خوی
لغتنامه دهخدا
خوی . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] (اِ) عرق . آب رطوبت که از مسامات جلد انسان و دیگر حیوانات خارج شود. (از ناظم الاطباء). حِمَّة. حَمیم . (یادداشت بخط مؤلف ) :
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
بخرگاه شد چون سپه باز گشت
بشست از خوی آن پهلوان هر دو دست .
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پرآب .
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ ما را بخوی درنشاند.
ز پیش دهستان سوی ری کشید
ز اسبان برنج و بتگ خوی کشید.
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام .
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام .
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
مبارز راسر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ یکران
یکی خوی گردداندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان .
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادموی .
مرغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب
چون چهره ٔ نشسته بر او قطره های خوی .
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغز سرمای دی .
برخ بر سرشته شده گرد و خوی
چو بر لاله آمیخته مشک و می .
دلارام را بر رخ از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی .
اندر یاد کردن تدبیرها و عرق آوردن ... تدبیرخوی آوردن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
روان شده ست هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب .
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر.
پیش قدرت داده گردون از تواضع پشت خم
پیش رایت روی خورشید از خجالت کرده خوی .
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار.
یا از مسام کوهست آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش .
وز حسد لفظگهرپاش من
در خوی خونین شده دریا و کان .
چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال .
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه ٔ پروین شده .
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته .
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی .
تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا درافکند از تعب اندر خویش .
خوی عذار تو بر خاک دیده می افتاد
وجود مرده از آن آب جانور می گشت .
همی گفت و بر چهره افکند خوی
که آتش بمن درزد این بانگ نی .
- خوی خونین ؛ عرق خون آلود. عرق بخون آلوده :
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیاسنگی است بر پای زمین پیمای من .
آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
زان خطی کز عارض آتشفشان انگیختی .
- خوی سرد ؛ عرق سرد :
روز پنجم بتب گرم و خوی سرد فتاد
شب هفتم خبر از حال دگر باز دهید.
|| هر قطره ٔ بسیار کوچک . || خروج رطوبت بشکل قطره های بسیار کوچک از سطح خارجی هر چیزی . || تف . آب دهن . (برهان قاطع). حدو. خیو. || خاشاک و زبیل . || کشت و زرع . || چراگاه و علفزار. || علف راست روییده شده به روی زمین . || عرق گیر زیر زین . || زنگ فلزات . || هر چیز چرکین . (ناظم الاطباء).
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
بخرگاه شد چون سپه باز گشت
بشست از خوی آن پهلوان هر دو دست .
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پرآب .
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ ما را بخوی درنشاند.
ز پیش دهستان سوی ری کشید
ز اسبان برنج و بتگ خوی کشید.
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام .
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام .
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
مبارز راسر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ یکران
یکی خوی گردداندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان .
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادموی .
مرغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب
چون چهره ٔ نشسته بر او قطره های خوی .
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغز سرمای دی .
برخ بر سرشته شده گرد و خوی
چو بر لاله آمیخته مشک و می .
دلارام را بر رخ از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی .
اندر یاد کردن تدبیرها و عرق آوردن ... تدبیرخوی آوردن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
روان شده ست هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب .
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر.
پیش قدرت داده گردون از تواضع پشت خم
پیش رایت روی خورشید از خجالت کرده خوی .
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار.
یا از مسام کوهست آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش .
وز حسد لفظگهرپاش من
در خوی خونین شده دریا و کان .
چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال .
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه ٔ پروین شده .
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته .
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی .
تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا درافکند از تعب اندر خویش .
خوی عذار تو بر خاک دیده می افتاد
وجود مرده از آن آب جانور می گشت .
همی گفت و بر چهره افکند خوی
که آتش بمن درزد این بانگ نی .
- خوی خونین ؛ عرق خون آلود. عرق بخون آلوده :
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیاسنگی است بر پای زمین پیمای من .
آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
زان خطی کز عارض آتشفشان انگیختی .
- خوی سرد ؛ عرق سرد :
روز پنجم بتب گرم و خوی سرد فتاد
شب هفتم خبر از حال دگر باز دهید.
|| هر قطره ٔ بسیار کوچک . || خروج رطوبت بشکل قطره های بسیار کوچک از سطح خارجی هر چیزی . || تف . آب دهن . (برهان قاطع). حدو. خیو. || خاشاک و زبیل . || کشت و زرع . || چراگاه و علفزار. || علف راست روییده شده به روی زمین . || عرق گیر زیر زین . || زنگ فلزات . || هر چیز چرکین . (ناظم الاطباء).