خوک
لغتنامه دهخدا
خوک . (اِ) جانوری است معروف (برهان قاطع). خنزیر. ابودلف . کاس . بغراء. ابوالجهم . ابوزرعه . ابوعقبه . ابوعلبه . ابوقاوم . (یادداشت بخط مؤلف ). خوک ازنظر جانورشناسی پستاندار سم شکافته ای است از تیره ٔ سویدای دارای پوزه ای درازو متحرک و بدن سنگین و اندامهای نسبة کوتاه است و پوست کلفت پوشیده از موهای خشن . خوک نر را گراز خوانند. خوکهای اهلی را از اعقاب خوکهای وحشی می دانند که بومی اروپا و جنوب غربی آسیا و شمال افریقاست . خوک را در قرن 16 م . اسپانیائیها به امریکا بردند. این حیوان هر غذائی را میخورد و در سال یک یا دو بار بچه میزاید و هر بار 12 تا 15 بچه میگذارد و برای شش تا هفت سال زایش او ادامه دارد. خوک بجهت گوشت و پیه آن ارزش بسیار دارد و در کشورهای غیر مسلمان زیاد پرورش داده میشود. گوشت خوک تازه یا پخته بصورت کالباس و ژامبون و سوسیس مصرف میشود و بعلاوه از پوست این جانور دستکش و کیف و جامه دان و توپ فوتبال درست می کنند واز موی آن ماهوت پاک کن و مسواک میسازند. خوک از سایر حیوانات اهلی احتمال ابتلاء به امراضش بیشتر است وبسیاری از بیماریها را به انسان انتقال می دهد از آن جمله تب مالت و تریکینوز است از این جهت محصولات حاصل از خوک باید تحت شرایط طبی دقیق باشد. (از دایرة المعارف فارسی ). در فرهنگ نفیسی «ناظم الاطباء» آمده : یکی از حیوانات فقاری پستان دار ضخیم الجلد سم دار است که دارای چهار ناخن می باشد هر یک از دست و پا و بدن وی از موهای دراز پوشیده و دارای پنجاه و شش دندان می باشد 28 تا بالا و 28 تا پایین بدین تفصیل 12 دندان قطاع و 2 دندان کلبی و 14 دندان طاحونه ای و چشمهای وی کوچک و حدقه ٔ آن گرد و دارای دم کوچکی است و بتازی خنزیر گویند و در مذهب مطهر اسلام نجس و احتراز از آن واجب و خوردن گوشت و شیر وی حرام است :
بکشتند چندان ز خوکان که راه
بیکبارگی تنگ شد بر سپاه .
سر خوک را بگسلانم ز تن
منم بیژن گیو لشکرشکن .
خوک چون دید بدشت اندرتازه پی شیر
گرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاه .
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ماهمه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین .
باملک چکار است فلانرا و فلانرا
خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار.
حکماتن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی ).
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را.
اینت مسکر حرام کرد چو خوک
و آنت گفتا بجوش و پر کن طاس .
خوک همه شر و زیانست و نحس
میش همه خیر و بر و برکت است .
ای خاک بارگاه تو وخوک پایگاه
هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده .
من خری دیدم کو مسخ نبود
خوک شد چون ز خری کردن جست .
تن چون رسد بخدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را بمسجد اقصی رها کند.
خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پا منه
خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا.
خوک و ریاض بهشت حائض و بیت الحرم .
- امثال :
مثل خوک تیر خورده ؛ کنایه از عصبانیت سخت خشمگین و آزرده .
مثل خوک سر را پائین انداخته و میرود ؛ کنایه است از عدم توجه به اطراف است .
|| خوی . انس . عادت : مرغان خانگی و آنچ با مردم خوک کنند. (التفهیم ). خوی آن جانوران که با مردم خوک کنند. (التفهیم ). || نام آزاری است که در گلو بهم برسد و بعربی خنزیر گویند و جمع آن خنازیر است . (ازبرهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ). رجوع به خنازیرشود. دامغول . سلعه . خوکک (زمخشری ) : واو [یعنی اشق ] خوک را نرم کند. (الابنیه عن حقایق الادویه ). و نرم کننده است آماسهای سخت را و خوک و غدد را بدو ضماد کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صفت ضمادی دیگرکه خوک را نرم کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مرهم و...همه آماسهای سخت را و خوک را سود دارد و نرم کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اندر آماسها که آنرا بتازی خنازیر گویند و این علت را بپارسی خوک گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بکشتند چندان ز خوکان که راه
بیکبارگی تنگ شد بر سپاه .
سر خوک را بگسلانم ز تن
منم بیژن گیو لشکرشکن .
خوک چون دید بدشت اندرتازه پی شیر
گرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاه .
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ماهمه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین .
باملک چکار است فلانرا و فلانرا
خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار.
حکماتن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی ).
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را.
اینت مسکر حرام کرد چو خوک
و آنت گفتا بجوش و پر کن طاس .
خوک همه شر و زیانست و نحس
میش همه خیر و بر و برکت است .
ای خاک بارگاه تو وخوک پایگاه
هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده .
من خری دیدم کو مسخ نبود
خوک شد چون ز خری کردن جست .
تن چون رسد بخدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را بمسجد اقصی رها کند.
خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پا منه
خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا.
خوک و ریاض بهشت حائض و بیت الحرم .
- امثال :
مثل خوک تیر خورده ؛ کنایه از عصبانیت سخت خشمگین و آزرده .
مثل خوک سر را پائین انداخته و میرود ؛ کنایه است از عدم توجه به اطراف است .
|| خوی . انس . عادت : مرغان خانگی و آنچ با مردم خوک کنند. (التفهیم ). خوی آن جانوران که با مردم خوک کنند. (التفهیم ). || نام آزاری است که در گلو بهم برسد و بعربی خنزیر گویند و جمع آن خنازیر است . (ازبرهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ). رجوع به خنازیرشود. دامغول . سلعه . خوکک (زمخشری ) : واو [یعنی اشق ] خوک را نرم کند. (الابنیه عن حقایق الادویه ). و نرم کننده است آماسهای سخت را و خوک و غدد را بدو ضماد کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صفت ضمادی دیگرکه خوک را نرم کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مرهم و...همه آماسهای سخت را و خوک را سود دارد و نرم کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اندر آماسها که آنرا بتازی خنازیر گویند و این علت را بپارسی خوک گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).