داد راست
لغتنامه دهخدا
داد راست . [ دْ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حاکم بحق . داور عادل . عادل براستی . (برهان ) :
بگفت این و از دیده آواز خاست
که ای شاه نیک اختر دادراست .
وزیر خردمند برپای خاست
چنین گفت کای داور دادراست .
چو آواز بشنید برپای خاست
چنین گفت کای مهتر دادراست .
جهان آفرین داور دادراست
همی روزگاری دگرگونه خاست .
چو این کرده شد سام برپای خاست
بگفت ای گزین مهتر دادراست .
خداوند بخشنده ٔ دادراست
فزونی کسی را دهد کش هواست .
جهان پهلوان سام برپای خاست
بدو گفت کای داور دادراست .
جهاندار یزدان بود دادراست
که نفزود در پادشاهی نه کاست .
بپیش جهانداربرپای خاست
بدو گفت کای خسرو دادراست .
چو بشنید جاماسب برپای خاست
چنین گفت کای خسرو دادراست .
|| صفتی خدای تعالی را :
یکی جامه ٔ ترسکاران بخواست
بیآمد سوی داور دادراست .
کنون آمدم تا زمانم کجاست
بپیش تو ای داور دادراست .
چو او را بکشتند برپای خاست
چنین گفت کای داور دادراست .
بگفت این و از دیده آواز خاست
که ای شاه نیک اختر دادراست .
وزیر خردمند برپای خاست
چنین گفت کای داور دادراست .
چو آواز بشنید برپای خاست
چنین گفت کای مهتر دادراست .
جهان آفرین داور دادراست
همی روزگاری دگرگونه خاست .
چو این کرده شد سام برپای خاست
بگفت ای گزین مهتر دادراست .
خداوند بخشنده ٔ دادراست
فزونی کسی را دهد کش هواست .
جهان پهلوان سام برپای خاست
بدو گفت کای داور دادراست .
جهاندار یزدان بود دادراست
که نفزود در پادشاهی نه کاست .
بپیش جهانداربرپای خاست
بدو گفت کای خسرو دادراست .
چو بشنید جاماسب برپای خاست
چنین گفت کای خسرو دادراست .
|| صفتی خدای تعالی را :
یکی جامه ٔ ترسکاران بخواست
بیآمد سوی داور دادراست .
کنون آمدم تا زمانم کجاست
بپیش تو ای داور دادراست .
چو او را بکشتند برپای خاست
چنین گفت کای داور دادراست .