داد
لغتنامه دهخدا
داد. (اِ) عدل . (برهان ). مَعدِلَه . (منتهی الارب ). بذل . (برهان ). قسط. نصفت . مقابل ستم . ظلم و جور. عدالت . (برهان ). نَصف . نِصف . نَصَف . (منتهی الارب ) :
ای شهریار راستین ، ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیکخواه ،ای از همه شاهان گزین .
خرد بهتر از هر چه ایزدت داد
ستایش خرد را به از راه داد.
کجا داد و بیداد پیشت یکیست
جز از کینه گستردنت رای نیست .
گر ایدون که هرمز نه بر داد بود
زمین و زمان زو بفریاد بود.
هر آن گنج کان جز بشمشیر داد
فراز آید از پادشاهی مباد.
در داد بر دادخواهان مبند
ز سوگند مگذر نگهدار پند.
بکوشیم ما نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
چنین گفت نوشیروان را قباد
که چون شاه را سر بپیچد ز داد.
گر ایمن کنی مردمان را بداد
خود ایمن بخسبی و ازداد شاد.
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم .
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای .
بدان ای پدر کاین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست .
داد ببین تا کجاست فضل ببین تا کراست
کیست عظیم الفعال کیست کریم الشیم .
خواسته داری و ساز بیغمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
تن او تازه جوان بادو دلش خرم و شاد
پیشه ٔ او طرب و مذهب او دانش و داد.
با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش .
داد بر خسرو است عدل بر شهریار
جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم .
بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است . (تاریخ بیهقی ).
به داد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار.
چو در داد شه آورد کاستی
بپیچد سر هر کس از راستی .
بداد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور، عدو را بمال .
مبادت بجز داد کاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر.
بدرد کسان دل مدارید شاد
که گردون همیشه نگردد به داد.
داد آبادانی بود و بیداد ویرانی . (از قابوسنامه ).
بداد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم .
خوی نیکو و داد را بلفنج
کاین دو سیرت ز رسم احرارست .
وینت گوید گر جهان را صاحب عادل بدی
برجهان و خلق یکسر داد او پیداستی .
بکار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می داد خواهی داد پیش آر.
جانت نمانده ست جز به داد درین بند
داد خداوند را مدار به بیداد.
زفعل نیک باید نام نیکو مردرا زیرا
به داد خویشتن شدنز پدر معروف نوشروان .
و قاعده ٔ ملک پارسیان بر عدل نهاده بوده ست و سیر ایشان دادو دهش بوده .
(فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 5).
روز کین ورزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد درانصاف دادن چون عمر.
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
چنانکه دین محمد بعدل و داد عمر.
رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی
دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده .
پس در داد بسته چون مانده ست
گر بمسمار در ندوخته اند.
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
بحکم اوست قضا بسته با رضا میثاق .
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم .
اگر سالها دل در داد کوبد
بجز بانگ حلقه جوابی نیابی .
چشم فتنه در خواب نوشین شد و دیده ٔ داد و عدل بیدار گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
داوری و داد نمی بینمت
وز ستم آزاد نمی بینمت .
گفت ای شه داد من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست .
گوشه ٔ عرشش بتو پیوسته است
هین مجنبان جز به دین و داد دست .
یار من آنکه لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست .
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.
نکند هرگز اهل دانش و داد
دل مردم خراب و گنج آباد.
خدای ما که با عدلست و داد است
همه چیزی بیک بنده نداده ست
هرآنچه حاکم عادل کند همان دادست .
|| عادل . دادگر :
جهان را ز هرگونه داریم یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد.
چنین گفت کای مهتر داد و پاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد.
|| قانون (دات اوستائی ). || قضاء. حکم . داوری . حکم راندن . حکومت اعم از خوب و بد. || اندازه . میزان :
باز میکائیل رزق تن دهد
سعی تو رزق دل روشن دهد
او به داد کیل پر کرده ست ذیل
داد رزق تو نمیگنجد بکیل .
|| بخشش . عطا. عطیه . دهش :
چون نیاز آید سزاوار است داد
جان من کُریان این سالار باد.
تو داد خداوند خورشید و ماه
ز مردی مدان و ز فزونی سپاه .
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود.
همه پیش کیخسرو آورد زود
به داد و دهش آفرین برفزود.
این جهان را سفله دان ، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است داد سفله آن بسیار نیست .
چاره ٔ آن دل عطای مبدلیست
داد حق را (او را) قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست .
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهیی دریا بود .
گفت بعد عزت این اذلال چیست
گفت آن داد است و اینت داوریست .
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان ببخشش و داد.
|| خیر وصلاح :
بسی خواهش و پوزش آراستیم
همی زان سخن داد او خواستیم .
|| قسمت . تقدیر. داده :
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
گذر نیست از داد یزدان پاک .
|| راست . بحق . صدق . راستی . (برهان ) :
سخن گوید و گفت تو بشنود
اگر داد گویی بدان بگرود.
کنیزک بدوگفت کز راه داد
منم دختر مهرک نوش زاد.
گر این گفته داد است ره بسپرید
وگر نیست از خاطرم بسترید.
|| انصاف :
که شهر و راه مینو را مفرموش
سخنهایم بگوش داد بنیوش .
|| انصافاً. الحق . حقاً. الحق والانصاف :
لقیط کردی فرزند خویش و میدانی
که شعر باشد فرزند شاعران حق و داد.
با دیو ابوالمطفر گشته بحق و داد
سیب دو نیم کرده و گوز دوپهلوی .
|| اعتدال . (برهان ). || نام جوششی است با خارش بسیار که آن را به عربی قوبا گویند و به هندی نیز این علت را داد خوانند. (برهان ). بریون . (جهانگیری ) :
امان اﷲ از آن گرگین میلاد
که گرگین است میل گردن او
ز بس مردم که از وی داد خواهند
گرفته داد سرتا پا تن او.
|| (اصطلاح موسیقی ) آهنگی است در موسیقی قدیم . || عمر و سن و سال آدمی . (برهان ). زاد. سن . سال :
نوروز بر تو فرخ و فیروز بامداد
از بخت دادیابی و از داد برخوری .
انجمن آرا نویسد:صاحب جهانگیری به معنی عمر و سن آورده و این شعر قطران را شاهد کرده و رشیدی گفته که معنی حقیقی نیز ازآن توان اراده کرد یعنی از بخت عدل نصیب یابی و از عدل بهره ور شوی . - انتهی .
- به داد برآمدگی ؛ بزاد برآمدگی ، سالمندی .
- به داد برآمدن ؛ بزاد برآمدن ، سالمند شدن .
|| بهره . (برهان ). حصه و بهره . (لغت محلی شوشتر موجود در کتابخانه ٔ لغت نامه ) :
هزار بتکده کندی قویتر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
ز ملک و مملکت مندهیر یافته بهر
ز گنج مملکت سومنات یافته داد.
|| تظلم . (لغت محلی شوشتر). تظلم و وارسیدن . (برهان ). مظلمة. ظلامة. (منتهی الارب ). رجوع به داد دادن و داد خواستن شود. || ماضی دادن . || مخفف دادن : باز باید گشت و یکهفته آسایش داد. (کلیله و دمنه ).
بداد و بگاد است میل تو لیکن
بدادن سواری بگادن پیاده .
|| کلمه ٔ داد را در دو معنی اخیر ترکیباتی است اضافی و عطفی و جز آن چون : روی داد، ماوقع. ستد و داد، معامله ، خرید و فروش . و هم در معنی عدل و انصاف چون :
- باداد ؛ با عدالت . عادل . دادگر :
و این [ ماوراءالنهر ] ناحیتی باداد و عدل است . (حدود العالم ).
پدرت آن شهنشاه باداد راست
ز خاقان پرستار زاده نخواست .
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه باداد و بارای و مهر.
بر ایشان جهاندار کرد آفرین
که ای مهربانان باداد ودین .
خنک شاه باداد یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست .
چو شد شاه باداد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر.
- بیداد ؛ ستم :
جانت نمانده ست جز بداد درین بند
داد خداوند را مدار به بیداد.
- پاک داد .
- دادِ دِل ؛ خواسته ٔ دل . خواهشهای دل :
غم داد دل از کنارشان برد
وز دلشدگی قرارشان برد.
- روز داد ؛ روز جزا. روز قیامت . روز رستاخیز :
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد، روز دادی هست .
|| فریاد بلند. آواز بلند. خروش . فغان . فریاد و فغان . (برهان ).مأخذ آن فریاد متظلمان از ظلم ظالمان و طلب عدل ازپادشاه است . (انجمن آرا). آواز بلند. انصاف و عدل طلبیدن بوده و سپس به معنی مطلق فریاد آمده است :
برفت آن گلبن خرم ببادی
دریغی ماند و فریادی و دادی .
- دادش بلند شدن ؛ فریاد وی برخاستن از تعدی و آزار.
- دره ٔ بیداد ؛ دره ای که از بس دوری آواز بتک آن نتواند رسید. آنجا که ستم بسیار کنند.
|| داد! یا ای داد؛ طلب عدالت ، از دست تو! فریاد از دست تو :
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد .
- ای داد بیداد! ؛ کلامی که گاه تأثر از چیزی و یا حسرت و افسوس بر چیزی ادا کنند.
- بداد آمدن از دست ... ؛ فریادش بلند شدن از دست ... بستوه آمدن از، زلّه شدن از.
- بداد آوردن ؛ زلّه کردن . ستوه کردن . بفریاد آوردن .
- بداد رسیدن ؛ رفع ظلم کردن . کمک کردن . یاری دادن .
|| (پسوند) مزید مؤخری است اسامی پاره ای امکنه را چون : بغداد. فرنداد. خداداد. خنداد. برداد. و این در فرس هخامنشی و اوستا اسم مفعولی است (دات data) به معنی دادن و آفریدن و بخشیدن (از ریشه ٔ دا). || مزید مؤخری است اسامی اشخاصی را از همان اسم مفعول مذکور در معنی قبل : مهرداد. تیرداد. خداداد. پیشداد. ونداد (ونداد هرمز). || مزید مؤخری است اسامی را و آن از«تات » اوستائی مبدل است که جداگانه معنی ندارد و جزئی (پساوندی ) است که به انجام برخی از واژه های مجرد و مؤنث می پیوندد چون : خرداد و امرداد. و ارشتاد (ارشتات = راستی ) دروتاد (دروتات ) (= درستی ) اوپرتاد (اوپرتات ) (=برتری ) (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 57 و 58).
ای شهریار راستین ، ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیکخواه ،ای از همه شاهان گزین .
خرد بهتر از هر چه ایزدت داد
ستایش خرد را به از راه داد.
کجا داد و بیداد پیشت یکیست
جز از کینه گستردنت رای نیست .
گر ایدون که هرمز نه بر داد بود
زمین و زمان زو بفریاد بود.
هر آن گنج کان جز بشمشیر داد
فراز آید از پادشاهی مباد.
در داد بر دادخواهان مبند
ز سوگند مگذر نگهدار پند.
بکوشیم ما نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
چنین گفت نوشیروان را قباد
که چون شاه را سر بپیچد ز داد.
گر ایمن کنی مردمان را بداد
خود ایمن بخسبی و ازداد شاد.
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم .
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای .
بدان ای پدر کاین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست .
داد ببین تا کجاست فضل ببین تا کراست
کیست عظیم الفعال کیست کریم الشیم .
خواسته داری و ساز بیغمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
تن او تازه جوان بادو دلش خرم و شاد
پیشه ٔ او طرب و مذهب او دانش و داد.
با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش .
داد بر خسرو است عدل بر شهریار
جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم .
بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است . (تاریخ بیهقی ).
به داد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار.
چو در داد شه آورد کاستی
بپیچد سر هر کس از راستی .
بداد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور، عدو را بمال .
مبادت بجز داد کاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر.
بدرد کسان دل مدارید شاد
که گردون همیشه نگردد به داد.
داد آبادانی بود و بیداد ویرانی . (از قابوسنامه ).
بداد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم .
خوی نیکو و داد را بلفنج
کاین دو سیرت ز رسم احرارست .
وینت گوید گر جهان را صاحب عادل بدی
برجهان و خلق یکسر داد او پیداستی .
بکار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می داد خواهی داد پیش آر.
جانت نمانده ست جز به داد درین بند
داد خداوند را مدار به بیداد.
زفعل نیک باید نام نیکو مردرا زیرا
به داد خویشتن شدنز پدر معروف نوشروان .
و قاعده ٔ ملک پارسیان بر عدل نهاده بوده ست و سیر ایشان دادو دهش بوده .
(فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 5).
روز کین ورزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد درانصاف دادن چون عمر.
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
چنانکه دین محمد بعدل و داد عمر.
رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی
دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده .
پس در داد بسته چون مانده ست
گر بمسمار در ندوخته اند.
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
بحکم اوست قضا بسته با رضا میثاق .
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم .
اگر سالها دل در داد کوبد
بجز بانگ حلقه جوابی نیابی .
چشم فتنه در خواب نوشین شد و دیده ٔ داد و عدل بیدار گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
داوری و داد نمی بینمت
وز ستم آزاد نمی بینمت .
گفت ای شه داد من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست .
گوشه ٔ عرشش بتو پیوسته است
هین مجنبان جز به دین و داد دست .
یار من آنکه لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست .
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.
نکند هرگز اهل دانش و داد
دل مردم خراب و گنج آباد.
خدای ما که با عدلست و داد است
همه چیزی بیک بنده نداده ست
هرآنچه حاکم عادل کند همان دادست .
|| عادل . دادگر :
جهان را ز هرگونه داریم یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد.
چنین گفت کای مهتر داد و پاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد.
|| قانون (دات اوستائی ). || قضاء. حکم . داوری . حکم راندن . حکومت اعم از خوب و بد. || اندازه . میزان :
باز میکائیل رزق تن دهد
سعی تو رزق دل روشن دهد
او به داد کیل پر کرده ست ذیل
داد رزق تو نمیگنجد بکیل .
|| بخشش . عطا. عطیه . دهش :
چون نیاز آید سزاوار است داد
جان من کُریان این سالار باد.
تو داد خداوند خورشید و ماه
ز مردی مدان و ز فزونی سپاه .
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود.
همه پیش کیخسرو آورد زود
به داد و دهش آفرین برفزود.
این جهان را سفله دان ، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است داد سفله آن بسیار نیست .
چاره ٔ آن دل عطای مبدلیست
داد حق را (او را) قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست .
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهیی دریا بود .
گفت بعد عزت این اذلال چیست
گفت آن داد است و اینت داوریست .
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان ببخشش و داد.
|| خیر وصلاح :
بسی خواهش و پوزش آراستیم
همی زان سخن داد او خواستیم .
|| قسمت . تقدیر. داده :
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
گذر نیست از داد یزدان پاک .
|| راست . بحق . صدق . راستی . (برهان ) :
سخن گوید و گفت تو بشنود
اگر داد گویی بدان بگرود.
کنیزک بدوگفت کز راه داد
منم دختر مهرک نوش زاد.
گر این گفته داد است ره بسپرید
وگر نیست از خاطرم بسترید.
|| انصاف :
که شهر و راه مینو را مفرموش
سخنهایم بگوش داد بنیوش .
|| انصافاً. الحق . حقاً. الحق والانصاف :
لقیط کردی فرزند خویش و میدانی
که شعر باشد فرزند شاعران حق و داد.
با دیو ابوالمطفر گشته بحق و داد
سیب دو نیم کرده و گوز دوپهلوی .
|| اعتدال . (برهان ). || نام جوششی است با خارش بسیار که آن را به عربی قوبا گویند و به هندی نیز این علت را داد خوانند. (برهان ). بریون . (جهانگیری ) :
امان اﷲ از آن گرگین میلاد
که گرگین است میل گردن او
ز بس مردم که از وی داد خواهند
گرفته داد سرتا پا تن او.
|| (اصطلاح موسیقی ) آهنگی است در موسیقی قدیم . || عمر و سن و سال آدمی . (برهان ). زاد. سن . سال :
نوروز بر تو فرخ و فیروز بامداد
از بخت دادیابی و از داد برخوری .
انجمن آرا نویسد:صاحب جهانگیری به معنی عمر و سن آورده و این شعر قطران را شاهد کرده و رشیدی گفته که معنی حقیقی نیز ازآن توان اراده کرد یعنی از بخت عدل نصیب یابی و از عدل بهره ور شوی . - انتهی .
- به داد برآمدگی ؛ بزاد برآمدگی ، سالمندی .
- به داد برآمدن ؛ بزاد برآمدن ، سالمند شدن .
|| بهره . (برهان ). حصه و بهره . (لغت محلی شوشتر موجود در کتابخانه ٔ لغت نامه ) :
هزار بتکده کندی قویتر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
ز ملک و مملکت مندهیر یافته بهر
ز گنج مملکت سومنات یافته داد.
|| تظلم . (لغت محلی شوشتر). تظلم و وارسیدن . (برهان ). مظلمة. ظلامة. (منتهی الارب ). رجوع به داد دادن و داد خواستن شود. || ماضی دادن . || مخفف دادن : باز باید گشت و یکهفته آسایش داد. (کلیله و دمنه ).
بداد و بگاد است میل تو لیکن
بدادن سواری بگادن پیاده .
|| کلمه ٔ داد را در دو معنی اخیر ترکیباتی است اضافی و عطفی و جز آن چون : روی داد، ماوقع. ستد و داد، معامله ، خرید و فروش . و هم در معنی عدل و انصاف چون :
- باداد ؛ با عدالت . عادل . دادگر :
و این [ ماوراءالنهر ] ناحیتی باداد و عدل است . (حدود العالم ).
پدرت آن شهنشاه باداد راست
ز خاقان پرستار زاده نخواست .
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه باداد و بارای و مهر.
بر ایشان جهاندار کرد آفرین
که ای مهربانان باداد ودین .
خنک شاه باداد یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست .
چو شد شاه باداد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر.
- بیداد ؛ ستم :
جانت نمانده ست جز بداد درین بند
داد خداوند را مدار به بیداد.
- پاک داد .
- دادِ دِل ؛ خواسته ٔ دل . خواهشهای دل :
غم داد دل از کنارشان برد
وز دلشدگی قرارشان برد.
- روز داد ؛ روز جزا. روز قیامت . روز رستاخیز :
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد، روز دادی هست .
|| فریاد بلند. آواز بلند. خروش . فغان . فریاد و فغان . (برهان ).مأخذ آن فریاد متظلمان از ظلم ظالمان و طلب عدل ازپادشاه است . (انجمن آرا). آواز بلند. انصاف و عدل طلبیدن بوده و سپس به معنی مطلق فریاد آمده است :
برفت آن گلبن خرم ببادی
دریغی ماند و فریادی و دادی .
- دادش بلند شدن ؛ فریاد وی برخاستن از تعدی و آزار.
- دره ٔ بیداد ؛ دره ای که از بس دوری آواز بتک آن نتواند رسید. آنجا که ستم بسیار کنند.
|| داد! یا ای داد؛ طلب عدالت ، از دست تو! فریاد از دست تو :
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد .
- ای داد بیداد! ؛ کلامی که گاه تأثر از چیزی و یا حسرت و افسوس بر چیزی ادا کنند.
- بداد آمدن از دست ... ؛ فریادش بلند شدن از دست ... بستوه آمدن از، زلّه شدن از.
- بداد آوردن ؛ زلّه کردن . ستوه کردن . بفریاد آوردن .
- بداد رسیدن ؛ رفع ظلم کردن . کمک کردن . یاری دادن .
|| (پسوند) مزید مؤخری است اسامی پاره ای امکنه را چون : بغداد. فرنداد. خداداد. خنداد. برداد. و این در فرس هخامنشی و اوستا اسم مفعولی است (دات data) به معنی دادن و آفریدن و بخشیدن (از ریشه ٔ دا). || مزید مؤخری است اسامی اشخاصی را از همان اسم مفعول مذکور در معنی قبل : مهرداد. تیرداد. خداداد. پیشداد. ونداد (ونداد هرمز). || مزید مؤخری است اسامی را و آن از«تات » اوستائی مبدل است که جداگانه معنی ندارد و جزئی (پساوندی ) است که به انجام برخی از واژه های مجرد و مؤنث می پیوندد چون : خرداد و امرداد. و ارشتاد (ارشتات = راستی ) دروتاد (دروتات ) (= درستی ) اوپرتاد (اوپرتات ) (=برتری ) (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 57 و 58).