دام
لغتنامه دهخدا
دام . (اِ) فخ . (دهار) (لغت نامه ٔ مقامات حریری ) (منتهی الارب ). تله . نَژَنک . (برهان ). حباله . اُحبول . اُحبولة. (منتهی الارب ). لاتو. (برهان ).تله که آلت گرفتار شدن حیوانات است . پایدام . مِصیدَة. (منتهی الارب ). چیزی که جانوران فریب خورده بدان دچار شوند. فخم . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). هر چیز که جانوران در آن بفریب گرفتار شوند. (برهان ). مِصیَد. طُرق . طرِق . شرکة. (منتهی الارب ). شرک . شبکه . (منتهی الارب ) (دهار) (نصاب ). آنچه برای صید مرغان برپا کنند. صید. (منتهی الارب ). آنچه بدان شکار کنند. مصلاة.ملموءة. (منتهی الارب ). دام برای حیوان برّ است چنانکه شست برای حیوان بحر. دستگاهی که بدان مرغ گیرند. چیزی که صیادان بدان مرغ بگیرند وآن را تله و چال نیز گویند و بتازیش فخ خوانند. (از شرفنامه ). تور یا آلت دیگر که بدان اشکره گیرند. صاحب آنندراج گوید ترجمه ٔ شبکه است و چشمه از تشبیهات اوست . و نیز رجوع به پایدام شود :
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش باز داد.
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه .
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست و در دام و شست تو نیست .
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه چینه نهد دام بین .
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی [ اژدها ] .
زمین سربسر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است .
چو گویی کزو من رسیدم بکام
نگه کن که آن کام بندست ودام .
کسی را نه برخیره فرمان برد
که خصم روانست و دام خرد.
دهاده خروش آمد و داروگیر
هوا دام کرکس شد ازپر تیر.
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشود
عشق سرتابسر عذاب و عناست .
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
نه دام الا مدام سرخ پر کرده صراحیها
نه تلّه بلکه حجره ٔ خوش بساط اوکنده با پله .
کجا چون دام بود او را شهنشاه
همان درد جدائی پیش او چاه .
مال چنه است و زمام دام جهانست
ای همه ساله بدام و بر چنه مایل .
که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام
ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد.
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر حجت
که از دام زبون گیران بعزلت رسته شد عنقا.
شب من دام خورشیدست گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که دام روزگارست این .
دام نئی دانه فشانی مکن
با چو منی مرغ زبانی مکن .
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت .
کاندرون دام دانه زهرهاست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست .
خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک . (گلستان ).
در گذار تو هر هوس دامی است
از حیات تو هر نفس گامی است .
خال تو همچو حلقه ٔ زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ٔ دام آب داده اند.
- امثال :
از دام چو آزاد شد اندر قفس افتاد ؛ از دام رها شد بقفس دچار شد.
اخروّاط؛ دام منقلب گردیده بند شدن بر پای شکار. داحوم ؛ دام روباه . داحول ؛ پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است بهر شکار. شاصرة؛ نوعی از دام ددان . شرعة؛ دام مرغ سنگخواره . بیضاء، اخبول ، اخبولة؛ دام صیاد. قشعامة؛ دام شکاری . جره ؛ دام آهو. فخت ؛ دام شکاری . کفه ؛ دام شکار آهو. (منتهی الارب ). کصیصة؛ دام آهو. (دهار). لبجة؛ دام آهنین شاخدار سرکج که بدان گرگ را شکار کنند. (منتهی الارب ). || تور ماهی گیری .تور که بدان ماهی شکرند. دستگاهی که ماهی گیران بدان ماهی گیرند. شص . شست ماهی . (منتهی الارب ). شبکه و تور ماهی گیری . شبکه ٔ ماهیگیران :
بدو گفت بهرام کز شهر تو
ز مردی نیامد جز این بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
ز تموز تا روزگار دمه
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی و کوپال و تیر.
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
ماهی آسا میان دام بلا
همه سر گوش و بی خبر مائیم .
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.
تباجیة؛ دام ماهی گیران . مجزفة؛ دام ماهی . (منتهی الارب ). || شبکه . (دهار) (بحر الجواهر). طور. تور. توری .چیزی که از ریسمان و پشم و مو مشبک چینند و بعربی طور خوانند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). بافته ای که میان تارهای آن فاصله بود و پودها را نیز و بسبب گشادگی تارها و پودها از یکدیگر سوراخها در نسیج پیدا آید. منسوجی با شبکه های درشت بافته .نسیجی از رسن باریک یا نخهای بهم تافته که بعمد سوراخ سوراخ بافته باشند :
ز عود گویی پوشیده بر بلور زره
ز مشک گویی پیچیده بر صنوبر دام .
گاه درهم شود چو تافته خام
گاه گیرد گره چو بافته دام .
امنیت و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهریان را در نبستندی الا دامی بر وی کشیدندی و کس نیارستی بچیزی دست بردن . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 71). و بر سر این خانه همچون حظیره کردند به دارافزین تا کسی بدانجا نرود و دام در گشادگی آن کشیده تا مرغ بآنجا نرود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 74).کونده ؛ جوالی بود از گیا بافته بر مثل دام و کاه کشان دارند. (لغت نامه ٔ اسدی ). و بر زبر خرگاهها دامی از نقره کشیده . (جهانگشای جوینی ). || مقابل دد. مقابل دده . مقابل درنده . زندبار. حیوان اهلی . برابر وحش . حیوان بی آزار. وحشی غیردرنده عموماً و آهو و غزال و نخجیر را گویندخصوصاً و حشرات الارض و پرنده را هم گویند. (برهان ). جانور نادرنده چون شگال و روباه و آهو و امثال آن . جانوران غیردرنده ٔ صحرائی که گیاه میخورند مثل آهو و گوزن و امثال آن . مقابل دد که به معنی چارپایان ذی ناب است مثل شیر و پلنگ و گرگ و سگ . (از غیاث ). جانور نادرنده ضد دد چون شگال و روباه و امثال آن . (شرفنامه ). چارپایان سودمند که درنده نباشند. حیوانات بی آزار سوای مرغان . از شواهد برمی آید که در قدیم این کلمه را بصورت مستقل بکار نبرده اند، جز بندرت بلکه همه جا مرادف دد یا دده آورده اند در حالی که دد یا دده رابه تنهائی استعمال کرده اند :
دد و دام بر هر سویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.
چنین تا بنزدیک کوهی رسید
که جای دد و دام و مردم ندید.
خروش و فغان و دو چشم پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب .
بشهر اندرش خورد و آرام نیست
نشستنش جز با دد و دام نیست .
چنین راه دشوار بگذاشتی
بلای دد و دام برداشتی .
ترا دام و دد بازداند بمهر
که هستی تو جمشید خورشیدچهر.
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر واز دد و دام .
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد ازدیدن آن دشت بصر.
ترا دام و دد باز داند بمهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
اما هیئت آن است که اشخاص بدان از یکدیگر جداست ، خاصه اندر مردم ، با آنک بصورت همه یکی اند، چنانک زید و عمرو با آنک هر دو بر صورت مردم اند به هیئتهاء مختلف که یافته اند از یکدیگر جدااند، و اندرین حکمت عظیم است ، چه اگر این هیئتهاء مختلف نبودی و همه ٔ مردم بر یک هیئت بودندی چنانک بمثل دامان اند شرهابسیار بودی بمیان مردم . (جامعالحکمتین ص 82).
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی هم تو از دام و دد.
دامست جهان بر تو ای پسر دام
زین دام ندارد خبر دد و دام .
دام و دد را دام میسازی و باز
دام تست این گنبد بسیارفن .
و سالها چنان شد که مأوای شیر و گرگ و دد و دام شد [ نوبنجان ] . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 146).
جیفه ٔ دشمنان جافی تو
از زبانی بدام و دد مرساد.
انس و پریش چون ملک زله ربای مائده
دام و ددش چومورچه هدیه فزای مملکت .
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر.
دد و دام از نشاط دانه ٔ خویش
همه مطرب شده در خانه ٔ خویش .
چو موئی برف ریزد پر بریزم
همه در موی دام و دد گریزم .
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشه ای لشکری صف زده .
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بدبود.
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند.
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک .
|| سرانداز و مقنعه ٔ زنان عموماً و مشبک آن خصوصاً.(لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || کمند :
پس صید خسته شده تیزگام
چه تازی همی خیره در دست دام .
|| مکمن . || دَمَندان . || نزد محققین زخارف دنیوی است و آنچه باعث بازماندگی از مبداء باشد. (برهان ). || مجازاً قصد از حیله و تزویر بود.
کلمه ٔ دام را بمعانی نخستین با مصادر و پیشاوندها و کلمات دیگر ترکیباتی است چون :
- از دام رستن ؛ رها شدن از دام . رهائی یافتن :
به خان زنان برد و دستش ببست
به مردی ز دام بلا کس نرست .
بشنو سخن نکو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام .
بتواند از این دام زود رستن
گر مرد در او سخت خر نباشد.
- به دام بودن ؛ در دام بودن . در تله بودن :
گفتم که کشم پای بدامن هیهات
پایی که بدامست ز دامن چه نویسد.
- به دام آمدن ؛ دردام افتادن . گرفتار دام شدن :
بدامم نیاید بسان تو گور
رهائی نیابی بدین سان مشور.
چنین گفت کامد هزبری بدام
اباچامه و رود و پرکرده جام .
پرستنده گفتند با یکدگر
که آمد بدام اندرون شیر نر.
مرا خواندی و خود بدام آمدی
نظر پخته تر کن که خام آمدی .
- به دام آوردن ؛ در دام افکندن . گرفتار دام ساختن :
هزبری که آورده بودی به دام
رها کردی از دست و شد کار خام .
شوم یک بیک شان بدام آورم
گر آیین شمشیر و نام آورم .
چنین داد پاسخ که او را بدام
نیارد مگر مردم زشت نام .
کزاینسان سر شیری آری بدام
نه گرشاسب کرد این نریمان نه سام .
سوار جهان پور دستان سام
ببازی سر اندرنیارد بدام .
وگر باز لشکر بجنگ آوریم
سر خود بدام نهنگ آوریم .
کسی گر بپیکار نام آورد
سر جنگجویی به دام آورد.
لیکن چوبدام خویش آوردت
گرگیست بفعل و زشت کفتاری .
- به دام آورده ؛ در دام کشیده . گرفتار ساخته . بدام کشانده :
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دگرباره به صحرا کرده پرواز.
- به دام افتادن ؛ دردام اسیر شدن . به دام آمدن :
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش .
- به دام شدن ؛ در دام افتادن .
- به دام کسی بودن ؛ اسیر او بودن . گرفتار دام او بودن . در قبضه ٔ تصرف او بودن :
سرتخت ایران بکام تو باد
تن ژنده پیلان بدام تو باد.
- پایدام ؛ دام که بر پا نهند. نوعی از دام که پای جانوران را بگیرد :
دولت تیز مرغ تیزپرست
عدل شه پایدام او زیبد.
رجوع به پای دام شود.
- دام به خار و خس پوشیدن ؛ دام زیر گیاه پوشیدن . کیدی نهانی را بظاهری آراسته پوشاندن :
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش .
- دام بلا ؛ دام سختی و محنت :
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندرنیاری بدام بلا.
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد.
- دام تزویر ؛ کنایه از تصلح و اظهار فضیلت و تقدس است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
- دام جهان ؛ دام روزگار :
در دام جهان جهان همیشه
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد.
وز دام جهان رمان رمان باشد
چون عادت شوم او همی داند.
- دام ِ گنبد ؛ دام فلک :
سر برآر این دام گنبد را ببین
ای برادر بی کران و بر دوام .
- دام زیر گیاه پوشیدن ؛ دام به خار و خس پوشیدن . مکری نهانی را بظواهر آراسته پوشیدن :
آهوان را بسبزه میخواند
دام زیرگیاه می پوشد.
- دام سر زلف ؛ کنایه از شکن زلف خوبان است :
چشم ماشکل قد چُست تو بیند هموار
دل مادام سر زلف تو خواهد مادام .
- در دام آمدن ؛ بدام افتادن . صید شدن . گرفتار شدن :
دنیا در دام تو آید به دین
بی دین دنیا نبود جز که دام .
- در دام آوردن ؛ گرفتار دام کردن . بدام آوردن . صید کردن . گرفتن :
ز بهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر ترا خرداد خور داد.
گوید بنسیه نقد ندهد هر که نیکست اخترش
با زرق بفریبد تنش در دام خویش آرد سرش .
- در دام کسی آوردن سر ؛ مطیع او شدن . اطاعت او کردن :
نبد در جهان کس بهنگام او
که سر درنیاورده در دام او
- در دام آویختن ؛ گرفتار دام شدن :
دردام نیاویزد آنکه زی او
تخم و چنه را بس خطر نباشد.
هست بدام تو دشمن تو همیشه
گویی گشت این جهان سراسر دامت .
- در دام افتادن ؛ در دام آویختن . اسیر دام شدن . گرفتاردام گشتن :
من غند شده ز بیم غنده
چون خرس نگون فتاده در دام .
در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده .
دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد.
شتر بدان دم در دام افتاد. (کلیله و دمنه ).
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد.
گر افتد صید نیکو دیر در دام
به است از زود نانیکوسرانجام .
- سازِ دام ؛ لوازم و اسباب دام .
- || دام چینی :
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و سازِ دام .
- سر از دام کسی پیچیدن ؛ از اطاعت او سرپیچیدن .
- سر از دام کسی نپیچیدن ؛ از فرمان او بیرون نرفتن . از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن . تحمل بلا که او مقرر کند کردن :
ز من هر چه خواهی همه کام تو
بر آرم نپیچم سر از دام تو.
- صاحب دام (به سکون یاء و یا بکسر آن ) ؛ خداوند دام :
هر که در قوم بزرگ است امامش خوانند
هر که دل صید کند صاحب ِ دامش خوانند.
- دام و دانه ؛ وسیله ٔ فریب با آلت گرفتاری . نوشی نیش در میان . رجوع به دانه و دام شود.
- از دام جسته ؛ رها شده از دام . نجات یافته :
پس آنگه از برش برخاست ناکام
بچاه افتاد جانش جسته از دام .
- از دام جستن ؛ از دام رستن . رها شدن از دام . نجات یافتن :
سخن همچو مرغیست کش دام کام
نشیند بهر جا چو بجهد ز دام .
- صید دام ؛اسیر شده . گرفتار آمده . اسیر و گرفتار :
ای صید دام حسنت شیران زورمندان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی .
سرکشان بر امید یک دانه
دانه نادیده صید دام تواند.
- بسته ٔ دام ؛ گرفتار دام . گرفتار و اسیر. مجازاً عاشق بودن :
من بسته ٔ دام تو سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است آن یارب چه مدام است این .
مرغ فتنه ٔ دانه بر بام است او
پرگشاده بسته ٔ دام است او.
- سربه دام (اندر) آوردن ؛ گرفتار ساختن . اسیر کردن . موجب گرفتاری شدن :
وگر باز لشکر به جنگ آوریم
سر خود به دام نهنگ آوریم .
کسی گر به پیکار نام آورد
سر جنگجوئی به دام آورد.
- || مطیع شدن . اطاعت کردن :
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سر اندر نیارد به دام .
- به دام رسانیدن ؛ به دام کشانیدن . گرفتار کردن :
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید.
- بر دام زدن ؛ به دام کشاندن . گرفتار ساختن :
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید.
- دام دار ؛ صیّاد :
جهان دام داریست نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز.
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش باز داد.
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه .
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست و در دام و شست تو نیست .
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه چینه نهد دام بین .
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی [ اژدها ] .
زمین سربسر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است .
چو گویی کزو من رسیدم بکام
نگه کن که آن کام بندست ودام .
کسی را نه برخیره فرمان برد
که خصم روانست و دام خرد.
دهاده خروش آمد و داروگیر
هوا دام کرکس شد ازپر تیر.
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشود
عشق سرتابسر عذاب و عناست .
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
نه دام الا مدام سرخ پر کرده صراحیها
نه تلّه بلکه حجره ٔ خوش بساط اوکنده با پله .
کجا چون دام بود او را شهنشاه
همان درد جدائی پیش او چاه .
مال چنه است و زمام دام جهانست
ای همه ساله بدام و بر چنه مایل .
که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام
ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد.
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر حجت
که از دام زبون گیران بعزلت رسته شد عنقا.
شب من دام خورشیدست گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که دام روزگارست این .
دام نئی دانه فشانی مکن
با چو منی مرغ زبانی مکن .
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت .
کاندرون دام دانه زهرهاست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست .
خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک . (گلستان ).
در گذار تو هر هوس دامی است
از حیات تو هر نفس گامی است .
خال تو همچو حلقه ٔ زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ٔ دام آب داده اند.
- امثال :
از دام چو آزاد شد اندر قفس افتاد ؛ از دام رها شد بقفس دچار شد.
اخروّاط؛ دام منقلب گردیده بند شدن بر پای شکار. داحوم ؛ دام روباه . داحول ؛ پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است بهر شکار. شاصرة؛ نوعی از دام ددان . شرعة؛ دام مرغ سنگخواره . بیضاء، اخبول ، اخبولة؛ دام صیاد. قشعامة؛ دام شکاری . جره ؛ دام آهو. فخت ؛ دام شکاری . کفه ؛ دام شکار آهو. (منتهی الارب ). کصیصة؛ دام آهو. (دهار). لبجة؛ دام آهنین شاخدار سرکج که بدان گرگ را شکار کنند. (منتهی الارب ). || تور ماهی گیری .تور که بدان ماهی شکرند. دستگاهی که ماهی گیران بدان ماهی گیرند. شص . شست ماهی . (منتهی الارب ). شبکه و تور ماهی گیری . شبکه ٔ ماهیگیران :
بدو گفت بهرام کز شهر تو
ز مردی نیامد جز این بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
ز تموز تا روزگار دمه
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی و کوپال و تیر.
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
ماهی آسا میان دام بلا
همه سر گوش و بی خبر مائیم .
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.
تباجیة؛ دام ماهی گیران . مجزفة؛ دام ماهی . (منتهی الارب ). || شبکه . (دهار) (بحر الجواهر). طور. تور. توری .چیزی که از ریسمان و پشم و مو مشبک چینند و بعربی طور خوانند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). بافته ای که میان تارهای آن فاصله بود و پودها را نیز و بسبب گشادگی تارها و پودها از یکدیگر سوراخها در نسیج پیدا آید. منسوجی با شبکه های درشت بافته .نسیجی از رسن باریک یا نخهای بهم تافته که بعمد سوراخ سوراخ بافته باشند :
ز عود گویی پوشیده بر بلور زره
ز مشک گویی پیچیده بر صنوبر دام .
گاه درهم شود چو تافته خام
گاه گیرد گره چو بافته دام .
امنیت و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهریان را در نبستندی الا دامی بر وی کشیدندی و کس نیارستی بچیزی دست بردن . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 71). و بر سر این خانه همچون حظیره کردند به دارافزین تا کسی بدانجا نرود و دام در گشادگی آن کشیده تا مرغ بآنجا نرود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 74).کونده ؛ جوالی بود از گیا بافته بر مثل دام و کاه کشان دارند. (لغت نامه ٔ اسدی ). و بر زبر خرگاهها دامی از نقره کشیده . (جهانگشای جوینی ). || مقابل دد. مقابل دده . مقابل درنده . زندبار. حیوان اهلی . برابر وحش . حیوان بی آزار. وحشی غیردرنده عموماً و آهو و غزال و نخجیر را گویندخصوصاً و حشرات الارض و پرنده را هم گویند. (برهان ). جانور نادرنده چون شگال و روباه و آهو و امثال آن . جانوران غیردرنده ٔ صحرائی که گیاه میخورند مثل آهو و گوزن و امثال آن . مقابل دد که به معنی چارپایان ذی ناب است مثل شیر و پلنگ و گرگ و سگ . (از غیاث ). جانور نادرنده ضد دد چون شگال و روباه و امثال آن . (شرفنامه ). چارپایان سودمند که درنده نباشند. حیوانات بی آزار سوای مرغان . از شواهد برمی آید که در قدیم این کلمه را بصورت مستقل بکار نبرده اند، جز بندرت بلکه همه جا مرادف دد یا دده آورده اند در حالی که دد یا دده رابه تنهائی استعمال کرده اند :
دد و دام بر هر سویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.
چنین تا بنزدیک کوهی رسید
که جای دد و دام و مردم ندید.
خروش و فغان و دو چشم پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب .
بشهر اندرش خورد و آرام نیست
نشستنش جز با دد و دام نیست .
چنین راه دشوار بگذاشتی
بلای دد و دام برداشتی .
ترا دام و دد بازداند بمهر
که هستی تو جمشید خورشیدچهر.
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر واز دد و دام .
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد ازدیدن آن دشت بصر.
ترا دام و دد باز داند بمهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
اما هیئت آن است که اشخاص بدان از یکدیگر جداست ، خاصه اندر مردم ، با آنک بصورت همه یکی اند، چنانک زید و عمرو با آنک هر دو بر صورت مردم اند به هیئتهاء مختلف که یافته اند از یکدیگر جدااند، و اندرین حکمت عظیم است ، چه اگر این هیئتهاء مختلف نبودی و همه ٔ مردم بر یک هیئت بودندی چنانک بمثل دامان اند شرهابسیار بودی بمیان مردم . (جامعالحکمتین ص 82).
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی هم تو از دام و دد.
دامست جهان بر تو ای پسر دام
زین دام ندارد خبر دد و دام .
دام و دد را دام میسازی و باز
دام تست این گنبد بسیارفن .
و سالها چنان شد که مأوای شیر و گرگ و دد و دام شد [ نوبنجان ] . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 146).
جیفه ٔ دشمنان جافی تو
از زبانی بدام و دد مرساد.
انس و پریش چون ملک زله ربای مائده
دام و ددش چومورچه هدیه فزای مملکت .
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر.
دد و دام از نشاط دانه ٔ خویش
همه مطرب شده در خانه ٔ خویش .
چو موئی برف ریزد پر بریزم
همه در موی دام و دد گریزم .
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشه ای لشکری صف زده .
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بدبود.
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند.
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک .
|| سرانداز و مقنعه ٔ زنان عموماً و مشبک آن خصوصاً.(لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || کمند :
پس صید خسته شده تیزگام
چه تازی همی خیره در دست دام .
|| مکمن . || دَمَندان . || نزد محققین زخارف دنیوی است و آنچه باعث بازماندگی از مبداء باشد. (برهان ). || مجازاً قصد از حیله و تزویر بود.
کلمه ٔ دام را بمعانی نخستین با مصادر و پیشاوندها و کلمات دیگر ترکیباتی است چون :
- از دام رستن ؛ رها شدن از دام . رهائی یافتن :
به خان زنان برد و دستش ببست
به مردی ز دام بلا کس نرست .
بشنو سخن نکو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام .
بتواند از این دام زود رستن
گر مرد در او سخت خر نباشد.
- به دام بودن ؛ در دام بودن . در تله بودن :
گفتم که کشم پای بدامن هیهات
پایی که بدامست ز دامن چه نویسد.
- به دام آمدن ؛ دردام افتادن . گرفتار دام شدن :
بدامم نیاید بسان تو گور
رهائی نیابی بدین سان مشور.
چنین گفت کامد هزبری بدام
اباچامه و رود و پرکرده جام .
پرستنده گفتند با یکدگر
که آمد بدام اندرون شیر نر.
مرا خواندی و خود بدام آمدی
نظر پخته تر کن که خام آمدی .
- به دام آوردن ؛ در دام افکندن . گرفتار دام ساختن :
هزبری که آورده بودی به دام
رها کردی از دست و شد کار خام .
شوم یک بیک شان بدام آورم
گر آیین شمشیر و نام آورم .
چنین داد پاسخ که او را بدام
نیارد مگر مردم زشت نام .
کزاینسان سر شیری آری بدام
نه گرشاسب کرد این نریمان نه سام .
سوار جهان پور دستان سام
ببازی سر اندرنیارد بدام .
وگر باز لشکر بجنگ آوریم
سر خود بدام نهنگ آوریم .
کسی گر بپیکار نام آورد
سر جنگجویی به دام آورد.
لیکن چوبدام خویش آوردت
گرگیست بفعل و زشت کفتاری .
- به دام آورده ؛ در دام کشیده . گرفتار ساخته . بدام کشانده :
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دگرباره به صحرا کرده پرواز.
- به دام افتادن ؛ دردام اسیر شدن . به دام آمدن :
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش .
- به دام شدن ؛ در دام افتادن .
- به دام کسی بودن ؛ اسیر او بودن . گرفتار دام او بودن . در قبضه ٔ تصرف او بودن :
سرتخت ایران بکام تو باد
تن ژنده پیلان بدام تو باد.
- پایدام ؛ دام که بر پا نهند. نوعی از دام که پای جانوران را بگیرد :
دولت تیز مرغ تیزپرست
عدل شه پایدام او زیبد.
رجوع به پای دام شود.
- دام به خار و خس پوشیدن ؛ دام زیر گیاه پوشیدن . کیدی نهانی را بظاهری آراسته پوشاندن :
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش .
- دام بلا ؛ دام سختی و محنت :
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندرنیاری بدام بلا.
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد.
- دام تزویر ؛ کنایه از تصلح و اظهار فضیلت و تقدس است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
- دام جهان ؛ دام روزگار :
در دام جهان جهان همیشه
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد.
وز دام جهان رمان رمان باشد
چون عادت شوم او همی داند.
- دام ِ گنبد ؛ دام فلک :
سر برآر این دام گنبد را ببین
ای برادر بی کران و بر دوام .
- دام زیر گیاه پوشیدن ؛ دام به خار و خس پوشیدن . مکری نهانی را بظواهر آراسته پوشیدن :
آهوان را بسبزه میخواند
دام زیرگیاه می پوشد.
- دام سر زلف ؛ کنایه از شکن زلف خوبان است :
چشم ماشکل قد چُست تو بیند هموار
دل مادام سر زلف تو خواهد مادام .
- در دام آمدن ؛ بدام افتادن . صید شدن . گرفتار شدن :
دنیا در دام تو آید به دین
بی دین دنیا نبود جز که دام .
- در دام آوردن ؛ گرفتار دام کردن . بدام آوردن . صید کردن . گرفتن :
ز بهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر ترا خرداد خور داد.
گوید بنسیه نقد ندهد هر که نیکست اخترش
با زرق بفریبد تنش در دام خویش آرد سرش .
- در دام کسی آوردن سر ؛ مطیع او شدن . اطاعت او کردن :
نبد در جهان کس بهنگام او
که سر درنیاورده در دام او
- در دام آویختن ؛ گرفتار دام شدن :
دردام نیاویزد آنکه زی او
تخم و چنه را بس خطر نباشد.
هست بدام تو دشمن تو همیشه
گویی گشت این جهان سراسر دامت .
- در دام افتادن ؛ در دام آویختن . اسیر دام شدن . گرفتاردام گشتن :
من غند شده ز بیم غنده
چون خرس نگون فتاده در دام .
در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده .
دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد.
شتر بدان دم در دام افتاد. (کلیله و دمنه ).
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد.
گر افتد صید نیکو دیر در دام
به است از زود نانیکوسرانجام .
- سازِ دام ؛ لوازم و اسباب دام .
- || دام چینی :
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و سازِ دام .
- سر از دام کسی پیچیدن ؛ از اطاعت او سرپیچیدن .
- سر از دام کسی نپیچیدن ؛ از فرمان او بیرون نرفتن . از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن . تحمل بلا که او مقرر کند کردن :
ز من هر چه خواهی همه کام تو
بر آرم نپیچم سر از دام تو.
- صاحب دام (به سکون یاء و یا بکسر آن ) ؛ خداوند دام :
هر که در قوم بزرگ است امامش خوانند
هر که دل صید کند صاحب ِ دامش خوانند.
- دام و دانه ؛ وسیله ٔ فریب با آلت گرفتاری . نوشی نیش در میان . رجوع به دانه و دام شود.
- از دام جسته ؛ رها شده از دام . نجات یافته :
پس آنگه از برش برخاست ناکام
بچاه افتاد جانش جسته از دام .
- از دام جستن ؛ از دام رستن . رها شدن از دام . نجات یافتن :
سخن همچو مرغیست کش دام کام
نشیند بهر جا چو بجهد ز دام .
- صید دام ؛اسیر شده . گرفتار آمده . اسیر و گرفتار :
ای صید دام حسنت شیران زورمندان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی .
سرکشان بر امید یک دانه
دانه نادیده صید دام تواند.
- بسته ٔ دام ؛ گرفتار دام . گرفتار و اسیر. مجازاً عاشق بودن :
من بسته ٔ دام تو سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است آن یارب چه مدام است این .
مرغ فتنه ٔ دانه بر بام است او
پرگشاده بسته ٔ دام است او.
- سربه دام (اندر) آوردن ؛ گرفتار ساختن . اسیر کردن . موجب گرفتاری شدن :
وگر باز لشکر به جنگ آوریم
سر خود به دام نهنگ آوریم .
کسی گر به پیکار نام آورد
سر جنگجوئی به دام آورد.
- || مطیع شدن . اطاعت کردن :
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سر اندر نیارد به دام .
- به دام رسانیدن ؛ به دام کشانیدن . گرفتار کردن :
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید.
- بر دام زدن ؛ به دام کشاندن . گرفتار ساختن :
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید.
- دام دار ؛ صیّاد :
جهان دام داریست نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز.