خیره
لغتنامه دهخدا
خیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده :
ای گمره خیره چون گرفتی
گمراهتری دلیل و رهبر.
|| سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آلود. مستبد و خودرأی . سخن نشنو. گستاخ . شوخ . بی شرم . بی آزرم . بیجا. هرزه . ناهموار. رند. دلیر. (ناظم الاطباء). شوخ چشم . شوخ دیده . ستیزه کار. چشم سفید. خودسر. ستیهنده :
چرا بر دلت چیره شد خیره دیو
ببرد از دلت شرم گیهان خدیو.
فرستاده را گفت رو بازگرد
بگویش که ای خیره ناپاک مرد.
همان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلند.
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک .
من بمیان این طرف اشک فشان شدم چو شمع
از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم .
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند.
خیره گستاخانه هر جا دم نمی شاید زدن
ای بسا نخل جسارت کو خسارت داد بار .
- بچه ٔ خیره ؛ بچه ٔ پررو. بچه ٔ گستاخ .
- بچه ٔ خیره چشم ؛ بچه ٔ خیره . بچه ٔ شوخ . بچه ٔ گستاخ .
|| تیره . تاریک . (ناظم الاطباء) :
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ .
- خیره شدن و خیره گشتن دل ؛ دل تنگ و تاریک شدن :
رخم بگونه ٔ خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم .
کزین دیو دلتان چنین خیره شد
ز آواز او رویتان تیره شد.
بسی دادمش پند و سودی نکرد
دلش خیره بینم دو رخساره زرد.
که خیره شد دلم از جور گنبد ازرق .
- خیره گشتن چشم ؛ چشم تاریک شدن . چشم قوت بینایی خود را از دست دادن :
سپه باز گردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت .
اگرآز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت .
- دیده خیره گشتن ؛ چشم خیره گشتن . چشم تاریک شدن :
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا دیده از تیرگی خیره شد.
|| حیران . متحیر. سرگشته . فرومانده . (ناظم الاطباء). مبهوت . (صحاح الفرس ). مدهوش . (زمخشری ). مضطرب :
به لشکرگه آمد سپه را بدید
هر آنکس که شایسته بد برگزید
از آن شادمان گشت فرخنده شاه
دلش گشت خیره ز چندان سپاه .
پراگنده گشتند و شب تیره شد
سر می گساران ز می خیره شد.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب .
همیدون نداد ایچ کس پاسخش
ببد خیره و زردگون شد رخش .
ز دیدار او مشتری تیره بود
خرد پیش رویش همان خیره بود.
به رستم همه آفرین خواندند
از آن رزم خیره فروماندند.
یکی نام آرم درین کین بدست
کزو خیره ماند دل پیل مست .
هنوز ماه ز آوای کوس او مدهوش
ز عکس تیغش خیره ستاره ٔ سیار.
من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم
آسیمه سر و ساده دل وخیره و واله .
برآمد یکی نعره زان سرکشان
در آن خیره شد شاه چون بیهشان .
در او خیره شد شاه و گفت این سترگ
بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ .
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز.
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهره ٔ خود کرده فراموش .
ای کرده خمر مغز ترا خیره
مستی تو در میانه ٔ مستانی .
خیره شده ستم ز تو گویم مگر
مذهب تو مذهب طوطیستی .
باغبان روزی صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرامیده شده در حال شاه را خبر کرد شاه با داناآن حاضر شدند همگان در رنگ صافی او خیره بماندند. (نوروزنامه ٔ خیام ). این زن خیره گشت از نوحه ... و بی خویش ببود همچنان زاری همی کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). تقدیر آسمانی ... شیر را گرفتار سلسله گرداند... و خردمند دوربین را خیره و حیران . (کلیله و دمنه ).
خیره گشته ز خام تدبیری
بردمیده ز سوسنش خیری .
گر آیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشمزد.
و سلطان را که مرآة بخت او تیره شده بود و دیده ٔ خبرت او خیره گشته . (جهانگشای جوینی ). چشم در آن خیره می گشت و عقل در آن حیران می ماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
این در آن حیران که او از چیست خوش
و آن در این خیره که حیرت چیستش .
سر هوشمندان چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.
اشارت فرمود تا برقرار به اتفاق فتح ماردین روند بمحاصره کردن ، از بلندی و حصانت قلعه خیره ماندند. (رشیدی ).
|| (ق ) بیهوده . بی سبب . بی علت . بی دلیل . بی جهت . بیخود. بی ربط :
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنکه بود خیره چه غم داری .
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ .
سپاه مرا خیره بفریفتی
ز بدگوهر خویش نشکیفتی .
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
بر این بارگه بر مبرتاب روی .
بدو گفت خیره منه سر بخواب
برو تازیان نزد افراسیاب .
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره کش ارزیز کردی و اکسیر.
نه همی بیهده دارند مر او را همه دوست
نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر.
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد.
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری .
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک .
و آنکه دین دارد و خردمندی
خویشتن خیره متهم نکند.
چنین گفت کی گرد بیدار دل
بگفت بهو خیره مسپار دل .
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را بغم هوشدار.
اگر بر خود او خیره بیداد کرد
شدش گنج و رنجش همه باد کرد.
ولیکن مرد بی دینار چون بازی بود بی پر
بماند خیره بی پر باز چون وقت شکار آید.
حق سبحانه و تعالی این جهان را بحکمت آفرید نه خیره آفرید. (منتخب قابوسنامه ٔ عنصرالمعالی ).
هرچند که در خانه ٔ تو خانه کند موش
خانه نسپاری تو همی خیره بدیشان .
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر ز چیست خیره مکن صفرا.
گر کسی خویشتن خویش به چه درفکند
خویشتن خیره در آن چاه نبایدت افکند.
این جهان آب روان است بر او خیره مخسب
آنچه کان بود نخواهد مطلب مست مباش .
زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا
که بنزد حکما گشتن از آیات فناست .
دگر از سنگدلی کردن فایده نیست
این همه تنگدلی کردن ما خیره چراست .
خیره شادی چرا کنی ز وجود
بیهده غم چرا خوری ز عدم .
یکی بگوید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا.
تنگی راه را صفت بشنو
در رهی نازموده خیره مرو.
نکند خیره زودی و دیری
آب در خواب تشنه را سیری .
بر تو بادا که خیره کم خندی
ور بخندد کسی تو نپسندی .
بر گل خیریت خیره خار رسته ست ای پسر
خیره منشین جان بابا خر بگیر و خار زن .
چو خون و ریم بپالود خیره از مردم
بدوزخ اندر لابد خون دهندش و ریم .
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم .
کسی ملامتم از عشق روی او میکرد
که خیره چند شتابی بخون خود خوردن .
مکن خیره بر زیردستان ستم
که دستی است بالای دست تو هم .
- ازخیره ؛ بیهوده . بیخودی . بی علتی :
خنده ٔ هرزه مایه ٔ جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است
هان و هان تا نخندی از خیره
که بسی خنده دل کند تیره .
- بخیره ؛ برخیره . بی علت . بی جهت . بی سبب :
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده .
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه .
چند دهی وعده ٔ دروغ همی چند
چند فروشی بخیره با من سروا.
ور چه از مردمان بآزارند
مردمانرا بخیره نازارند.
به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای
مرا بخیره بیک دستگونه برمگرای .
ای تشنه بخیره چند پویی
این ره که تو میروی سرابست .
دلم وصال تو می جست و عقل می گفتش
بخیره کشتی برخشک تا به کی رانی .
- برخیره ؛ بی علت . بی سبب . بیهوده . بیخود. بی جهت : و دیوارآن ببلندی چنان بود که هیچ مخلوق آنجا برنتوانست رفتن پس موسی متحیر شد آنجا با آن سپاه درماندند و ندانستند که چه کنند... پس موسی خویش را گفت چه حیلت سازیم که برخیره بازنتوانیم گشتن منادی فرمود و گفت کیست از شما که بر آن دیوار برتواند رفتن . (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی ).
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره برخیره این تاج و گاه .
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر
من نه بر خیره ایدر آمده ام
مر مرا بخت ره نمود ایدر.
سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم ... یکدیگر را ناچیز می کنند و برخیره می کشند و میخورند. (تاریخ بیهقی ).
ای که برخیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بوده ست از یاران دیرینه و پیر.
این چرخ بکام من نمی گردد
برخیره سخن همی چه گردانم .
واﷲ که چو گرگ یوسفم واﷲ
برخیره همی نهند بهتانم .
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بری تو برخیره .
|| (ص ) تعجب و شگفت بسیار. (ناظم الاطباء). متعجب . در شگفت بسیار. مبهوت از شگفتی :
چو بشنیدشاه این سخن خیره شد
سیه شد رخش چون دلش تیره شد.
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز ایشان همه خیره ماند.
بیاورد لشکر بکوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشگر.
شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق
به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای .
بسان باد صبا مرکبی که اندر تک
از اوبماند حیران و خیره باد صبا.
اما در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم . (کلیله و دمنه ). چون بخواند همگان خیره بماندند.(کلیله و دمنه ). || زُل . زل زل . نگاه نافذ. نگرش عمیق :
همی دید بهرام یکچند گاه
بخاقان همی کرد خیره نگاه .
گوسفندی برد این گرگ دغا از گله
گوسفندان دگر خیره بر او مینگرند.
|| حالتی که پس از نشئه ای در چشم پیدا شود :
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار.
|| کرخت . خدر. (یادداشت مؤلف ). عضو بخواب رفته . (ناظم الاطباء) :
گاه بر سر زنم از حسرت او گاه برو
خیره کردم بطپانچه همه روی و همه بر.
|| کُند (یادداشت مؤلف ) : و اگر ترشی بدو رسد خیره شود و خیرگی او را خرس گویند یعنی کند شدن و این کندی دندان را همچون خدر است عصب را. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِ) غباری که در پیش چشم پدید آید. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از لغت نامه ٔ شوشتر نسخه ٔ خطی ). || گل همیشه بهار. (ناظم الاطباء).
ای گمره خیره چون گرفتی
گمراهتری دلیل و رهبر.
|| سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آلود. مستبد و خودرأی . سخن نشنو. گستاخ . شوخ . بی شرم . بی آزرم . بیجا. هرزه . ناهموار. رند. دلیر. (ناظم الاطباء). شوخ چشم . شوخ دیده . ستیزه کار. چشم سفید. خودسر. ستیهنده :
چرا بر دلت چیره شد خیره دیو
ببرد از دلت شرم گیهان خدیو.
فرستاده را گفت رو بازگرد
بگویش که ای خیره ناپاک مرد.
همان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلند.
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک .
من بمیان این طرف اشک فشان شدم چو شمع
از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم .
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند.
خیره گستاخانه هر جا دم نمی شاید زدن
ای بسا نخل جسارت کو خسارت داد بار .
- بچه ٔ خیره ؛ بچه ٔ پررو. بچه ٔ گستاخ .
- بچه ٔ خیره چشم ؛ بچه ٔ خیره . بچه ٔ شوخ . بچه ٔ گستاخ .
|| تیره . تاریک . (ناظم الاطباء) :
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ .
- خیره شدن و خیره گشتن دل ؛ دل تنگ و تاریک شدن :
رخم بگونه ٔ خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم .
کزین دیو دلتان چنین خیره شد
ز آواز او رویتان تیره شد.
بسی دادمش پند و سودی نکرد
دلش خیره بینم دو رخساره زرد.
که خیره شد دلم از جور گنبد ازرق .
- خیره گشتن چشم ؛ چشم تاریک شدن . چشم قوت بینایی خود را از دست دادن :
سپه باز گردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت .
اگرآز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت .
- دیده خیره گشتن ؛ چشم خیره گشتن . چشم تاریک شدن :
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا دیده از تیرگی خیره شد.
|| حیران . متحیر. سرگشته . فرومانده . (ناظم الاطباء). مبهوت . (صحاح الفرس ). مدهوش . (زمخشری ). مضطرب :
به لشکرگه آمد سپه را بدید
هر آنکس که شایسته بد برگزید
از آن شادمان گشت فرخنده شاه
دلش گشت خیره ز چندان سپاه .
پراگنده گشتند و شب تیره شد
سر می گساران ز می خیره شد.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب .
همیدون نداد ایچ کس پاسخش
ببد خیره و زردگون شد رخش .
ز دیدار او مشتری تیره بود
خرد پیش رویش همان خیره بود.
به رستم همه آفرین خواندند
از آن رزم خیره فروماندند.
یکی نام آرم درین کین بدست
کزو خیره ماند دل پیل مست .
هنوز ماه ز آوای کوس او مدهوش
ز عکس تیغش خیره ستاره ٔ سیار.
من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم
آسیمه سر و ساده دل وخیره و واله .
برآمد یکی نعره زان سرکشان
در آن خیره شد شاه چون بیهشان .
در او خیره شد شاه و گفت این سترگ
بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ .
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز.
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهره ٔ خود کرده فراموش .
ای کرده خمر مغز ترا خیره
مستی تو در میانه ٔ مستانی .
خیره شده ستم ز تو گویم مگر
مذهب تو مذهب طوطیستی .
باغبان روزی صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرامیده شده در حال شاه را خبر کرد شاه با داناآن حاضر شدند همگان در رنگ صافی او خیره بماندند. (نوروزنامه ٔ خیام ). این زن خیره گشت از نوحه ... و بی خویش ببود همچنان زاری همی کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). تقدیر آسمانی ... شیر را گرفتار سلسله گرداند... و خردمند دوربین را خیره و حیران . (کلیله و دمنه ).
خیره گشته ز خام تدبیری
بردمیده ز سوسنش خیری .
گر آیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشمزد.
و سلطان را که مرآة بخت او تیره شده بود و دیده ٔ خبرت او خیره گشته . (جهانگشای جوینی ). چشم در آن خیره می گشت و عقل در آن حیران می ماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
این در آن حیران که او از چیست خوش
و آن در این خیره که حیرت چیستش .
سر هوشمندان چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.
اشارت فرمود تا برقرار به اتفاق فتح ماردین روند بمحاصره کردن ، از بلندی و حصانت قلعه خیره ماندند. (رشیدی ).
|| (ق ) بیهوده . بی سبب . بی علت . بی دلیل . بی جهت . بیخود. بی ربط :
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنکه بود خیره چه غم داری .
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ .
سپاه مرا خیره بفریفتی
ز بدگوهر خویش نشکیفتی .
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
بر این بارگه بر مبرتاب روی .
بدو گفت خیره منه سر بخواب
برو تازیان نزد افراسیاب .
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره کش ارزیز کردی و اکسیر.
نه همی بیهده دارند مر او را همه دوست
نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر.
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد.
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری .
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک .
و آنکه دین دارد و خردمندی
خویشتن خیره متهم نکند.
چنین گفت کی گرد بیدار دل
بگفت بهو خیره مسپار دل .
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را بغم هوشدار.
اگر بر خود او خیره بیداد کرد
شدش گنج و رنجش همه باد کرد.
ولیکن مرد بی دینار چون بازی بود بی پر
بماند خیره بی پر باز چون وقت شکار آید.
حق سبحانه و تعالی این جهان را بحکمت آفرید نه خیره آفرید. (منتخب قابوسنامه ٔ عنصرالمعالی ).
هرچند که در خانه ٔ تو خانه کند موش
خانه نسپاری تو همی خیره بدیشان .
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر ز چیست خیره مکن صفرا.
گر کسی خویشتن خویش به چه درفکند
خویشتن خیره در آن چاه نبایدت افکند.
این جهان آب روان است بر او خیره مخسب
آنچه کان بود نخواهد مطلب مست مباش .
زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا
که بنزد حکما گشتن از آیات فناست .
دگر از سنگدلی کردن فایده نیست
این همه تنگدلی کردن ما خیره چراست .
خیره شادی چرا کنی ز وجود
بیهده غم چرا خوری ز عدم .
یکی بگوید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا.
تنگی راه را صفت بشنو
در رهی نازموده خیره مرو.
نکند خیره زودی و دیری
آب در خواب تشنه را سیری .
بر تو بادا که خیره کم خندی
ور بخندد کسی تو نپسندی .
بر گل خیریت خیره خار رسته ست ای پسر
خیره منشین جان بابا خر بگیر و خار زن .
چو خون و ریم بپالود خیره از مردم
بدوزخ اندر لابد خون دهندش و ریم .
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم .
کسی ملامتم از عشق روی او میکرد
که خیره چند شتابی بخون خود خوردن .
مکن خیره بر زیردستان ستم
که دستی است بالای دست تو هم .
- ازخیره ؛ بیهوده . بیخودی . بی علتی :
خنده ٔ هرزه مایه ٔ جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است
هان و هان تا نخندی از خیره
که بسی خنده دل کند تیره .
- بخیره ؛ برخیره . بی علت . بی جهت . بی سبب :
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده .
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه .
چند دهی وعده ٔ دروغ همی چند
چند فروشی بخیره با من سروا.
ور چه از مردمان بآزارند
مردمانرا بخیره نازارند.
به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای
مرا بخیره بیک دستگونه برمگرای .
ای تشنه بخیره چند پویی
این ره که تو میروی سرابست .
دلم وصال تو می جست و عقل می گفتش
بخیره کشتی برخشک تا به کی رانی .
- برخیره ؛ بی علت . بی سبب . بیهوده . بیخود. بی جهت : و دیوارآن ببلندی چنان بود که هیچ مخلوق آنجا برنتوانست رفتن پس موسی متحیر شد آنجا با آن سپاه درماندند و ندانستند که چه کنند... پس موسی خویش را گفت چه حیلت سازیم که برخیره بازنتوانیم گشتن منادی فرمود و گفت کیست از شما که بر آن دیوار برتواند رفتن . (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی ).
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره برخیره این تاج و گاه .
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر
من نه بر خیره ایدر آمده ام
مر مرا بخت ره نمود ایدر.
سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم ... یکدیگر را ناچیز می کنند و برخیره می کشند و میخورند. (تاریخ بیهقی ).
ای که برخیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بوده ست از یاران دیرینه و پیر.
این چرخ بکام من نمی گردد
برخیره سخن همی چه گردانم .
واﷲ که چو گرگ یوسفم واﷲ
برخیره همی نهند بهتانم .
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بری تو برخیره .
|| (ص ) تعجب و شگفت بسیار. (ناظم الاطباء). متعجب . در شگفت بسیار. مبهوت از شگفتی :
چو بشنیدشاه این سخن خیره شد
سیه شد رخش چون دلش تیره شد.
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز ایشان همه خیره ماند.
بیاورد لشکر بکوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشگر.
شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق
به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای .
بسان باد صبا مرکبی که اندر تک
از اوبماند حیران و خیره باد صبا.
اما در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم . (کلیله و دمنه ). چون بخواند همگان خیره بماندند.(کلیله و دمنه ). || زُل . زل زل . نگاه نافذ. نگرش عمیق :
همی دید بهرام یکچند گاه
بخاقان همی کرد خیره نگاه .
گوسفندی برد این گرگ دغا از گله
گوسفندان دگر خیره بر او مینگرند.
|| حالتی که پس از نشئه ای در چشم پیدا شود :
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار.
|| کرخت . خدر. (یادداشت مؤلف ). عضو بخواب رفته . (ناظم الاطباء) :
گاه بر سر زنم از حسرت او گاه برو
خیره کردم بطپانچه همه روی و همه بر.
|| کُند (یادداشت مؤلف ) : و اگر ترشی بدو رسد خیره شود و خیرگی او را خرس گویند یعنی کند شدن و این کندی دندان را همچون خدر است عصب را. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِ) غباری که در پیش چشم پدید آید. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از لغت نامه ٔ شوشتر نسخه ٔ خطی ). || گل همیشه بهار. (ناظم الاطباء).