داد دادن
لغتنامه دهخدا
داد دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) داد کردن . عدل . عُدل . عدولة. معدِلة. معدَلة. اغدار. انصاف . (منتهی الارب ). انتصاف . انصاف دادن . حکم بحق کردن . رفع تعدی و ظلم کردن . عدالت ورزیدن :
اگر امیر جهاندار داد من ندهد
چهار ساله نوید مرا که هست خرام ...
هارون الرشید ببغداد آمد ومحمد امین را آنجا بنشاند و او را وصیت کرد بر سپاه و رعیت را داد دادن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابوطالب آن مردمان را بسخن خوش بازگردانید. چون پیغمبر(ص ) تنها بماند او را گفت گروه ترا داد همی دهند، تو ایشان را داد نمیدهی و ایدون میگویند که هرچه میخواهی بگوی و هرچه خواهی بکن و خدایان ما را دشنام مده ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزکت آدینه اندر آمدی و بر نمد بنشستی و علما و فقها را پیش خویش بنشاندی و داوری خود کردی و بقضا خود نگریستی و داد بدادی و آن سال از خراسان خراج بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بده داد من زان لبانت وگرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش .
چنان بگریم اگر دوست داد من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال .
بده داد من آمدستم دوان
همی نالم از تو برنج روان .
گر از دشمنت بد رسد یا ز دوست
بد و نیک را داد دادن نکوست .
اگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار تو.
چنین گفت مر بارمان را قباد
که یکچند گیتی مرا داد داد.
مهربانی نکنی برمن و مهرم طلبی
ندهی داد و همی داد ز من بستانی .
دادم بده و گرنه کنم جان خویشتن
مدح امیر و نزد تو آرم به ورفان .
گفتند خوارزمشاه داد ما را بداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). زبرقان نزدیک امیرالمؤمنین عمر خطاب آمد و شکایت و تظلم کرد و گفت داد من بده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 238). با خلق خدای نیکویی کن و داد بده . (تاریخ بیهقی ص 273). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان ... و نصرت بر دشمنان و داد که دهند. (تاریخ بیهقی ص 93). سخت دشواری است بر من که بر قلم من چنین سخن میرود و لیکن چه چاره است که در تاریخ محابا نیست ، آنان که با ما به آمل بودنداگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است . (تاریخ بیهقی ص 470).
محال است این طمع هیهات هیهات
کسی دیدی که دادش داد خرداد.
زجور لشکر خرداد و مرداد
تواند داد مارا هیچکس داد.
آنروز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام .
داد تو داده ست کردگار، ترا نیز
داد بطاعت بداد باید ناچار.
تا داد من ازدشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی .
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
ترا از اسب و خر و گاو و گوسفند رمه است .
چون ندهی داد خویش و داد بخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایه ٔ پیکار.
داد من بیگمان بحق بدهی
روز حشر از نبیره ٔ عباس .
ور بدین اندر بخواهی داد داد
عهد بلقاسم بگیر ازبلحسن .
تو شکر ایزد گفتی و خلق شکر تو گفت
تو داد گیتی دادی و چرخ داد تو داد.
مرا اسلامیان چون داد ندهند
شوم بر گردم از اسلام ؟حاشا.
چو داد من نخواهد داد این دور
مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا.
دانم که ندهی داد من روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من داغ شب تار آمده .
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریادخوان نخواهد داد.
گر زمانه داد ندهدیا فلک
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد.
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست .
واگر شاه داد من ندهد حق تعالی ظلم روا ندارد. (سندبادنامه ص 145).
هر چه ز عدل است چه دادت دهد
و آنچه نه انصاف ببادت دهد.
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روزِ شمار این شمار.
او جهان را بخرمی میخورد
داد میداد و خرمی میکرد.
یکقدح می نوش کن بریاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من .
یا جواب من بگویا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده .
داد ده ما را از این غم کن جدا
دست گیر ای دست تودست خدا.
ای ایاز اکنون بیا و داد ده
داد نادر در جهان بنیاد نه .
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد روز دادی هست .
زن کنی داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد.
مال تو داد دشمنت بدهد
گر تو زو داد دوست نستانی .
|| حق جنگ و ستیز و نبرد و دلیری اداکردن . نیک کوشیدن . دلیری تمام نمودن . دلاوری کردن بکمال . مردی نمودن : پس نصربن سیار مالک بن عمرو الحمامی را بحرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد و بانگ کرد که یا ابن المثنی اگر مردی بیرون آی بنزدیک من و داد ده ، پس او بیرون آمد و با یکدیگر برآویختند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). آن ملاعین جنگ کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). هر دو لشکر نیک بکوشیدند و دادبدادند. (تاریخ بیهقی ص 244). لشکر منصور و غلامان سرایی داد بدادند. (تاریخ بیهقی ص 543).
به هر رزمگه در بداده ست داد
چو آید کند هر چه رفتست یاد.
- داد از تن خویشتن دادن ؛ محاسبه ٔ نفس کردن : حاسب نفسک قبل ان تحاسب .
دگر داد دادن تن خویش را
نگه داشتن دامن خویش را.
- داد از خود یا از تن خود دادن ؛ کلاه خود را قاضی کردن . انصاف از خود دادن :
سدیگر بگیتی هرآنکس که داد
بداد از تن خود، همو بود شاد.
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران .
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران .
هر که داداز خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد. (قابوسنامه ).
چرا پس که ندهیم خود داد خویش
وزآن پس که خود خصم و خود داوریم .
داد از خویشتن بده تا داورت بکار نیاید. (از مرزبان نامه ).
ز اول داد خلق از خود بده آنگه ز مردم جو.
داد خود بده تا دادخواهان را مقتدی گردی و از داد دهان مستغنی باشی . (سوانح الافکار).
- داد بدادن ؛ حکومت بعدل کردن . قضا. عدالت ورزیدن . حکم بحق دادن . احقاق حق کردن : و چند تن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید.(خواجه احمد حسن ) و داد بداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
- داد جوانی و داد شباب دادن ؛ از همه لذات آن برخوردار شدن .
- داد دادن از ؛ حق چیزی گزاردن بوسیله ٔ... نیک انجام دادن آن بکمک ... :
هزیمت گرفتند ترکان چوباد
که رستم ز بازو همی داد داد.
- || برآوردن خواسته ٔ کسی با.... دادن حق او بوسیله ٔ... :
وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمدکز بوسه مرا بدهی داد.
- داد دادن اندر ؛ حق آن گزاردن بواجبی . انجام دادن آن چنانکه باید. چنانکه سزاوار آن است رفتار کردن :
تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد.
- داد دادن در... ؛ بنهایت آن رسیدن . بتمام نکات و دقایق آن واقف شدن :
در هنر بس پدر که داد دهد
پسرش سربسر بباد دهد.
- داد زمانه دادن ؛ ازنعم آن چنانکه باید بهره برگرفتن . عمر گزاردن بسزاواری :
بشادیش باید که باشیم شاد
چو داد زمانه بخواهیم داد.
- داد سخن دادن ؛ یا در سخن و یا اندر سخن داد دادن ؛ چنانکه باید و شاید بیان مطلب کردن . نیک از عهده ٔ بیان مطلب برآمدن : مصنف این کتاب سخن تمام نگفته و اندرسخن داد نداده است که از هرجایی که فتنه انگیختند چون کشتن عثمان و علی علیه السلام و امثال ایشان این فتنه ها از عرب بود نه از اصل آن شهرها که ایشان آنجا بودندی که فتنه خود عرب میکردند و بی ادبیها همه از عرب بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد.
همی خواهم از داور کردگار
که چندان امان یابم از روزگار.
کزین نامور نامه ٔ باستان
بمانم بگیتی یکی داستان
که هر کس که اندر سخن داد داد
زمن جز بنیکی ندارد بیاد.
گرنه درو داد سخن دادمی
شهر بشهرش نفرستادمی .
که گوهربند بنیادی نهادی
در آن صنعت سخن را داد دادی .
- داد کاری یا چیزی دادن ؛ سخت نیک انجام دادن ،بمنتهای آن رسیدن . تا آن حد که فوق آن ممکن نیست کردن . تا حد اعلای کاری را انجام دادن . بتمام واجبات آن قیام کردن . حق آن را ادا کردن . گزاردن حق آن بسزاواری :
بشعر خواجه منم داد شاعری داده
بجای خویش معانی از او و سرواده .
داد خرد بده که جهان ایدون
از بهر عقل و عدل مهیا شد.
داد تن دادی بده جان را بدانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
بشعر داد بدادیم ، داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم .
و الا ملکی که داد سلطانی داد
من دانم گفتن که داد خاقانی داد.
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد
چون عمر گذشته باز نتوانی داد.
گر داد آزادی دهی ، قد خم کنی در خم جهی
ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آمدت .
باد گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبی چند را.
هر که داد خرد نداند داد
آدمی صورتست و دیونهاد.
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید بهم اندرون خبیث .
زینسان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلم است .
بروز عرض قیامت خدای عز و جل
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد.
ترا سلامت دنیا و آخرت باشد
که بیخ خیر نشاندی و داد حق دادی .
زمان باد بهارست داد عیش بده
که دورعیش چنان میرود که برق یمان .
ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بیدریغبر سپاه و رعیت بریخت . (گلستان ).
گفتم بخرد داد بزرگی دادم
بند فلکی به زیرکی بگشادم .
- || حق او را در کنارش نهادن :
ز چیزی که دلتان هراسان بود
مرا داد آن دادن آسان بود.
- داد کردگاری دادن ؛ چنانکه سزاوار آفریدگارست رفتار کردن . حد اعلای لطف خالق بر مخلوق :
دانی که ترا کردگار عالم
داده ست بحق داد کردگاری .
- داد کسی را دادن ؛ حق او را گزاردن . حکم بحق برای او کردن . او را چنانکه سزاوار است نمودن : من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهمتران و دبیران این خاندان بزرگ داده باشم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496).
- || درباره ٔ او عدل کردن ؛ حق او را گزاردن :
روزی بس خرم است می گیر از بامداد
هیچ بهانه نماند ایزد داد تو داد.
- داد گیتی دادن ؛ درباره ٔ او عدل روا داشتن . مر او راانصاف دادن :
تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد.
- داد مردی دادن ؛ دلیری و شجاعت بسیار نمودن . حق دلیری و پهلوانی و دلاوری ادا کردن :
ز زین برگرفتش بکردار باد
بزد بر زمین داد مردی بداد.
پس از پیری و داد مردی که داد
چگونه دهد نام خود را بباد.
همی رفت پیش اندرون هفتواد
بجنگ آمد و داد مردی بداد.
چنان گشت بهرام خسرو نژاد
که اندر هنر داد مردی بداد.
- داد مهرگان و یا شعبان دادن ؛ حق آن بسزا گزاردن . جشن کردن در آن چنانکه درخور است . سخت نیکو بانجام رسانیدن آن :
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
امیر بکوشک محمودی به افغان شال بازآمد که تمام داد شعبان بداده بود و نشاط بسیار کرده . (تاریخ بیهقی ص 273).
اگر امیر جهاندار داد من ندهد
چهار ساله نوید مرا که هست خرام ...
هارون الرشید ببغداد آمد ومحمد امین را آنجا بنشاند و او را وصیت کرد بر سپاه و رعیت را داد دادن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابوطالب آن مردمان را بسخن خوش بازگردانید. چون پیغمبر(ص ) تنها بماند او را گفت گروه ترا داد همی دهند، تو ایشان را داد نمیدهی و ایدون میگویند که هرچه میخواهی بگوی و هرچه خواهی بکن و خدایان ما را دشنام مده ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزکت آدینه اندر آمدی و بر نمد بنشستی و علما و فقها را پیش خویش بنشاندی و داوری خود کردی و بقضا خود نگریستی و داد بدادی و آن سال از خراسان خراج بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بده داد من زان لبانت وگرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش .
چنان بگریم اگر دوست داد من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال .
بده داد من آمدستم دوان
همی نالم از تو برنج روان .
گر از دشمنت بد رسد یا ز دوست
بد و نیک را داد دادن نکوست .
اگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار تو.
چنین گفت مر بارمان را قباد
که یکچند گیتی مرا داد داد.
مهربانی نکنی برمن و مهرم طلبی
ندهی داد و همی داد ز من بستانی .
دادم بده و گرنه کنم جان خویشتن
مدح امیر و نزد تو آرم به ورفان .
گفتند خوارزمشاه داد ما را بداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). زبرقان نزدیک امیرالمؤمنین عمر خطاب آمد و شکایت و تظلم کرد و گفت داد من بده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 238). با خلق خدای نیکویی کن و داد بده . (تاریخ بیهقی ص 273). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان ... و نصرت بر دشمنان و داد که دهند. (تاریخ بیهقی ص 93). سخت دشواری است بر من که بر قلم من چنین سخن میرود و لیکن چه چاره است که در تاریخ محابا نیست ، آنان که با ما به آمل بودنداگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است . (تاریخ بیهقی ص 470).
محال است این طمع هیهات هیهات
کسی دیدی که دادش داد خرداد.
زجور لشکر خرداد و مرداد
تواند داد مارا هیچکس داد.
آنروز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام .
داد تو داده ست کردگار، ترا نیز
داد بطاعت بداد باید ناچار.
تا داد من ازدشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی .
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
ترا از اسب و خر و گاو و گوسفند رمه است .
چون ندهی داد خویش و داد بخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایه ٔ پیکار.
داد من بیگمان بحق بدهی
روز حشر از نبیره ٔ عباس .
ور بدین اندر بخواهی داد داد
عهد بلقاسم بگیر ازبلحسن .
تو شکر ایزد گفتی و خلق شکر تو گفت
تو داد گیتی دادی و چرخ داد تو داد.
مرا اسلامیان چون داد ندهند
شوم بر گردم از اسلام ؟حاشا.
چو داد من نخواهد داد این دور
مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا.
دانم که ندهی داد من روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من داغ شب تار آمده .
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریادخوان نخواهد داد.
گر زمانه داد ندهدیا فلک
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد.
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست .
واگر شاه داد من ندهد حق تعالی ظلم روا ندارد. (سندبادنامه ص 145).
هر چه ز عدل است چه دادت دهد
و آنچه نه انصاف ببادت دهد.
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روزِ شمار این شمار.
او جهان را بخرمی میخورد
داد میداد و خرمی میکرد.
یکقدح می نوش کن بریاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من .
یا جواب من بگویا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده .
داد ده ما را از این غم کن جدا
دست گیر ای دست تودست خدا.
ای ایاز اکنون بیا و داد ده
داد نادر در جهان بنیاد نه .
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد روز دادی هست .
زن کنی داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد.
مال تو داد دشمنت بدهد
گر تو زو داد دوست نستانی .
|| حق جنگ و ستیز و نبرد و دلیری اداکردن . نیک کوشیدن . دلیری تمام نمودن . دلاوری کردن بکمال . مردی نمودن : پس نصربن سیار مالک بن عمرو الحمامی را بحرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد و بانگ کرد که یا ابن المثنی اگر مردی بیرون آی بنزدیک من و داد ده ، پس او بیرون آمد و با یکدیگر برآویختند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). آن ملاعین جنگ کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). هر دو لشکر نیک بکوشیدند و دادبدادند. (تاریخ بیهقی ص 244). لشکر منصور و غلامان سرایی داد بدادند. (تاریخ بیهقی ص 543).
به هر رزمگه در بداده ست داد
چو آید کند هر چه رفتست یاد.
- داد از تن خویشتن دادن ؛ محاسبه ٔ نفس کردن : حاسب نفسک قبل ان تحاسب .
دگر داد دادن تن خویش را
نگه داشتن دامن خویش را.
- داد از خود یا از تن خود دادن ؛ کلاه خود را قاضی کردن . انصاف از خود دادن :
سدیگر بگیتی هرآنکس که داد
بداد از تن خود، همو بود شاد.
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران .
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران .
هر که داداز خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد. (قابوسنامه ).
چرا پس که ندهیم خود داد خویش
وزآن پس که خود خصم و خود داوریم .
داد از خویشتن بده تا داورت بکار نیاید. (از مرزبان نامه ).
ز اول داد خلق از خود بده آنگه ز مردم جو.
داد خود بده تا دادخواهان را مقتدی گردی و از داد دهان مستغنی باشی . (سوانح الافکار).
- داد بدادن ؛ حکومت بعدل کردن . قضا. عدالت ورزیدن . حکم بحق دادن . احقاق حق کردن : و چند تن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید.(خواجه احمد حسن ) و داد بداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
- داد جوانی و داد شباب دادن ؛ از همه لذات آن برخوردار شدن .
- داد دادن از ؛ حق چیزی گزاردن بوسیله ٔ... نیک انجام دادن آن بکمک ... :
هزیمت گرفتند ترکان چوباد
که رستم ز بازو همی داد داد.
- || برآوردن خواسته ٔ کسی با.... دادن حق او بوسیله ٔ... :
وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمدکز بوسه مرا بدهی داد.
- داد دادن اندر ؛ حق آن گزاردن بواجبی . انجام دادن آن چنانکه باید. چنانکه سزاوار آن است رفتار کردن :
تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد.
- داد دادن در... ؛ بنهایت آن رسیدن . بتمام نکات و دقایق آن واقف شدن :
در هنر بس پدر که داد دهد
پسرش سربسر بباد دهد.
- داد زمانه دادن ؛ ازنعم آن چنانکه باید بهره برگرفتن . عمر گزاردن بسزاواری :
بشادیش باید که باشیم شاد
چو داد زمانه بخواهیم داد.
- داد سخن دادن ؛ یا در سخن و یا اندر سخن داد دادن ؛ چنانکه باید و شاید بیان مطلب کردن . نیک از عهده ٔ بیان مطلب برآمدن : مصنف این کتاب سخن تمام نگفته و اندرسخن داد نداده است که از هرجایی که فتنه انگیختند چون کشتن عثمان و علی علیه السلام و امثال ایشان این فتنه ها از عرب بود نه از اصل آن شهرها که ایشان آنجا بودندی که فتنه خود عرب میکردند و بی ادبیها همه از عرب بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد.
همی خواهم از داور کردگار
که چندان امان یابم از روزگار.
کزین نامور نامه ٔ باستان
بمانم بگیتی یکی داستان
که هر کس که اندر سخن داد داد
زمن جز بنیکی ندارد بیاد.
گرنه درو داد سخن دادمی
شهر بشهرش نفرستادمی .
که گوهربند بنیادی نهادی
در آن صنعت سخن را داد دادی .
- داد کاری یا چیزی دادن ؛ سخت نیک انجام دادن ،بمنتهای آن رسیدن . تا آن حد که فوق آن ممکن نیست کردن . تا حد اعلای کاری را انجام دادن . بتمام واجبات آن قیام کردن . حق آن را ادا کردن . گزاردن حق آن بسزاواری :
بشعر خواجه منم داد شاعری داده
بجای خویش معانی از او و سرواده .
داد خرد بده که جهان ایدون
از بهر عقل و عدل مهیا شد.
داد تن دادی بده جان را بدانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
بشعر داد بدادیم ، داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم .
و الا ملکی که داد سلطانی داد
من دانم گفتن که داد خاقانی داد.
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد
چون عمر گذشته باز نتوانی داد.
گر داد آزادی دهی ، قد خم کنی در خم جهی
ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آمدت .
باد گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبی چند را.
هر که داد خرد نداند داد
آدمی صورتست و دیونهاد.
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید بهم اندرون خبیث .
زینسان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلم است .
بروز عرض قیامت خدای عز و جل
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد.
ترا سلامت دنیا و آخرت باشد
که بیخ خیر نشاندی و داد حق دادی .
زمان باد بهارست داد عیش بده
که دورعیش چنان میرود که برق یمان .
ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بیدریغبر سپاه و رعیت بریخت . (گلستان ).
گفتم بخرد داد بزرگی دادم
بند فلکی به زیرکی بگشادم .
- || حق او را در کنارش نهادن :
ز چیزی که دلتان هراسان بود
مرا داد آن دادن آسان بود.
- داد کردگاری دادن ؛ چنانکه سزاوار آفریدگارست رفتار کردن . حد اعلای لطف خالق بر مخلوق :
دانی که ترا کردگار عالم
داده ست بحق داد کردگاری .
- داد کسی را دادن ؛ حق او را گزاردن . حکم بحق برای او کردن . او را چنانکه سزاوار است نمودن : من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهمتران و دبیران این خاندان بزرگ داده باشم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496).
- || درباره ٔ او عدل کردن ؛ حق او را گزاردن :
روزی بس خرم است می گیر از بامداد
هیچ بهانه نماند ایزد داد تو داد.
- داد گیتی دادن ؛ درباره ٔ او عدل روا داشتن . مر او راانصاف دادن :
تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد.
- داد مردی دادن ؛ دلیری و شجاعت بسیار نمودن . حق دلیری و پهلوانی و دلاوری ادا کردن :
ز زین برگرفتش بکردار باد
بزد بر زمین داد مردی بداد.
پس از پیری و داد مردی که داد
چگونه دهد نام خود را بباد.
همی رفت پیش اندرون هفتواد
بجنگ آمد و داد مردی بداد.
چنان گشت بهرام خسرو نژاد
که اندر هنر داد مردی بداد.
- داد مهرگان و یا شعبان دادن ؛ حق آن بسزا گزاردن . جشن کردن در آن چنانکه درخور است . سخت نیکو بانجام رسانیدن آن :
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
امیر بکوشک محمودی به افغان شال بازآمد که تمام داد شعبان بداده بود و نشاط بسیار کرده . (تاریخ بیهقی ص 273).