن و از میان هر دو پای بدر بردن و از پس بمیان آوردن . (منتهی الارب ). تمییس ؛ دامن دراز کردن . (منتهی الارب ). ذیل ؛ دامن در زمین کشیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || آنچه از جامه که زنان بر روی جامه های زیرین پوشند پوشش کمر تا پشت پای را و متصل ببالا تنه نباشد. قسمی جامه ٔ زنانه که منحصراً از کمر بپائین را پوشاند. قسمی لباس زنانه که خاص قسمت سفلای بدن از کمر بپائین است . جامه ای زنانه که از کمر بپایین فروافتد، مقابل کت که قسمت بالای بدن را پوشاند. ژوپ . برابر ژاکت . پاچین ؛ ژوپن . || قسمی دامن آهاردار که در زیر دامن پارچه ای پوشند تا دامن زبرین باندام ایستد و چسبان ننماید یا چسبان نگردد. || باندازه ٔ دامن . آن آندازه که در دامن گنجد. آن مقدار چیز که در دامن جای توان داد. آن اندازه چیز که در دامنی که گوشه هاش فراهم و بالا گرفته باشند جای توان داد :
از گوهر دامنی فروریزد
گر آستنی ز طبع بفشانم .
|| کلمه ٔ دامن در معنی نخستین گاه پس از کلمه ٔ دیگر آید و کلمه ٔ مرکب پدید آرد چون :
- آلوده دامن ؛ دامن آلوده . مقابل پاکدامن . رجوع به دامن آلوده شود.
- پاکدامن ؛ دامن پاک . عفیف . باعفاف . خشک دامن . مقابل آلوده دامن . رجوع به پاکدامن شود :
زن پاکدامن تر از بوی مشک
شکیبنده با من بیک نان خشک .
پاکدامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وهل .
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود.
- پاکدامنی ؛ عفاف . خشک دامنی . دامن پاک داشتن . با پاکی دامن :
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید بروشنی .
- پاکیزه دامن ؛ پاکدامن :
این عشق را زوال نباشد بحکم آنک
ما پاک دیده ایم و توپاکیزه دامنی .
- تردامن ؛ که دامن تر دارد. مقابل خشک دامن . دامن تر. فاسق :
هرجا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه ٔ خضرا همی کشد.
فراهم نشینند تردامنان
که این زهدخشکست و آن دام نان .
چه خیر آید از نفس تردامنش
که صحبت بود با مسیح و منش .
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان ، که بر خشک تردامنی .
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو خود را شناسم که تردامنم .
- تردامنی ؛ عمل تردامن :
چه عذر آرم از ننگ تردامنی
مگر عجز پیش آورم کای غنی .
- خشک دامن ؛ مقابل تردامن . عفیف . باعفاف . پاک دامن . و رجوع به دامن خشک شود.
- زره دامن ؛ دامن زره . قسمت قدامی زره از سوی پیش . کرانه های زره که آونگان باشد. رفرف . (منتهی الارب ) :
زره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد بر آن کوه سر.
|| گاه پیش از کلمه ٔ دامن کلماتی از قبیل اسم یا پیش آوند یا حرف اضافه و پس از آن مصادری درآید افاده ٔ معنی خاص را چون :
- از پس دامن فکندن ؛ پس پشت افکندن . ترک گفتن :
خیز وداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را.
- از دامن چیزی آویختن ؛ مجازاً آن را دستاویز قرار دادن . آن چیز را دستاویز کردن :
همه آویخته از دامن دعوی و دروغ
چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ .
- از دامن کسی کوتاه کردن دست ؛ دست از دامن کسی کوتاه کردن . دست از دامن کسی گسستن . قطع امید کردن از وی :
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان .
- اندر دامن آویختن ؛ در دامن آویختن . متوسل شدن بکسی . و نیز رجوع به ترکیب در دامن آویختن و بدامن آویختن شود.
- بدامن ؛ در دامن . درون دامن :
بدامن گرچه دریا دارد اما
گریبانش نم جویی ندارد.
- بدامن درآویختن ؛ معلق داشتن کسی را. وارونه آویختن کسی را.
- || چنگ به دامان زدن . رها نکردن :
اگر برپری چون ملک ز آسمان
بدامن درآویزدت بدگمان .
- || مجازاً، در دامن آویختن . اندر دامن آویختن . متوسل شدن .
- بدامن کسی معلق شدن ؛ سر سپردن باو. تسلیم او شدن . چنگ در دامن وی زدن . امید بدو بستن :
ابلیس برید از آن علاقت
کو گشت بدامنش معلق .
- برافکندن دامن ؛ فروهشتن دامن . پوشیدن قسمت پایین بدامن :
شلوار سرخ والا منمای ای نگارین
یا دامنی برافکن یا چادری فروهل .
- بر دامن بودن ؛ معاشر بودن . آمد و شد داشتن . ندیم و دمخور بودن . محشور بودن :
مرا دشمن و دوست بر دامن است
بزرگ آنکه او را بسی دشمن است .
- بر دامن کسی نشستن ؛ سخت ابرام کردن : گفت فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید. (چهارمقاله ).
- پابدامن کشیدن ؛ خویشتن فراهم گرفتن . دامن درچیدن . کناره گرفتن :
گر پا کشی بدامن خود به ز جنت است
گر حفظ آبروی کنی به ز گوهرست .
- پاک بودن دامن ؛ پاکدامنی . عفاف . عفیف بودن . خشک دامن بودن . مقابل آلوده بودن دامن و تردامنی :
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی .
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نباشد ز خبث بداندیش باک .
- پای در دامن آوردن ؛ خویشتن فراهم گرفتن . دامن درچیدن . کناره و گوشه گرفتن .
- || ثابت و برقرار گشتن :
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد از شکوه .
- پای در دامن امن و عافیت نهادن ؛ کنج عافیت گرفتن . گوشه ٔ امن اختیار کردن : و متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند. (سندبادنامه ص 9).
- پای در دامن سلامت کشیدن ؛ گوشه ٔ عزلت و عافیت گزیدن : اگر پسر عتبی بر ملک خراسان اقتصار کردی و پای در دامن سلامت کشیدی ... سودمندتر آمدی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- پای صبر در دامن کشیدن ؛ شکیبا شدن . شکیبائی ورزیدن :
بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم
اژدهای نفس بد را حلقه پیرامن کشم .
- پای عقل دردامن قرار کشیدن ؛ آرام گرفتن . آرامش گرفتن . از بی قراری به یکسو شدن :
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم .
- پای صبر در زیر دامن بردن ؛ صبر کردن . شکیبائی ورزیدن :
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی .
- تر کردن دامن ؛ آلودن دامن بچیزی . مرتکب گناه و معصیت شدن :
دامنم تر کرده طوفانی که درمعنی یکی است
موجه ٔ دریا و موج حله ٔ خارای من .
- چنگ در دامن یا بر دامن کسی زدن ؛ باو متوسل شدن :
دشمن از تو همی گریزد وتو
سخت در دامنش زدستی چنگ .
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
بچنگ آورد و زد بر دامنش چنگ .
- در دامن یا اندر دامن آمدن ؛بدامن آمدن . فراهم آمدن . جمع آمدن . مجتمع شدن :
گویی اندر دامن آمد پای دل
کز پی آن در سر افتاده ست باز.
- در دامن افتادن ؛ بدامن افتادن :
یکی آتش ز عشق اندر من افتاد
مرا در دل ترا در دامن افتاد.
- در دامن چیزی کردن چیزی ؛ تسلیم او کردن . چیزی بدو دادن :
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند.
- در دامن کسی یا چیزی آویختن ؛ بدو متوسل شدن . دست در دامن او زدن . چنگ در دامن او زدن . رو بدو آوردن . باو امید کردن :
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد.
باغ فردوس میارای که ما رندان را
سر آن نیست که در دامن جان آویزیم .
حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت . (گلستان سعدی ).
- دست از دامن بداشتن ؛ ترک گفتن . رها کردن . دست از دامن برداشتن :
گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم .
- دست از دامن داشتن و دست از دامن برداشتن ؛ دست از دامن بداشتن . دست از دامن گسستن . ترک گفتن . رها کردن :
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
بآستین ملالی که بر من افشانی .
بکن چندانکه خواهی ناز بر من
که من دستت نمیدارم ز دامن .
- دست از دامن کسی گسستن ؛ قطع امید ازو کردن :
در جامه خواب بختم میگفت هاتفی دوش
کز دامن عطایش دست امید بگسل .
- دست از دامن گسستن ؛ رها کردن . ترک کردن . سردادن . قطع امید کردن :
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل .
- دست بدامن کسی شدن ؛ دست بدامان او شدن . بدو متوسل شدن . یاری ازو خواستن . امید بدو بردن . باو التجا کردن :دست من و دامن شما؛ بشما متوسلم . یاری از شما میخواهم .
- دست بر دامن کسی زدن ؛ دست بدامان کسی شدن . امید بدو بردن . بدو توسل جستن . یاری ازو خواستن .
- || تفتیش حال کسی کردن . جویای احوال کسی شدن . پرده از حقیقتی برداشتن :
دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود
کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود.
- دست در دامن کسی زدن ؛ دست بدامن او شدن . چنگ در دامن او زدن . متوسل باو شدن . پناه بدو بردن :
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری .
- دست من و دامن تو (یا شما یا او) ؛ دست من و دامان تو (یا شما یا او). پناه من توئی (شمائید، اوست ). التجا بتو (بشما، باو) میکنم . یاری از تو (شما، او) میجویم :
دست من و دامن آل رسول
وز دگران بازگسستم حبال .
- زیر دامن نهادن ؛ پنهان کردن :
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش بدشمن دهند.
- زیر دامن نهفتن ؛ پنهان کردن . مخفی داشتن . نهان کردن :
سخن راند از تور وز سلم و گفت
که کین زیر دامن نشاید نهفت .
- فراخ بودن دامن ؛ بیکرانه بودن . وسیع بودن . محدود نبودن :
مرامید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ .
- گرد کردن دامن چیزی ؛ محدود کردن آن :
داد گسترده شود گرد کند دامن جور
باز شیطان بزمین آید باز از پرواز.
- گرفتن دامن ؛ گرد کردن دامن در دست . بالا گرفتن دامن فروهشته که در حرکت بپای نپیچد یا بخاک و گرد و گل ولای زمین آلوده نگردد :
از گلستان وصل نسیمی شنیده ام
دامن گرفته بر اثر آن دویده ام .
نیز رجوع به دامن گرفتن شود.
- || پاپیچ کسی شدن ؛ گرفتار کردن او. وبال او شدن :
ترا هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد.
فعل تو کان زاید از جان و تنت
همچو فرزندی بگیرد دامنت .
- || رسیدن باو؛ واصل شدن باو. یافتن او. درک کردن او. نگرفتن دامن ...؛ نرسیدن باو. واصل نشدن باو. نیافتن او : دست نقصان دامن جلال او نگیرد. (سندبادنامه ٔ ظهیری سمرقندی ص 2).
- یک دامن اشک ریختن ؛ دامن دامن اشک ریختن . بسیار گریستن . رجوع به دامن دامن ... شود.
|| و گاه کلمه ٔ دامن بکلمه ٔ دیگر اضافه شود چه بصورت اضافه و چه با فک اضافه چون :
- دامن بلند ؛ (با اضافه ) دامن دراز. (آنندراج ). مقابل دامن کوتاه :
دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاهست
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند.
- || (با فک اضافه ) که دامنی دراز دارد. درازدامن .
- دامن بدندان ؛ عاجز و فروتن . با عجز و فروتنی :
زان ثریا دامن افلاک در دندان گرفت
کز پی سم بوس او دامن بداندان میرسد.
او سرگران با گردنان من پیش او برسرزنان
دلها دوان دندان کنان دامن بدندان دیده ام .
- دامن پاک ؛(با اضافه ) مقابل دامن آلوده ، دامن پاکیزه . ذیل مطهر. عصمت و صلاح . (آنندراج ).
- || (با فک اضافه ) که عصمت و صلاح دارد. صالح . خشک دامن . پاکدامن . رجوع به پاکدامن و رجوع به ترکیب دامن پاک در ردیف خود شود.
- دامن پهلودار ؛ کنایه از دامن فراخ که عالمی از او فایده بردارند و در ظاهر فارغ باشد. (آنندراج ).
- دامن تر (با اضافه ) ؛ دامن آلوده . کنایه از معصیت و گناه است :
غم که چون شیر بکشتن کمرم خشک گرفت
من سگ جان زکمر دامن تر باز کنم .
- || (با فک اضافه ) تردامن . عاصی . گناهکار.
- دامن خالی ؛ (بصورت اضافه ) که در آن چیزی نباشد. دامن خشک . (برهان ).
- || و کنایه از بی چیزی و تهی دستی است . (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
- || (با فک اضافه ) که دامن خالی دارد. کنایه از بی چیز و فقیر است .
- دامن خشک ؛ دامن خالی . و رجوع به دامن خشک در ردیف خود شود.
- دامن در زیر پا ؛ کنایه از مضطرب و سراسیمه است :
از بس افزونی غم و ماتم شد
دامن در زیر پای دل عالم شد .
|| گاه کلمه ٔ دامن با کلمات دیگر آید و ترکیبات اضافی یا مصادر مرکب سازد چون :
الف - مصادر مرکب :
- دامن آه سحر گرفتن ؛ به آه سحرگاهی روی کردن . (آنندراج ). با آه صبحگاهی قرین شدن :
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی بدست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت .
- دامن از بدی نگاه داشتن ؛ کنایه از پرهیزگاری کردن است .
- دامن از دست برفتن ؛ بس بیخود شدن . سخت مست شدن : بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت . (گلستان سعدی ).
- دامن از دست کسی ستاندن ؛ دوری خواستن کردن . روی ازو گرداندن . از او مفارقت کردن خواستن . اعراض کردن از وی :
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن .
- دامن افشردن ؛ مقابل دامن گشادن . رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- دامن افشاندن . رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- دامن اندرکشیدن یا درکشیدن ؛ رفتن . گذشتن :
چنان تا سپیده دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندرکشید.
چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره زو دامن اندرکشید.
چو شب دامن تیره اندرکشید
سپیده ز کوه سیه بردمید.
ز گرد سیه چرخ شد ناپدید
ستاره همی دامن اندرکشید.
- دامن اندیشه گرفتن ؛ باندیشه و تفکر درشدن . (از آنندراج ).
- دامن با کسی بستن ؛ یار وندیم و ملازم او شدن :
غریبی می چه خواهد یارب از من
که با من روز و شب بسته است دامن .
- دامن با یکدیگر بستن ؛ دامن بدامن بستن . متحد شدن . یار و هم پشت شدن :
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج وپیوند خویش
ببندید با یکدگر دامنا
ممانید بدخواه پیراهنا.
- دامن بالا زدن ؛ بالا گرفتن اطراف دامن . برچیدن دامن . دامن برکشیدن .
- || برگرفتن دامن فروهشته از اطراف قسمت سفلای بدن تا بزمین نیالاید یا در حرکت بپای نپیچد.
- || دامن همت بر میان زدن . (آنندراج ). رجوع به دامن همت ... شود.
- دامن بخود باززدن ؛ جمع کردن و برچیدن دامن . بخود پیچیدن دامن . بالا گرفتن اطراف دامن و باندام چسباندن آن تا بزمین یا چیزی نیالاید یا نساید.
- || زدن دامن لباس به بدن خود : نقلست که یکروز میرفت سگی با او همراه اوفتاد شیخ دامن از او درفراهم گرفت . سگ گفت اگر خشکم هیچ خللی نیست و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن بخود باززنی اگر بهفت دریا غسل کنی پاک نشوی . (تذکرة الاولیاء عطار).
- دامن بداشتن ؛ با دوست دامان را گشادن و گوشه های آن را بالا گرفتن تا چیزی در آن نهند یا افکنند : ملک را خوش آمد صره ٔ هزار دینارش بخشیداز روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش ! گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم . (گلستان ).
- دامن بدامن بستن ؛ دامن بدامن دوختن . دامن بدامن گره زدن . متحد شدن . هم پیمان شدن . بر کردن کاری اتفاق کردن . همداستان شدن بر انجام کاری :
ببندیم دامن یک اندر دگر
نشاید ازین کین گشادن کمر.
ببندیم دامن بدامن کنون
ز دشمن بشمشیر ریزیم خون .
ببندید دامن یک اندردگر
بدشمن نمائید یکسر هنر.
ببندیم دامن بدامن درون
بخنجر ز دشمن برآریم خون .
ببندیم دامن یک اندر دگر
اگر خاک یابیم ، اگر بوم و بر.
نگرفت دست فتنه گریبان هیچکس
تا درنبست عشق تو دامن بدامنش .
نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 347 شود.
- دامن با دامن دوختن ؛ دامن بدامن دوختن . دامن در دامن دوختن . دامن بدامن گره زدن . دامن با یکدیگر بستن . متحد شدن . هم پیمان شدن . همداستان گشتن :
هرچه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن .
همیشه آخته با خنجر جفا خنجر
همیشه دوخته با دامن وفا دامن .
- دامن بدامن یا دامان کسی بستن ؛ دامن در دامن کسی بستن . دامن بدامن او گره بستن . موافقت و معاونت هم کردن (آنندراج ) :
غنچه میرفت از چمن چون گل بدو پیوند داشت
بست محکم دامن خود را گره بر دامنش .
چون جلوه کنی از دو جهان گرد برآید
بسته ست بدامان تو دامان قیامت .
هرکجا شوریده ای را دیده ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته ام .
گریبانی ز چنگ دوری یاران برون آرم
اگر چندی ببندد زندگی دامن بدامانم .
- دامن بدامن کسی گره دادن ؛ دامن بدامن کسی گره زدن . دامن بدامن او بستن . و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 347 شود.
- دامن بدامن یا دامن بر دامن یا دامن با دامن گره زدن ، یا دامن گره زدن به دامن ، یا دامن بدامن گره افکندن ؛ دامن بدامن دوختن .دامن بدامن بستن . متحد شدن . هم پیمان شدن . همداستان شدن . اتفاق کردن :
دشمن من این تن بدمهر منست
کرده گره دامن بر دامنم .
دلیروار بدشمن چنان رود گویی
مگر بدوستی آنجا گره زند دامن .
دامن گره افکنده بدامن همه ٔ شب
هر روز دوان گشته بدیشان چو گدایان .
بنفشه موی مرا خاک برگشاده گره
تو با بنفشه عذاران گره زده دامن .
- دامن بدندان کردن ؛ دامن بدندان گرفتن . کنایه از عجز و فروتنی است . (آنندراج ). کنایه از فروتنی و عجز نمودن باشد. (برهان ).
- || گریختن . (غیاث ). کنایه ازگریختن است . (برهان ). آماده ٔ فرار شدن . مهیای گریز گشتن :
دلش را خار غم در دامن آویخت
خرد دامن بدندان کرد و بگریخت .
نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات شود.
- دامن بدندان گرفتن ؛ دامن بدندان کردن . کنایه از عجز و فروتنی است . (آنندراج ) :
بغالب تر از خود مینداز تیر
چو افتاد دامن بدندان بگیر.
ساحت صدرش ز قدر مهر بمژگان برفت
دامن قدرش ز عجز چرخ بدندان گرفت .
- || بسرعت رفتن و گریختن ؛ تیز گریختن . (غیاث ). آماده گریز شدن :
بر ما خبر خاک کف پای تو گفتند
دامن بگرفت اشک به دندان و دوان رفت .
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره در پی حکمت روان باد.
بجهد ار برنمائی آستین تیز
برو دامان بدندان گیرو بگریز.
نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات شود.
- دامن بر آتش زدن ؛ دامن بر اخگر زدن . کنایه از روشن کردن آتش و اخگرست . (آنندراج ) :
گر نسوزیم چو عود جگر خویش رواست
تا که بر آتش دل از مژه دامن زده ایم .
- دامن بر اخگر زدن ؛ دامن بر آتش زدن . کنایه از روشن کردن آتش و اخگر. (آنندراج ) :
نگاه گرم تو زد دامنی بر اخگر من
که همچو شعله برافروخت پای تا سر من .
- دامن برافکندن ؛ دامان برافکندن . فروهشتن دامن .
- دامن برتافتن ؛ دامن برزدن . دامن بر میان زدن .
- || مجازاً مهیا شدن انجام کاری را :
چو در پادشاهی بدیدی [ خسرو پرویز ] شکست
ز لشکر گر از مردم زیردست
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی .
- دامن بر چراغ پوشیدن ؛ کنایه از محافظت چراغ کردن بدامن تا آسیب باد باو نرسد :
چه شد آن لطف که گر برگ گلی می چیند
زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید.
- دامن برچیدن ؛ دامن فراهم گرفتن . دامن برکشیدن . دامن بخود باززدن . جمع کردن دامن . (آنندراج ). برگرفتن دامن . تهلز. تشمیر. (از منتهی الارب ).
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار بر او دوش برگذشت .
- || اعراض کردن . (آنندراج ). بریدن دوستی و آشنائی .
- دامن برداشتن از ؛ برگرفتن دامن از. بالا زدن دامن از. بیرون افکندن آنچه بدامن پوشیده است با برداشتن دامن :
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم و برهنگی اظهار میکنم .
- دامن برزدن ؛ دامن بالا گرفتن . تسمیر. (منتهی الارب ).
- دامن بر زمین کشیدن ؛ بغرور راه رفتن و رعونت و رعنایی . (غیاث ).عرض رعنائی دادن . (آنندراج ) : از عادات صنادید قریش عرب چنان بود که جامه های دراز میپوشیدند ودامن بزمین میکشیدند و آنرا نشان بزرگی می شمردند چون ناسخ مذاهب سلف منع آن نمودند آن شیوه متروک و مهجور شد. (رفیع واعظ در ابواب الجنان از آنندراج ).
- دامن برفشاندن ؛ ول کردن . رها کردن . فروهشتن دامن . سردادن دامن . فروگذاردن دامن .
- || اعراض کردن از چیزی . ترک کردن آن . اجتناب کردن از آن :
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز.
رجوع بدامن افشاندن شود.
- دامن برکشیدن ؛ برکشیدن دامن . دامن بالا گرفتن . دامن برچیدن . بسوی قسمت بالای بدن بربردن دامن :
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان
دامن باآستینت برکش و برزن .
موج خون منت بکعب رسید
دامن حله بیشتر برکش .
- || دامن برآوردن از. رهایی دادن دامن از :
وزین پس نه آرام جویم نه خواب
مگر برکشم دامن از تیره آب .
- دامن بر کمر پیچیدن ؛ گرد میان درآوردن دامن . گرد کردن دامن دور کمر :
جان ز لب در فکر دامن بر کمر پیچیدن است
گر حلالی خواهی از بیمار ما وقتست وقت .
- دامن بر کمر سخت کردن ؛ دامن بر میان محکم کردن . (از آنندراج ).
- دامن برگرفتن ؛ دامن برچیدن . دامن جمع کردن . بر کمر زدن دامن . بالا گرفتن دامن . ورچیدن دامن . برمیان زدن دامن :
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان .
- || اعراض کردن . (آنندراج ) :
ز دل تا صبح محشر خون حسرت جوش خواهد زد
بخاک ما شهیدان چون رسی برگیر دامن را.
- دامن بر کمر زدن کاری را ؛ مهیا شدن . دامن برتافتن . آماده شدن . احتفاز. (منتهی الارب ) :
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن .
ز دل گو صبر دامن بر میان برزن که فهمیدم
کمال آشنائیهایش از بیگانگیهایش .
- دامن بر میان زدن ؛ دامن بکمر زدن :
چو رستم ورا دید و گرز گران
بزد دامن پهلوی بر میان .
- دامن بر میان گره کردن ؛ بند کردن قسمتهای فروهشته ٔ دامن بکمربند.
- || مجازاً، مهیا شدن عازم و قاصد شدن . آهنگ کردن :
در گام اولین کمر راه بشکند
رهرو کند چو دامن خود بر میان گره .
- دامن بر میان محکم کردن ؛ دامن بر کمر سخت کردن . (از آنندراج ).
- دامن بکشی کشیدن ؛ خرامیدن . بناز رفتن :
تا کی کشی بناز و کشی دامن
دامن دمی ز ناز و کشی درچین .
رجوع به دامن برمیان زدن شود.
- دامن بکمر زدن ؛ تشمیر. دامن بر میان زدن . دامن بر کمر زدن . دامن در کمر زدن . دامن بکمر درزدن . تشمر. تهلز. آماده و مهیا و عازم شدن .
- دامن بکمر درزدن ؛ دامن بکمر زدن :
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن بکمر درزن .
بر طلب طاعت و نیکی و زهد
چون که نه دامن بکمر درزنی .
سرو گر جلوه ٔ آن قامت موزون بیند
میزند از پی خدمت بکمر دامن را.
- دامن پر کردن ؛ انباشتن دامن :
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز که تا پر کنیم دامن مقصود.
- دامن پوشیدن بر... ؛ افکندن دامن بر آن . زیردامن قرار دادن آن .
- || مجازاً در حفظ و حمایت خودگرفتن . سرپوش بر آن نهادن . نگذاردن که فاش شود. نگذاردن که آشکار شود :
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش بگنه بر بپوش .
- دامن جمع کردن ؛ دامن برگرفتن . دامن برچیدن . (آنندراج ) :
فغان که خار ملامت ز تیزدستیها
امان نداد که سازیم جمع دامن را.
- || اعراض کردن . (آنندراج ).
- دامن چاک بودن ؛ دامن دریده داشتن . دارای دامن دریده بودن .
- || منسوب بودن دختر یا پسر. (غیاث ). در صحرا نشینان ایران معمولست چون دختر خود را بیکی از ابنای قوم نامزد کنند و داماد را بطلبند تا بدست خود دامن دختر را چاک کند و این را شگون دانند گویند پسر فلان با دختر بهمان دامن چاکست یعنی نامزد اوست . (آنندراج ) :
تا بر سر ما سایه ٔ برگ تاک است
کی پروایم ز گردش افلاک است
زاهد منعش چه میکند در مستی
با دختر رز قبول دامن چاکست .
- دامن چاک زدن یا چاک زدن دامن ؛دریدن دامن . پاره کردن دامن .
- دامن چیزی از کف گذاشتن ؛ رها کردن آن . از کف نهادن آن . روی تافتن از آن . غافل ماندن از آن :
دامن دریا ز کف مگذار تا گوهر شوی
قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند.
- دامن چیزی به کف آوردن ؛ رسیدن به آن . نایل شدن بدان :
گر بار دگر دامن کامی بکف آرم
تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند.
هم اگر عمر بود دامن کامی بکف آرم
که گل از خار همی زاید و صبح از شب تاری .
- دامن چیزی یا کسی گرفتن ؛ چنگ در او درزدن . بدو متوسل شدن . در او آویختن :
مرد رهی دامن مردی بگیر
زنده دلی در ره مردی بمیر.
- دامن چیزی یا کسی کشیدن ؛ به او متوسل شدن ، در او آویختن :
چند درین بند بکشّی چنین
دامن دنیا بکشی و آستین .
- دامن حصار گرفتن ؛ کنایه از آمیزش نکردن با مردم و یاغی شدن از سلطان وقت است . (انجمن آرا) :
آن به که خردمند کناری گیرد
یا دامن قلعه و حصاری گیرد
می میخوردو لعل بتان می بوسد
تا عالم شوریده قراری گیرد.
- دامن خوردن شعله ؛ برافروخته شدن شعله از باد دامنی که جنبان بود. (از آنندراج ) :
شعله سوزد خار را از هر که دامن میخورد
هر که عاشق شد بر او، آن شوخ بر من ناز کرد.
- دامن خیمه بالا زدن ؛ برداشتن دامن خیمه :
نشکسته شکن طرف کلاهش نقاش
دامن خیمه ٔ لیلی است که بالا زده اند.
دور چشمت صف برگشته ٔ مژگان سیاه
دامن خیمه ٔ لیلی است که بالا زده اند.
خاطرم زیر فلک از جوش دلتنگی گرفت
دامن این خیمه ٔ کوتاه را بالا زنید.
- دامن در پای فتادن ؛ کنایه از گریختن از روی اضطرار و اضطراب . (انجمن آرا). کنایه از اضطراب باشد و از روی اضطراب گریختن را نیز گویند. (برهان ). و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات (ص 289) شود.
- دامن زیرپای و در پای افتادن ؛ گریختن از اضطرار. (مجموعه ٔ مترادفات ص 336).
- دامن در پای کشیدن ؛ بناز و تبختر رفتن در زمین . فخور و مرح رفتن :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ، ز کبر دامن .
- دامن در چیزی گرفتن ؛ گرفتار شدن . پابند شدن . رفتن نتوانستن :
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصائی
خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم .
- دامن در خون کشیدن ؛ بسیار کشتن . کشش بسیار کردن . از کشته جوی خون روان ساختن :
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید.
- || به کشتن دادن :
گرایدون که زین روی جیحون کشد
همی دامن خویش در خون کشد.
- || آلودن بخون :
دامن از اشک می کشم در خون
دوست دامن بمن کی آلاید.
- دامن در دامن بستن ؛ دامن بدامن بستن . یاری یکدیگر کردن :
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش .
دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 691).
- دامن در دامن دوختن ؛ دامن بدامن دوختن . متحد شدن . همداستان شدن .
- دامن در ریختن ؛ کنایه است از آبروریختن .
- دامن درع چاک کردن ؛ کنایه از آماده شدن برای سواری است . (آنندراج ).
- دامن درکشیدن ، دامن کشیدن ؛ کنایه از اعراض و اجتناب نمودن از چیزی و ترک صحبت کردن . (آنندراج ) (برهان ). روی گردانیدن . ترک صحبت کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). دوری جستن . احتراز کردن . کناره گرفتن :
دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم
من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند.
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم .
از امیر اسماعیل دامن درکشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440).
از نااهلان تمام دامن درکش .
- دامن در کمر زدن ؛ بند کردن قسمت پائین دامن بکمربند. مهیا و آماده شدن :
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
بفکرت دامن دل در کمر زن .
- دامن در کمر گنجیدن ؛ قرار گرفتن دامن در کمر. مصمم و قاصد گشتن بر انجام دادن کاری :
پی صلاح خلایق زمانه بند شود
گهی که دامن کین تو در کمر گنجد.
- دامن دور کشیدن از کسی یا چیزی ؛ بکلی بریدن از کسی . بیکباره ترک او گفتن . سخت بریدن از کسی : دامن ازو دور کشیدم و مهره ٔ مهربرچیدم . (گلستان سعدی ).
- دامن رنجه شدن ؛ مرادف قدم رنجه کردن . (آنندراج ) :
از کمان گوشه ٔ ابروی تو یک تیر نجست
که بپرسیدن دل رنجه نشد دامانش .
نیز رجوع به ص 1 و 269 مجموعه ٔ مترادفات شود.
- دامن زیر پای کسی یا چیزی کشیدن ؛ کنایه از فرش کردن دامن زیر پای کسی یا چیزی است . (از آنندراج ) :
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت .
- دامن زیر سنگ آمدن ؛ عاجز و مغلوب شدن . و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 244 شود.
- دامن شب بدست آوردن ؛ شب زنده داری کردن .دریافتن شب :
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی بدست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت .
- دامن شکستن ؛ دامان چیزی شکستن . دو تو کردن آن . دوتا کردن آن . قطع کردن آن :
هنوز حسن بشوخی نبسته بود کمر
که چشم من بمیان دامن نگاه شکست .
دامن آه برشکن طالب
گرد بر روی مهر و ماه نشست .
- دامن ِ عمر چاک زدن ؛ ترک زندگی کردن :
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر
بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی .
- دامن فراهم چیدن ، یا دامن از ... فراهم چیدن ؛ کناره گرفتن . عزلت گرفتن : در نشیمن عزلت نشینم و دامن از صحبت فراهم چینم . (گلستان ).
- دامن فراهم گرفتن ؛ دست و پای خود را جمع کردن . باحتیاط گرائیدن : قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
- دامن فروهشتن ؛ افکندن دامن .فرونهادن دامن . مقابل بالا زدن و بالا گرفتن دامن :
کشیده مظله ٔ سیه بر ثریا
فروهشته دامنش بر گوی اغبر.
- دامن قناعت بدست آوردن ؛ قناعت کردن .و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 276 شود.
- دامن کسی از دست دادن ؛ رها کردن که برود. گذاردن که ترک کند :
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست .
- دامن کسی بدست افتادن ؛ فراچنگ آمدن دامن او. او را دریافتن . وصل او یافتن :
دامن او بدست من روز قیامت ار فتد
عمر بنقد میرود در سر گفتگوی او.
- دامن کسی گرفتن ؛ کنایه از بازداشتن کسی را ازرفتن . (آنندراج ) :
سحر سرشک روانم پی خرابی داشت
اگر نه خون جگر میگرفت دامن چشم .
- || متابعت و پیروی کسی کردن :
هر که ز دل
چو گرگین بیفتاد بر روی خاک
همه دامن جوشنش گشت چاک .
بدلها اندرآویزد دو زلفش
چو دو ژه اندرآویزد بدامن .
ای آنکه عاشقی بغم اندر غمی شده
با من بیا بدامن من درفکن غلج .
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه بدامن .
پایش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی .
بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی .
بر دامنش نه غیر عرض چیزی
هم پود از عرض همه ، هم تارش .
امسال بیفزود ترا دامن پیشین
زیرا که الف بودی و امسال چو دالی .
دامن پاکت نگاه دار و بپرهیز
زانکه پلیدست جیب جانش و دامن .
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی .
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب .
تا بدیده دامن پرخونش چشم من ز اشک
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است .
با دامن چو چشمه ٔ زمزم به آب چشم
پیش خدای کعبه گریبان همی درم .
زمان را جیب پر کردی بگوهر
چو پر شد جیب در دامن بیفزود.
دامنش بادبان کشتی شد
گر گریبانش تر شود شاید.
دامنم از خار غم آسوده گیر
تا به گریبان بگل آلوده ام .
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده ٔ نرگس درم دامنش .
همچو طفلان جملگی دامن سوار
گوشه ٔدامن گرفته اسب وار.
دامن از کجا آرم که جامه ندارم .
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن .
... چون بدرخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه ٔ اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست رفت . (گلستان سعدی ).
شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن
و آستین هر دو که آنست ترا دست افزار.
از رفتنم غرض نبود جز فروتنی
چون دامن بلند زمین بوس میکنم .
رفل ؛ درازدامن . (منتهی الارب ). ذلذل [ ذُ / ذَ / ذِ]، ذلذلة؛ عطف دامن یا عطف دامن دراز. (منتهی الارب ). ذلاذل القمیص ؛ عطف دامن یا عطف دامن دراز. (منتهی الارب ). ثبان ، ثبن ؛ دامن بردوختن . (تاج المصادر بیهقی ). ثبان ، ثبن ؛ در دامن چیزی کرده در برگرفتن . (منتهی الارب ). حجر؛ دامن پیش . استثفار؛ دامن جامه از پیش درهم پیچیدن و از میان هر دو پای بدر بردن و از پس بمیان آوردن . (منتهی الارب ). تمییس ؛ دامن دراز کردن . (منتهی الارب ). ذیل ؛ دامن در زمین کشیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || آنچه از جامه که زنان بر روی جامه های زیرین پوشند پوشش کمر تا پشت پای را و متصل ببالا تنه نباشد. قسمی جامه ٔ زنانه که منحصراً از کمر بپائین را پوشاند. قسمی لباس زنانه که خاص قسمت سفلای بدن از کمر بپائین است . جامه ای زنانه که از کمر بپایین فروافتد، مقابل کت که قسمت بالای بدن را پوشاند. ژوپ . برابر ژاکت . پاچین ؛ ژوپن . || قسمی دامن آهاردار که در زیر دامن پارچه ای پوشند تا دامن زبرین باندام ایستد و چسبان ننماید یا چسبان نگردد. || باندازه ٔ دامن . آن آندازه که در دامن گنجد. آن مقدار چیز که در دامن جای توان داد. آن اندازه چیز که در دامنی که گوشه هاش فراهم و بالا گرفته باشند جای توان داد :
از گوهر دامنی فروریزد
گر آستنی ز طبع بفشانم .
|| کلمه ٔ دامن در معنی نخستین گاه پس از کلمه ٔ دیگر آید و کلمه ٔ مرکب پدید آرد چون :
- آلوده دامن ؛ دامن آلوده . مقابل پاکدامن . رجوع به دامن آلوده شود.
- پاکدامن ؛ دامن پاک . عفیف . باعفاف . خشک دامن . مقابل آلوده دامن . رجوع به پاکدامن شود :
زن پاکدامن تر از بوی مشک
شکیبنده با من بیک نان خشک .
پاکدامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وهل .
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود.
- پاکدامنی ؛ عفاف . خشک دامنی . دامن پاک داشتن . با پاکی دامن :
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید بروشنی .
- پاکیزه دامن ؛ پاکدامن :
این عشق را زوال نباشد بحکم آنک
ما پاک دیده ایم و توپاکیزه دامنی .
- تردامن ؛ که دامن تر دارد. مقابل خشک دامن . دامن تر. فاسق :
هرجا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه ٔ خضرا همی کشد.
فراهم نشینند تردامنان
که این زهدخشکست و آن دام نان .
چه خیر آید از نفس تردامنش
که صحبت بود با مسیح و منش .
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان ، که بر خشک تردامنی .
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو خود را شناسم که تردامنم .
- تردامنی ؛ عمل تردامن :
چه عذر آرم از ننگ تردامنی
مگر عجز پیش آورم کای غنی .
- خشک دامن ؛ مقابل تردامن . عفیف . باعفاف . پاک دامن . و رجوع به دامن خشک شود.
- زره دامن ؛ دامن زره . قسمت قدامی زره از سوی پیش . کرانه های زره که آونگان باشد. رفرف . (منتهی الارب ) :
زره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد بر آن کوه سر.
|| گاه پیش از کلمه ٔ دامن کلماتی از قبیل اسم یا پیش آوند یا حرف اضافه و پس از آن مصادری درآید افاده ٔ معنی خاص را چون :
- از پس دامن فکندن ؛ پس پشت افکندن . ترک گفتن :
خیز وداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را.
- از دامن چیزی آویختن ؛ مجازاً آن را دستاویز قرار دادن . آن چیز را دستاویز کردن :
همه آویخته از دامن دعوی و دروغ
چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ .
- از دامن کسی کوتاه کردن دست ؛ دست از دامن کسی کوتاه کردن . دست از دامن کسی گسستن . قطع امید کردن از وی :
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان .
- اندر دامن آویختن ؛ در دامن آویختن . متوسل شدن بکسی . و نیز رجوع به ترکیب در دامن آویختن و بدامن آویختن شود.
- بدامن ؛ در دامن . درون دامن :
بدامن گرچه دریا دارد اما
گریبانش نم جویی ندارد.
- بدامن درآویختن ؛ معلق داشتن کسی را. وارونه آویختن کسی را.
- || چنگ به دامان زدن . رها نکردن :
اگر برپری چون ملک ز آسمان
بدامن درآویزدت بدگمان .
- || مجازاً، در دامن آویختن . اندر دامن آویختن . متوسل شدن .
- بدامن کسی معلق شدن ؛ سر سپردن باو. تسلیم او شدن . چنگ در دامن وی زدن . امید بدو بستن :
ابلیس برید از آن علاقت
کو گشت بدامنش معلق .
- برافکندن دامن ؛ فروهشتن دامن . پوشیدن قسمت پایین بدامن :
شلوار سرخ والا منمای ای نگارین
یا دامنی برافکن یا چادری فروهل .
- بر دامن بودن ؛ معاشر بودن . آمد و شد داشتن . ندیم و دمخور بودن . محشور بودن :
مرا دشمن و دوست بر دامن است
بزرگ آنکه او را بسی دشمن است .
- بر دامن کسی نشستن ؛ سخت ابرام کردن : گفت فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید. (چهارمقاله ).
- پابدامن کشیدن ؛ خویشتن فراهم گرفتن . دامن درچیدن . کناره گرفتن :
گر پا کشی بدامن خود به ز جنت است
گر حفظ آبروی کنی به ز گوهرست .
- پاک بودن دامن ؛ پاکدامنی . عفاف . عفیف بودن . خشک دامن بودن . مقابل آلوده بودن دامن و تردامنی :
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی .
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نباشد ز خبث بداندیش باک .
- پای در دامن آوردن ؛ خویشتن فراهم گرفتن . دامن درچیدن . کناره و گوشه گرفتن .
- || ثابت و برقرار گشتن :
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد از شکوه .
- پای در دامن امن و عافیت نهادن ؛ کنج عافیت گرفتن . گوشه ٔ امن اختیار کردن : و متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند. (سندبادنامه ص 9).
- پای در دامن سلامت کشیدن ؛ گوشه ٔ عزلت و عافیت گزیدن : اگر پسر عتبی بر ملک خراسان اقتصار کردی و پای در دامن سلامت کشیدی ... سودمندتر آمدی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- پای صبر در دامن کشیدن ؛ شکیبا شدن . شکیبائی ورزیدن :
بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم
اژدهای نفس بد را حلقه پیرامن کشم .
- پای عقل دردامن قرار کشیدن ؛ آرام گرفتن . آرامش گرفتن . از بی قراری به یکسو شدن :
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم .
- پای صبر در زیر دامن بردن ؛ صبر کردن . شکیبائی ورزیدن :
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی .
- تر کردن دامن ؛ آلودن دامن بچیزی . مرتکب گناه و معصیت شدن :
دامنم تر کرده طوفانی که درمعنی یکی است
موجه ٔ دریا و موج حله ٔ خارای من .
- چنگ در دامن یا بر دامن کسی زدن ؛ باو متوسل شدن :
دشمن از تو همی گریزد وتو
سخت در دامنش زدستی چنگ .
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
بچنگ آورد و زد بر دامنش چنگ .
- در دامن یا اندر دامن آمدن ؛بدامن آمدن . فراهم آمدن . جمع آمدن . مجتمع شدن :
گویی اندر دامن آمد پای دل
کز پی آن در سر افتاده ست باز.
- در دامن افتادن ؛ بدامن افتادن :
یکی آتش ز عشق اندر من افتاد
مرا در دل ترا در دامن افتاد.
- در دامن چیزی کردن چیزی ؛ تسلیم او کردن . چیزی بدو دادن :
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند.
- در دامن کسی یا چیزی آویختن ؛ بدو متوسل شدن . دست در دامن او زدن . چنگ در دامن او زدن . رو بدو آوردن . باو امید کردن :
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد.
باغ فردوس میارای که ما رندان را
سر آن نیست که در دامن جان آویزیم .
حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت . (گلستان سعدی ).
- دست از دامن بداشتن ؛ ترک گفتن . رها کردن . دست از دامن برداشتن :
گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم .
- دست از دامن داشتن و دست از دامن برداشتن ؛ دست از دامن بداشتن . دست از دامن گسستن . ترک گفتن . رها کردن :
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
بآستین ملالی که بر من افشانی .
بکن چندانکه خواهی ناز بر من
که من دستت نمیدارم ز دامن .
- دست از دامن کسی گسستن ؛ قطع امید ازو کردن :
در جامه خواب بختم میگفت هاتفی دوش
کز دامن عطایش دست امید بگسل .
- دست از دامن گسستن ؛ رها کردن . ترک کردن . سردادن . قطع امید کردن :
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل .
- دست بدامن کسی شدن ؛ دست بدامان او شدن . بدو متوسل شدن . یاری ازو خواستن . امید بدو بردن . باو التجا کردن :دست من و دامن شما؛ بشما متوسلم . یاری از شما میخواهم .
- دست بر دامن کسی زدن ؛ دست بدامان کسی شدن . امید بدو بردن . بدو توسل جستن . یاری ازو خواستن .
- || تفتیش حال کسی کردن . جویای احوال کسی شدن . پرده از حقیقتی برداشتن :
دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود
کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود.
- دست در دامن کسی زدن ؛ دست بدامن او شدن . چنگ در دامن او زدن . متوسل باو شدن . پناه بدو بردن :
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری .
- دست من و دامن تو (یا شما یا او) ؛ دست من و دامان تو (یا شما یا او). پناه من توئی (شمائید، اوست ). التجا بتو (بشما، باو) میکنم . یاری از تو (شما، او) میجویم :
دست من و دامن آل رسول
وز دگران بازگسستم حبال .
- زیر دامن نهادن ؛ پنهان کردن :
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش بدشمن دهند.
- زیر دامن نهفتن ؛ پنهان کردن . مخفی داشتن . نهان کردن :
سخن راند از تور وز سلم و گفت
که کین زیر دامن نشاید نهفت .
- فراخ بودن دامن ؛ بیکرانه بودن . وسیع بودن . محدود نبودن :
مرامید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ .
- گرد کردن دامن چیزی ؛ محدود کردن آن :
داد گسترده شود گرد کند دامن جور
باز شیطان بزمین آید باز از پرواز.
- گرفتن دامن ؛ گرد کردن دامن در دست . بالا گرفتن دامن فروهشته که در حرکت بپای نپیچد یا بخاک و گرد و گل ولای زمین آلوده نگردد :
از گلستان وصل نسیمی شنیده ام
دامن گرفته بر اثر آن دویده ام .
نیز رجوع به دامن گرفتن شود.
- || پاپیچ کسی شدن ؛ گرفتار کردن او. وبال او شدن :
ترا هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد.
فعل تو کان زاید از جان و تنت
همچو فرزندی بگیرد دامنت .
- || رسیدن باو؛ واصل شدن باو. یافتن او. درک کردن او. نگرفتن دامن ...؛ نرسیدن باو. واصل نشدن باو. نیافتن او : دست نقصان دامن جلال او نگیرد. (سندبادنامه ٔ ظهیری سمرقندی ص 2).
- یک دامن اشک ریختن ؛ دامن دامن اشک ریختن . بسیار گریستن . رجوع به دامن دامن ... شود.
|| و گاه کلمه ٔ دامن بکلمه ٔ دیگر اضافه شود چه بصورت اضافه و چه با فک اضافه چون :
- دامن بلند ؛ (با اضافه ) دامن دراز. (آنندراج ). مقابل دامن کوتاه :
دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاهست
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند.
- || (با فک اضافه ) که دامنی دراز دارد. درازدامن .
- دامن بدندان ؛ عاجز و فروتن . با عجز و فروتنی :
زان ثریا دامن افلاک در دندان گرفت
کز پی سم بوس او دامن بداندان میرسد.
او سرگران با گردنان من پیش او برسرزنان
دلها دوان دندان کنان دامن بدندان دیده ام .
- دامن پاک ؛(با اضافه ) مقابل دامن آلوده ، دامن پاکیزه . ذیل مطهر. عصمت و صلاح . (آنندراج ).
- || (با فک اضافه ) که عصمت و صلاح دارد. صالح . خشک دامن . پاکدامن . رجوع به پاکدامن و رجوع به ترکیب دامن پاک در ردیف خود شود.
- دامن پهلودار ؛ کنایه از دامن فراخ که عالمی از او فایده بردارند و در ظاهر فارغ باشد. (آنندراج ).
- دامن تر (با اضافه ) ؛ دامن آلوده . کنایه از معصیت و گناه است :
غم که چون شیر بکشتن کمرم خشک گرفت
من سگ جان زکمر دامن تر باز کنم .
- || (با فک اضافه ) تردامن . عاصی . گناهکار.
- دامن خالی ؛ (بصورت اضافه ) که در آن چیزی نباشد. دامن خشک . (برهان ).
- || و کنایه از بی چیزی و تهی دستی است . (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
- || (با فک اضافه ) که دامن خالی دارد. کنایه از بی چیز و فقیر است .
- دامن خشک ؛ دامن خالی . و رجوع به دامن خشک در ردیف خود شود.
- دامن در زیر پا ؛ کنایه از مضطرب و سراسیمه است :
از بس افزونی غم و ماتم شد
دامن در زیر پای دل عالم شد .
|| گاه کلمه ٔ دامن با کلمات دیگر آید و ترکیبات اضافی یا مصادر مرکب سازد چون :
الف - مصادر مرکب :
- دامن آه سحر گرفتن ؛ به آه سحرگاهی روی کردن . (آنندراج ). با آه صبحگاهی قرین شدن :
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی بدست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت .
- دامن از بدی نگاه داشتن ؛ کنایه از پرهیزگاری کردن است .
- دامن از دست برفتن ؛ بس بیخود شدن . سخت مست شدن : بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت . (گلستان سعدی ).
- دامن از دست کسی ستاندن ؛ دوری خواستن کردن . روی ازو گرداندن . از او مفارقت کردن خواستن . اعراض کردن از وی :
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن .
- دامن افشردن ؛ مقابل دامن گشادن . رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- دامن افشاندن . رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- دامن اندرکشیدن یا درکشیدن ؛ رفتن . گذشتن :
چنان تا سپیده دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندرکشید.
چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره زو دامن اندرکشید.
چو شب دامن تیره اندرکشید
سپیده ز کوه سیه بردمید.
ز گرد سیه چرخ شد ناپدید
ستاره همی دامن اندرکشید.
- دامن اندیشه گرفتن ؛ باندیشه و تفکر درشدن . (از آنندراج ).
- دامن با کسی بستن ؛ یار وندیم و ملازم او شدن :
غریبی می چه خواهد یارب از من
که با من روز و شب بسته است دامن .
- دامن با یکدیگر بستن ؛ دامن بدامن بستن . متحد شدن . یار و هم پشت شدن :
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج وپیوند خویش
ببندید با یکدگر دامنا
ممانید بدخواه پیراهنا.
- دامن بالا زدن ؛ بالا گرفتن اطراف دامن . برچیدن دامن . دامن برکشیدن .
- || برگرفتن دامن فروهشته از اطراف قسمت سفلای بدن تا بزمین نیالاید یا در حرکت بپای نپیچد.
- || دامن همت بر میان زدن . (آنندراج ). رجوع به دامن همت ... شود.
- دامن بخود باززدن ؛ جمع کردن و برچیدن دامن . بخود پیچیدن دامن . بالا گرفتن اطراف دامن و باندام چسباندن آن تا بزمین یا چیزی نیالاید یا نساید.
- || زدن دامن لباس به بدن خود : نقلست که یکروز میرفت سگی با او همراه اوفتاد شیخ دامن از او درفراهم گرفت . سگ گفت اگر خشکم هیچ خللی نیست و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن بخود باززنی اگر بهفت دریا غسل کنی پاک نشوی . (تذکرة الاولیاء عطار).
- دامن بداشتن ؛ با دوست دامان را گشادن و گوشه های آن را بالا گرفتن تا چیزی در آن نهند یا افکنند : ملک را خوش آمد صره ٔ هزار دینارش بخشیداز روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش ! گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم . (گلستان ).
- دامن بدامن بستن ؛ دامن بدامن دوختن . دامن بدامن گره زدن . متحد شدن . هم پیمان شدن . بر کردن کاری اتفاق کردن . همداستان شدن بر انجام کاری :
ببندیم دامن یک اندر دگر
نشاید ازین کین گشادن کمر.
ببندیم دامن بدامن کنون
ز دشمن بشمشیر ریزیم خون .
ببندید دامن یک اندردگر
بدشمن نمائید یکسر هنر.
ببندیم دامن بدامن درون
بخنجر ز دشمن برآریم خون .
ببندیم دامن یک اندر دگر
اگر خاک یابیم ، اگر بوم و بر.
نگرفت دست فتنه گریبان هیچکس
تا درنبست عشق تو دامن بدامنش .
نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 347 شود.
- دامن با دامن دوختن ؛ دامن بدامن دوختن . دامن در دامن دوختن . دامن بدامن گره زدن . دامن با یکدیگر بستن . متحد شدن . هم پیمان شدن . همداستان گشتن :
هرچه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن .
همیشه آخته با خنجر جفا خنجر
همیشه دوخته با دامن وفا دامن .
- دامن بدامن یا دامان کسی بستن ؛ دامن در دامن کسی بستن . دامن بدامن او گره بستن . موافقت و معاونت هم کردن (آنندراج ) :
غنچه میرفت از چمن چون گل بدو پیوند داشت
بست محکم دامن خود را گره بر دامنش .
چون جلوه کنی از دو جهان گرد برآید
بسته ست بدامان تو دامان قیامت .
هرکجا شوریده ای را دیده ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته ام .
گریبانی ز چنگ دوری یاران برون آرم
اگر چندی ببندد زندگی دامن بدامانم .
- دامن بدامن کسی گره دادن ؛ دامن بدامن کسی گره زدن . دامن بدامن او بستن . و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 347 شود.
- دامن بدامن یا دامن بر دامن یا دامن با دامن گره زدن ، یا دامن گره زدن به دامن ، یا دامن بدامن گره افکندن ؛ دامن بدامن دوختن .دامن بدامن بستن . متحد شدن . هم پیمان شدن . همداستان شدن . اتفاق کردن :
دشمن من این تن بدمهر منست
کرده گره دامن بر دامنم .
دلیروار بدشمن چنان رود گویی
مگر بدوستی آنجا گره زند دامن .
دامن گره افکنده بدامن همه ٔ شب
هر روز دوان گشته بدیشان چو گدایان .
بنفشه موی مرا خاک برگشاده گره
تو با بنفشه عذاران گره زده دامن .
- دامن بدندان کردن ؛ دامن بدندان گرفتن . کنایه از عجز و فروتنی است . (آنندراج ). کنایه از فروتنی و عجز نمودن باشد. (برهان ).
- || گریختن . (غیاث ). کنایه ازگریختن است . (برهان ). آماده ٔ فرار شدن . مهیای گریز گشتن :
دلش را خار غم در دامن آویخت
خرد دامن بدندان کرد و بگریخت .
نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات شود.
- دامن بدندان گرفتن ؛ دامن بدندان کردن . کنایه از عجز و فروتنی است . (آنندراج ) :
بغالب تر از خود مینداز تیر
چو افتاد دامن بدندان بگیر.
ساحت صدرش ز قدر مهر بمژگان برفت
دامن قدرش ز عجز چرخ بدندان گرفت .
- || بسرعت رفتن و گریختن ؛ تیز گریختن . (غیاث ). آماده گریز شدن :
بر ما خبر خاک کف پای تو گفتند
دامن بگرفت اشک به دندان و دوان رفت .
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره در پی حکمت روان باد.
بجهد ار برنمائی آستین تیز
برو دامان بدندان گیرو بگریز.
نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات شود.
- دامن بر آتش زدن ؛ دامن بر اخگر زدن . کنایه از روشن کردن آتش و اخگرست . (آنندراج ) :
گر نسوزیم چو عود جگر خویش رواست
تا که بر آتش دل از مژه دامن زده ایم .
- دامن بر اخگر زدن ؛ دامن بر آتش زدن . کنایه از روشن کردن آتش و اخگر. (آنندراج ) :
نگاه گرم تو زد دامنی بر اخگر من
که همچو شعله برافروخت پای تا سر من .
- دامن برافکندن ؛ دامان برافکندن . فروهشتن دامن .
- دامن برتافتن ؛ دامن برزدن . دامن بر میان زدن .
- || مجازاً مهیا شدن انجام کاری را :
چو در پادشاهی بدیدی [ خسرو پرویز ] شکست
ز لشکر گر از مردم زیردست
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی .
- دامن بر چراغ پوشیدن ؛ کنایه از محافظت چراغ کردن بدامن تا آسیب باد باو نرسد :
چه شد آن لطف که گر برگ گلی می چیند
زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید.
- دامن برچیدن ؛ دامن فراهم گرفتن . دامن برکشیدن . دامن بخود باززدن . جمع کردن دامن . (آنندراج ). برگرفتن دامن . تهلز. تشمیر. (از منتهی الارب ).
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار بر او دوش برگذشت .
- || اعراض کردن . (آنندراج ). بریدن دوستی و آشنائی .
- دامن برداشتن از ؛ برگرفتن دامن از. بالا زدن دامن از. بیرون افکندن آنچه بدامن پوشیده است با برداشتن دامن :
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم و برهنگی اظهار میکنم .
- دامن برزدن ؛ دامن بالا گرفتن . تسمیر. (منتهی الارب ).
- دامن بر زمین کشیدن ؛ بغرور راه رفتن و رعونت و رعنایی . (غیاث ).عرض رعنائی دادن . (آنندراج ) : از عادات صنادید قریش عرب چنان بود که جامه های دراز میپوشیدند ودامن بزمین میکشیدند و آنرا نشان بزرگی می شمردند چون ناسخ مذاهب سلف منع آن نمودند آن شیوه متروک و مهجور شد. (رفیع واعظ در ابواب الجنان از آنندراج ).
- دامن برفشاندن ؛ ول کردن . رها کردن . فروهشتن دامن . سردادن دامن . فروگذاردن دامن .
- || اعراض کردن از چیزی . ترک کردن آن . اجتناب کردن از آن :
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز.
رجوع بدامن افشاندن شود.
- دامن برکشیدن ؛ برکشیدن دامن . دامن بالا گرفتن . دامن برچیدن . بسوی قسمت بالای بدن بربردن دامن :
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان
دامن باآستینت برکش و برزن .
موج خون منت بکعب رسید
دامن حله بیشتر برکش .
- || دامن برآوردن از. رهایی دادن دامن از :
وزین پس نه آرام جویم نه خواب
مگر برکشم دامن از تیره آب .
- دامن بر کمر پیچیدن ؛ گرد میان درآوردن دامن . گرد کردن دامن دور کمر :
جان ز لب در فکر دامن بر کمر پیچیدن است
گر حلالی خواهی از بیمار ما وقتست وقت .
- دامن بر کمر سخت کردن ؛ دامن بر میان محکم کردن . (از آنندراج ).
- دامن برگرفتن ؛ دامن برچیدن . دامن جمع کردن . بر کمر زدن دامن . بالا گرفتن دامن . ورچیدن دامن . برمیان زدن دامن :
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان .
- || اعراض کردن . (آنندراج ) :
ز دل تا صبح محشر خون حسرت جوش خواهد زد
بخاک ما شهیدان چون رسی برگیر دامن را.
- دامن بر کمر زدن کاری را ؛ مهیا شدن . دامن برتافتن . آماده شدن . احتفاز. (منتهی الارب ) :
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن .
ز دل گو صبر دامن بر میان برزن که فهمیدم
کمال آشنائیهایش از بیگانگیهایش .
- دامن بر میان زدن ؛ دامن بکمر زدن :
چو رستم ورا دید و گرز گران
بزد دامن پهلوی بر میان .
- دامن بر میان گره کردن ؛ بند کردن قسمتهای فروهشته ٔ دامن بکمربند.
- || مجازاً، مهیا شدن عازم و قاصد شدن . آهنگ کردن :
در گام اولین کمر راه بشکند
رهرو کند چو دامن خود بر میان گره .
- دامن بر میان محکم کردن ؛ دامن بر کمر سخت کردن . (از آنندراج ).
- دامن بکشی کشیدن ؛ خرامیدن . بناز رفتن :
تا کی کشی بناز و کشی دامن
دامن دمی ز ناز و کشی درچین .
رجوع به دامن برمیان زدن شود.
- دامن بکمر زدن ؛ تشمیر. دامن بر میان زدن . دامن بر کمر زدن . دامن در کمر زدن . دامن بکمر درزدن . تشمر. تهلز. آماده و مهیا و عازم شدن .
- دامن بکمر درزدن ؛ دامن بکمر زدن :
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن بکمر درزن .
بر طلب طاعت و نیکی و زهد
چون که نه دامن بکمر درزنی .
سرو گر جلوه ٔ آن قامت موزون بیند
میزند از پی خدمت بکمر دامن را.
- دامن پر کردن ؛ انباشتن دامن :
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز که تا پر کنیم دامن مقصود.
- دامن پوشیدن بر... ؛ افکندن دامن بر آن . زیردامن قرار دادن آن .
- || مجازاً در حفظ و حمایت خودگرفتن . سرپوش بر آن نهادن . نگذاردن که فاش شود. نگذاردن که آشکار شود :
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش بگنه بر بپوش .
- دامن جمع کردن ؛ دامن برگرفتن . دامن برچیدن . (آنندراج ) :
فغان که خار ملامت ز تیزدستیها
امان نداد که سازیم جمع دامن را.
- || اعراض کردن . (آنندراج ).
- دامن چاک بودن ؛ دامن دریده داشتن . دارای دامن دریده بودن .
- || منسوب بودن دختر یا پسر. (غیاث ). در صحرا نشینان ایران معمولست چون دختر خود را بیکی از ابنای قوم نامزد کنند و داماد را بطلبند تا بدست خود دامن دختر را چاک کند و این را شگون دانند گویند پسر فلان با دختر بهمان دامن چاکست یعنی نامزد اوست . (آنندراج ) :
تا بر سر ما سایه ٔ برگ تاک است
کی پروایم ز گردش افلاک است
زاهد منعش چه میکند در مستی
با دختر رز قبول دامن چاکست .
- دامن چاک زدن یا چاک زدن دامن ؛دریدن دامن . پاره کردن دامن .
- دامن چیزی از کف گذاشتن ؛ رها کردن آن . از کف نهادن آن . روی تافتن از آن . غافل ماندن از آن :
دامن دریا ز کف مگذار تا گوهر شوی
قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند.
- دامن چیزی به کف آوردن ؛ رسیدن به آن . نایل شدن بدان :
گر بار دگر دامن کامی بکف آرم
تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند.
هم اگر عمر بود دامن کامی بکف آرم
که گل از خار همی زاید و صبح از شب تاری .
- دامن چیزی یا کسی گرفتن ؛ چنگ در او درزدن . بدو متوسل شدن . در او آویختن :
مرد رهی دامن مردی بگیر
زنده دلی در ره مردی بمیر.
- دامن چیزی یا کسی کشیدن ؛ به او متوسل شدن ، در او آویختن :
چند درین بند بکشّی چنین
دامن دنیا بکشی و آستین .
- دامن حصار گرفتن ؛ کنایه از آمیزش نکردن با مردم و یاغی شدن از سلطان وقت است . (انجمن آرا) :
آن به که خردمند کناری گیرد
یا دامن قلعه و حصاری گیرد
می میخوردو لعل بتان می بوسد
تا عالم شوریده قراری گیرد.
- دامن خوردن شعله ؛ برافروخته شدن شعله از باد دامنی که جنبان بود. (از آنندراج ) :
شعله سوزد خار را از هر که دامن میخورد
هر که عاشق شد بر او، آن شوخ بر من ناز کرد.
- دامن خیمه بالا زدن ؛ برداشتن دامن خیمه :
نشکسته شکن طرف کلاهش نقاش
دامن خیمه ٔ لیلی است که بالا زده اند.
دور چشمت صف برگشته ٔ مژگان سیاه
دامن خیمه ٔ لیلی است که بالا زده اند.
خاطرم زیر فلک از جوش دلتنگی گرفت
دامن این خیمه ٔ کوتاه را بالا زنید.
- دامن در پای فتادن ؛ کنایه از گریختن از روی اضطرار و اضطراب . (انجمن آرا). کنایه از اضطراب باشد و از روی اضطراب گریختن را نیز گویند. (برهان ). و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات (ص 289) شود.
- دامن زیرپای و در پای افتادن ؛ گریختن از اضطرار. (مجموعه ٔ مترادفات ص 336).
- دامن در پای کشیدن ؛ بناز و تبختر رفتن در زمین . فخور و مرح رفتن :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ، ز کبر دامن .
- دامن در چیزی گرفتن ؛ گرفتار شدن . پابند شدن . رفتن نتوانستن :
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصائی
خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم .
- دامن در خون کشیدن ؛ بسیار کشتن . کشش بسیار کردن . از کشته جوی خون روان ساختن :
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید.
- || به کشتن دادن :
گرایدون که زین روی جیحون کشد
همی دامن خویش در خون کشد.
- || آلودن بخون :
دامن از اشک می کشم در خون
دوست دامن بمن کی آلاید.
- دامن در دامن بستن ؛ دامن بدامن بستن . یاری یکدیگر کردن :
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش .
دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 691).
- دامن در دامن دوختن ؛ دامن بدامن دوختن . متحد شدن . همداستان شدن .
- دامن در ریختن ؛ کنایه است از آبروریختن .
- دامن درع چاک کردن ؛ کنایه از آماده شدن برای سواری است . (آنندراج ).
- دامن درکشیدن ، دامن کشیدن ؛ کنایه از اعراض و اجتناب نمودن از چیزی و ترک صحبت کردن . (آنندراج ) (برهان ). روی گردانیدن . ترک صحبت کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). دوری جستن . احتراز کردن . کناره گرفتن :
دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم
من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند.
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم .
از امیر اسماعیل دامن درکشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440).
از نااهلان تمام دامن درکش .
- دامن در کمر زدن ؛ بند کردن قسمت پائین دامن بکمربند. مهیا و آماده شدن :
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
بفکرت دامن دل در کمر زن .
- دامن در کمر گنجیدن ؛ قرار گرفتن دامن در کمر. مصمم و قاصد گشتن بر انجام دادن کاری :
پی صلاح خلایق زمانه بند شود
گهی که دامن کین تو در کمر گنجد.
- دامن دور کشیدن از کسی یا چیزی ؛ بکلی بریدن از کسی . بیکباره ترک او گفتن . سخت بریدن از کسی : دامن ازو دور کشیدم و مهره ٔ مهربرچیدم . (گلستان سعدی ).
- دامن رنجه شدن ؛ مرادف قدم رنجه کردن . (آنندراج ) :
از کمان گوشه ٔ ابروی تو یک تیر نجست
که بپرسیدن دل رنجه نشد دامانش .
نیز رجوع به ص 1 و 269 مجموعه ٔ مترادفات شود.
- دامن زیر پای کسی یا چیزی کشیدن ؛ کنایه از فرش کردن دامن زیر پای کسی یا چیزی است . (از آنندراج ) :
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت .
- دامن زیر سنگ آمدن ؛ عاجز و مغلوب شدن . و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 244 شود.
- دامن شب بدست آوردن ؛ شب زنده داری کردن .دریافتن شب :
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی بدست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت .
- دامن شکستن ؛ دامان چیزی شکستن . دو تو کردن آن . دوتا کردن آن . قطع کردن آن :
هنوز حسن بشوخی نبسته بود کمر
که چشم من بمیان دامن نگاه شکست .
دامن آه برشکن طالب
گرد بر روی مهر و ماه نشست .
- دامن ِ عمر چاک زدن ؛ ترک زندگی کردن :
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر
بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی .
- دامن فراهم چیدن ، یا دامن از ... فراهم چیدن ؛ کناره گرفتن . عزلت گرفتن : در نشیمن عزلت نشینم و دامن از صحبت فراهم چینم . (گلستان ).
- دامن فراهم گرفتن ؛ دست و پای خود را جمع کردن . باحتیاط گرائیدن : قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
- دامن فروهشتن ؛ افکندن دامن .فرونهادن دامن . مقابل بالا زدن و بالا گرفتن دامن :
کشیده مظله ٔ سیه بر ثریا
فروهشته دامنش بر گوی اغبر.
- دامن قناعت بدست آوردن ؛ قناعت کردن .و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 276 شود.
- دامن کسی از دست دادن ؛ رها کردن که برود. گذاردن که ترک کند :
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست .
- دامن کسی بدست افتادن ؛ فراچنگ آمدن دامن او. او را دریافتن . وصل او یافتن :
دامن او بدست من روز قیامت ار فتد
عمر بنقد میرود در سر گفتگوی او.
- دامن کسی گرفتن ؛ کنایه از بازداشتن کسی را ازرفتن . (آنندراج ) :
سحر سرشک روانم پی خرابی داشت
اگر نه خون جگر میگرفت دامن چشم .
- || متابعت و پیروی کسی کردن :
هر که ز دل