خوی زده
لغتنامه دهخدا
خوی زده . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) عرق کرده . (ناظم الاطباء). عرق آلوده . (آنندراج ). خوی کرده :
در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده
بادام خشک خوشتر و گل تر نکوتر است .
میرسد خوی زده آن خنجر سیراب بکف
عاشق دل شده گو از دل و جان دست بشو.
در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده
بادام خشک خوشتر و گل تر نکوتر است .
میرسد خوی زده آن خنجر سیراب بکف
عاشق دل شده گو از دل و جان دست بشو.