داغ نهادن
لغتنامه دهخدا
داغ نهادن . [ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) داغ کردن . با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را : اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب ). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
داغ مستنصر باﷲ نهادستم
بر بر سینه و بر پهنه ٔ پیشانی .
ور طالع فالش بمثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش .
بجبهت برنهاده داغ او این
بگردن درفکنده طوق او آن .
تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم .
آری بصاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش .
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای ترا داغ پادشاه نهم .
بنامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن .
دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحه ٔ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 15).
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد.
اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است
وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است .
در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را
زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را.
اِجداح ؛ داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب ؛ داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب ). || میل کشیدن . آهن تفته بر چشم کسی نهادن . داغ کردن :
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد این چراغ دو نرگس بباغ .
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود در نهان .
داغ محرومی منه بر دیده ٔ اهل سؤال
نور استحقاق گو در جبهه ٔ سائل مباش .
|| داغ کردن . کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را :
بجائی شد و خایه ببرید پست
برو داغ بنهاد و او را ببست .
جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی .
|| مصیبت رسیدن . مصاب شدن بالمی و غمی :
هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد.
|| درد و رنج و اندوه پدید آوردن . بدرد و رنج گرفتار ساختن :
کز کرشمه غمزه ٔ غمازه ای
بر دلم بنهاد داغ تازه ای .
- بر دل کسی داغ نهادن ؛ او را قرین رنج و اندوه کردن :
گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو
ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان .
چون گفت بسی حدیث با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ .
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم .
- داغ حسرت نهادن بر دل ؛ خود را قرین تحسر ساختن :
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند آخر الدواء الکی ّ.
داغ مستنصر باﷲ نهادستم
بر بر سینه و بر پهنه ٔ پیشانی .
ور طالع فالش بمثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش .
بجبهت برنهاده داغ او این
بگردن درفکنده طوق او آن .
تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم .
آری بصاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش .
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای ترا داغ پادشاه نهم .
بنامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن .
دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحه ٔ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 15).
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد.
اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است
وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است .
در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را
زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را.
اِجداح ؛ داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب ؛ داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب ). || میل کشیدن . آهن تفته بر چشم کسی نهادن . داغ کردن :
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد این چراغ دو نرگس بباغ .
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود در نهان .
داغ محرومی منه بر دیده ٔ اهل سؤال
نور استحقاق گو در جبهه ٔ سائل مباش .
|| داغ کردن . کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را :
بجائی شد و خایه ببرید پست
برو داغ بنهاد و او را ببست .
جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی .
|| مصیبت رسیدن . مصاب شدن بالمی و غمی :
هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد.
|| درد و رنج و اندوه پدید آوردن . بدرد و رنج گرفتار ساختن :
کز کرشمه غمزه ٔ غمازه ای
بر دلم بنهاد داغ تازه ای .
- بر دل کسی داغ نهادن ؛ او را قرین رنج و اندوه کردن :
گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو
ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان .
چون گفت بسی حدیث با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ .
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم .
- داغ حسرت نهادن بر دل ؛ خود را قرین تحسر ساختن :
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند آخر الدواء الکی ّ.