خون کردن
لغتنامه دهخدا
خون کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کشتن . قتل کردن . خون ریختن . (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن . آدمی کشتن . (یادداشت مؤلف ) :
شحنه بودمست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند.
پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزون است از عنت .
نه غضب غالب بود مانند دیو
بی ضرورت خون کند از بهر ریو.
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد.
- امثال :
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند .
- خون نکردن ؛ جنایت نکردن . مرتکب جنایتی نشدن . بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود.
|| بناحق خون ریختن . (ناظم الاطباء). || قربان کردن . تضحیة. (یادداشت بخط مؤلف ).
شحنه بودمست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند.
پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزون است از عنت .
نه غضب غالب بود مانند دیو
بی ضرورت خون کند از بهر ریو.
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد.
- امثال :
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند .
- خون نکردن ؛ جنایت نکردن . مرتکب جنایتی نشدن . بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود.
|| بناحق خون ریختن . (ناظم الاطباء). || قربان کردن . تضحیة. (یادداشت بخط مؤلف ).