داماد
لغتنامه دهخدا
داماد. (اِ) مرد نو کدخدا یعنی مردی که تازه شادی عروسی او شده باشد و بعضی گویند این لفظ دعاست ومخفف دائم آباد است . (از غیاث ). اما قسمت اخیر قول صاحب غیاث بر اساسی نیست . خَتَن . (منتهی الارب ). صِهر. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن جرجانی ). شاه . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). مرد تازه زن گرفته . مردی که تازه جشن عروسی وی برپا شود یا شده باشد. مقابل عروس که زنی است که تازه جشن عروسی برپا کرده باشد :
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که مانند آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدان خرد است . و چون سرای بیاراستند و کارهاراست کردند امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید و بازگشتند و سرای به داماد و حرّات ماندند. (تاریخ بیهقی ص 249 چ ادیب ).
عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد.
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان .
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار دامادست .
دست کی دختر رز میدهد آسان تأثیر
این عروسی است که خون در دل داماد کند.
|| شوهر دختر: فلان داماد اوست ؛ شوی دختر اوست . صاحب غیاث گوید به معنی شوهر دختر مجاز است :
رها شد سر و پای بیژن ز بند
به داماد بر کس نیارد گزند.
سرافراز داماد رستم بود
بایران زمین همچو او کم بود.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردند می جز که بر یاد اوی .
بمیدان شدندی دو داماد اوی [ قیصر ]
بیاراستندی دل شاد اوی .
نیابی تو داماد بهتر ز من
گو شهریاران سر انجمن .
کنون مرزبانم بر این جایگاه
گزین سواران و داماد شاه .
که داماد او بود بر دخترش
همی بود چون جان و دل در برش .
کرا دختر آید به جای پسر
به از گور داماد ناید ببر.
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد.
این آزادمرد داماد بود و با این حاجب بزرگ وصلت داشت به حره . (تاریخ بیهقی ص 504 چ ادیب ).
با دختر و داماد و نبیره بجهان در
میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان .
به تنزیل ار خبر جوئی ز تأویل
ز فرزندان او یابی و داماد.
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
بدیدی کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهوگزیند.
این سه خصلت اصول را بنیاد
بدو دختر [ عثمان ] رسول را داماد.
چو دختر سپردم بداماد گفتم
که گنج زرست این بخاکش سپردم .
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من .
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش .
چرا داماد را معالجت نکنی . (گلستان ، چ یوسفی ص 107).
کهر؛ داماد خسری کردن . (منتهی الارب ). || شوهر خواهر: فلان داماد اوست ؛ شوی خواهر اوست : محمدبن ملکشاه بدر همدان در واقعه ٔ امیر شهاب الدین قتلمش الب غازی که داماد او بود بخواهر. (چهارمقاله ). اگر بغراتکین پسر قدرخان که با ما وصلت دارد بیاید خلیفت ما باشدو خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی ص 343 چ ادیب ).
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که مانند آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدان خرد است . و چون سرای بیاراستند و کارهاراست کردند امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید و بازگشتند و سرای به داماد و حرّات ماندند. (تاریخ بیهقی ص 249 چ ادیب ).
عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد.
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان .
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار دامادست .
دست کی دختر رز میدهد آسان تأثیر
این عروسی است که خون در دل داماد کند.
|| شوهر دختر: فلان داماد اوست ؛ شوی دختر اوست . صاحب غیاث گوید به معنی شوهر دختر مجاز است :
رها شد سر و پای بیژن ز بند
به داماد بر کس نیارد گزند.
سرافراز داماد رستم بود
بایران زمین همچو او کم بود.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردند می جز که بر یاد اوی .
بمیدان شدندی دو داماد اوی [ قیصر ]
بیاراستندی دل شاد اوی .
نیابی تو داماد بهتر ز من
گو شهریاران سر انجمن .
کنون مرزبانم بر این جایگاه
گزین سواران و داماد شاه .
که داماد او بود بر دخترش
همی بود چون جان و دل در برش .
کرا دختر آید به جای پسر
به از گور داماد ناید ببر.
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد.
این آزادمرد داماد بود و با این حاجب بزرگ وصلت داشت به حره . (تاریخ بیهقی ص 504 چ ادیب ).
با دختر و داماد و نبیره بجهان در
میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان .
به تنزیل ار خبر جوئی ز تأویل
ز فرزندان او یابی و داماد.
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
بدیدی کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهوگزیند.
این سه خصلت اصول را بنیاد
بدو دختر [ عثمان ] رسول را داماد.
چو دختر سپردم بداماد گفتم
که گنج زرست این بخاکش سپردم .
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من .
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش .
چرا داماد را معالجت نکنی . (گلستان ، چ یوسفی ص 107).
کهر؛ داماد خسری کردن . (منتهی الارب ). || شوهر خواهر: فلان داماد اوست ؛ شوی خواهر اوست : محمدبن ملکشاه بدر همدان در واقعه ٔ امیر شهاب الدین قتلمش الب غازی که داماد او بود بخواهر. (چهارمقاله ). اگر بغراتکین پسر قدرخان که با ما وصلت دارد بیاید خلیفت ما باشدو خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی ص 343 چ ادیب ).