خونخوار
لغتنامه دهخدا
خونخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) سفاک . خونریز. قتال . (ناظم الاطباء). سفاح . آنکه بریختن خون یعنی کشتن مردمان رغبت دارد. || ظالم . ستمکار :
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوارخوار.
تا غمزه ٔ خونخوار تو با ما چه کند
تا طره ٔ طرار تو با ما چه کند.
و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار چند معروف را بکشت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 73). معیوب و بداندیش و خونخوار بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 74).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
شاه غمخوار نائب خرد است
شاه خونخوار شاه نیست دد است .
شما را از جور این جبار خونخوار برهانم . (کلیله و دمنه ).
منبرگرفته مادر مسکینم
از دست آن مناره ٔ خونخوارش .
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خونخوار و بیگناه آزار.
کس بعیار فرستادی و گفتی که پسر
خون بریزد بسر خنجر خونخوار مرا.
ز خونخوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشاید برین پل گذشت .
تو در زمین بخنجرخونخوار کرده ای .
تطاولی که تو کردی بدوستی با من
من آن بدشمن خونخوارخویش نپسندم .
که دنیا صاحبی بد مهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است .
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار
گو طبل ملامت بزن و کوس شناعت .
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار.
دیگر از حربه ٔ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزه ٔ خونریز تو ناباکتر است .
شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران . (گلستان ). شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران . (گلستان ).
وای بر خفتگان خونخواران
ز آفت سیل چشم بیداران .
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارش .
ای خدا شد بر جوانم کار تنگ
دشمنان خونخوار و اکبر تازه جنگ .
|| درنده :
رباید گوسفندی گرگ خونخوار
درآویزدشبان با او به پیکار.
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار.
شه چون شدی از کسی به آزار
دادیش بدان سگان خونخوار.
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
|| در معنی خون جگرخوار کنایه از اندوهگین :
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی .
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوارخوار.
تا غمزه ٔ خونخوار تو با ما چه کند
تا طره ٔ طرار تو با ما چه کند.
و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار چند معروف را بکشت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 73). معیوب و بداندیش و خونخوار بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 74).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
شاه غمخوار نائب خرد است
شاه خونخوار شاه نیست دد است .
شما را از جور این جبار خونخوار برهانم . (کلیله و دمنه ).
منبرگرفته مادر مسکینم
از دست آن مناره ٔ خونخوارش .
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خونخوار و بیگناه آزار.
کس بعیار فرستادی و گفتی که پسر
خون بریزد بسر خنجر خونخوار مرا.
ز خونخوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشاید برین پل گذشت .
تو در زمین بخنجرخونخوار کرده ای .
تطاولی که تو کردی بدوستی با من
من آن بدشمن خونخوارخویش نپسندم .
که دنیا صاحبی بد مهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است .
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار
گو طبل ملامت بزن و کوس شناعت .
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار.
دیگر از حربه ٔ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزه ٔ خونریز تو ناباکتر است .
شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران . (گلستان ). شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران . (گلستان ).
وای بر خفتگان خونخواران
ز آفت سیل چشم بیداران .
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارش .
ای خدا شد بر جوانم کار تنگ
دشمنان خونخوار و اکبر تازه جنگ .
|| درنده :
رباید گوسفندی گرگ خونخوار
درآویزدشبان با او به پیکار.
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار.
شه چون شدی از کسی به آزار
دادیش بدان سگان خونخوار.
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
|| در معنی خون جگرخوار کنایه از اندوهگین :
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی .