خونبار
لغتنامه دهخدا
خونبار. [ خوم ْ ] (نف مرکب ) بارنده ٔ خون . ریزنده ٔ خون . خون فشان :
سر خنجرش ابر خونبار بود
سنانش نهنگ یل اوبار بود.
مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است . (ناظم الاطباء). اشکریز :
تا کی ز تو من دور و ز اندیشه ٔ دوری
من با دل پرحسرت و با دیده ٔ خونبار.
و از فراق او دیدگان من خونبار است . (قصص الانبیاء ص 83).
ابر خونبار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد.
آه من دوش تیرباران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست .
گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب
بهر آسایش این دیده ٔ خونبار بیار.
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
بسوی شش جهت چار است چشمم .
|| خونین . سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون :
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک .
شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم .
ز رأی روشن و شمشیر خونبار
بیکدم عالمی را ساختی کار.
سر خنجرش ابر خونبار بود
سنانش نهنگ یل اوبار بود.
مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است . (ناظم الاطباء). اشکریز :
تا کی ز تو من دور و ز اندیشه ٔ دوری
من با دل پرحسرت و با دیده ٔ خونبار.
و از فراق او دیدگان من خونبار است . (قصص الانبیاء ص 83).
ابر خونبار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد.
آه من دوش تیرباران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست .
گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب
بهر آسایش این دیده ٔ خونبار بیار.
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
بسوی شش جهت چار است چشمم .
|| خونین . سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون :
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک .
شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم .
ز رأی روشن و شمشیر خونبار
بیکدم عالمی را ساختی کار.