خونابه
لغتنامه دهخدا
خونابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) آب با خون آمیخته . (یادداشت بخط مؤلف ). || آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند. || اشک خونین . خوناب . (ناظم الاطباء). اشک :
چو نزدیک آنجای برزو رسید
ببارید خونابه بر شنبلید.
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه .
خونابه ز دیدگان گشادند
در پای فتاده درفتادند.
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روان است .
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد بخونابه منقش دارم .
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد.
|| خون . خوناب :
می لعل گون خوشتر است ای سلیم
ز خونابه ٔ اندرون یتیم .
بخونابه شویی همی کار خویش
سزای تو جاهل بد آن مغتسل .
دل شه چون ز عجز خونابه است
او نه شاه است نقش گرمابه است .
در کیسه های کان و گهرهای کوهسار
خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را بگل و که برآورید.
پس مرا خون دوباره می ریزی
من بخونابه باز می غلطم .
چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست .
شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ ، ریزان .
گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید.
با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت .
کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک
رهنمائیم بسوی علم داد نکرد.
- خونابه ٔ جگر ؛ خون جگر :
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه ٔ خونابه ٔ جگر می گشت .
|| جریان خون . (از ناظم الاطباء). خوناب . || خون روان . مقابل خون بسته . خوناب . (یادداشت مؤلف ) :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز.
|| شنگرف . (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی ). || تنفس سخت . (ناظم الاطباء).
چو نزدیک آنجای برزو رسید
ببارید خونابه بر شنبلید.
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه .
خونابه ز دیدگان گشادند
در پای فتاده درفتادند.
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روان است .
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد بخونابه منقش دارم .
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد.
|| خون . خوناب :
می لعل گون خوشتر است ای سلیم
ز خونابه ٔ اندرون یتیم .
بخونابه شویی همی کار خویش
سزای تو جاهل بد آن مغتسل .
دل شه چون ز عجز خونابه است
او نه شاه است نقش گرمابه است .
در کیسه های کان و گهرهای کوهسار
خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را بگل و که برآورید.
پس مرا خون دوباره می ریزی
من بخونابه باز می غلطم .
چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست .
شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ ، ریزان .
گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید.
با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت .
کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک
رهنمائیم بسوی علم داد نکرد.
- خونابه ٔ جگر ؛ خون جگر :
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه ٔ خونابه ٔ جگر می گشت .
|| جریان خون . (از ناظم الاطباء). خوناب . || خون روان . مقابل خون بسته . خوناب . (یادداشت مؤلف ) :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز.
|| شنگرف . (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی ). || تنفس سخت . (ناظم الاطباء).