خون
لغتنامه دهخدا
خون . (اِ) مایعی است سرخ رنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است بنزدقدما. (یادداشت مؤلف ). دم . (از برهان قاطع). ماده ای قرمزرنگ و سیال که در رگهای بدن (وریدها + شریانها) جریان دارد و مرکب است از دو قسمت : 1 - سلولهای کوچکی بنام «گلبول قرمز» و «گلبول سفید»؛ 2 - ماده ٔ سیالی موسوم به «پلاسما» که قسمت اعظم خون را تشکیل می دهد و وظیفه ٔ مهمی در بدن آدمی دارد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین ). مایعی سرخ که دوران می کند در شرایین و اورده ٔ انسان و دیگر حیوانات فقاری . غذاهائی که انسان و دیگر حیوانات فقاری می خورند پس از حصول میعان جذب و در خون داخل می گردند و بواسطه ٔ یک سلسله از مجاری یعنی شرایین در همه ٔ اجزای بدن برده میشوند و خون شریانی وقتی که سرخ رنگین باشد دلیل بر سلامتی شخص است و چون کمرنگ گردد دلیل بر حدوث بیماری مخصوصی است که انمی گویند و اطبا در مداوای آن نوعاً آهن استعمال می کنند. خون وریدی همیشه سرخی سیاهرنگی داردو حیوانات پستاندار و طیور دارای خون گرم اند یعنی خون آنها حرارتی دارد فوق حرارت محیط و خزنده ها و ماهیها خونشان سرد است یعنی دارای همان حرارتی است که آنان در میان آن زندگی می کنند و رنگ خون پستانداران وطیور و خزنده ها و ماهیها سرخ است و خون صدفها سفید می باشد. (ناظم الاطباء). مایعی است قرمزرنگ که در قلب و سرخرگها و سیاهرگها و مویرگها جریان دارد در انسان در حدود 113 وزن بدن را تشکیل میدهد و مرد بالغ متوسطالقامه در حال عادی 6 لیتر خون در بدن دارد. خون اکسیژن و غذا به بافتهای بدن می رساند و انیدریدکربونیک و فضولات دیگر را برای دفع شدن حمل میکند خون انسان عبارت است از مایعی موسوم به پلاسما که در آن گویچه های سرخ (سرخی خون از این گویچه هاست ) گویچه ٔ سفید و پلاکت ها (که در بستن خون دخالت دارند) شناورند بیشتر پلاسما آب است و در آن املاح ، مواد غذائی ، گازهای انیدرید کربونیک و اکسیژن و ازت و نیز هورمونها و پادتن ها وجود دارد. (از دائرة المعارف فارسی ) :
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که او چون برست .
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افکار.
بچه ٔ سرخ چو خون و بچه ٔ زرد چو کاه .
جالینوس ... در علم طب و گوشت و خون و طبایع مردمان . (تاریخ بیهقی ).
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
برافروخت از نعل اسبان گیا
بگردید برکه ز خون آسیا.
ز بدخواهان او ناید سعادت .
چو از نی خون و از پولاد چربو.
صفوگیلاس اندر جگر سه بهره شود،بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده و آن خون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
قد در غمت نون کرده ام بس دیده جیحون کرده ام
مفکن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین .
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی چه رفت
آتش از غم خون شدی آب از حزن بگریستی .
این خون که موج میزند اندر جگر ترا
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی .
مایع سرخی است که همواره در جسم ذی حیات دوران نماید و قوام حیات بر آن باشد خداوند گوشت را بر نوح نبی حلال فرمود و وی را امر فرمود که زنهار خون که قوام جان بر آن است نخوری در شریعت موسوی هم امر به حرمت آن شده . (قاموس کتاب مقدس ).
- از بینی کسی خون نیامدن ؛ امری در نهایت سادگی و بدون دغدغه گذشتن .
- از چشم خون باریدن ؛ سخت غضوب و خشمگین بودن . (یادداشت مؤلف ) :
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون .
- || کنایه از گریه و زاری بسیار کردن که اشک بر اثر تمام شدن جای خود را بخون دهد.
- از چشم خون دویدن ؛ کنایه از غضب بسیار.
- || زاری بسیار کردن :
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او.
- از چشم خون گرفتن ؛ به اشک ریزی بسیار وادار کردن .
- || کنایه از ناراحت و ملول کردن کسی .
- || از دل خون روان شدن ؛ دل خون شدن :
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
- به خون آغشته ؛ خونین .به خون آلوده . آغشته ٔ خون : او را کشته و بخون آغشته دیدند. (مجالس سعدی ).
- به خون جگر ؛ با نهایت رنج و اندوه :
گویند سنگ لعل شود درمقام صبر
آری شود ولیک بخون جگر شود.
- به شیشه کردن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن به او.
- به شیشه گرفتن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن بکسی .
- بی خون دل ؛ بی تعب . بی رنج . بی تحمل مشقت :
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست .
- پرخون یا پر ز خون ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان :
تات بدیدم چنین اسیر هوی
بر تو دلم دردمند و پرخون شد.
مرا دلی است پر ز خون ببند زلف تو درون
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
شکم تا بنافش دریدند مشک
قدح را بر او دیده پرخون ز اشک .
- || با خون بسیار؛ با خون فراوان :
بر چرخ همچو لاله بدشت اندر
مریخ چون صحیفه ٔ پرخون است .
ببازوی پرخون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
- جگرخون ؛ باتعب . با غم فراوان . بارنج بسیار.
- جگرخون کردن ؛آسیب فراوان وارد کردن . رنج بسیار دادن . خونین جگر کردن .
- || غم بسیار خوردن . رنج بسیار کشیدن :
بسالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم .
- جوش آمدن خون ؛ کنایه ازغضب بسیار. کنایه از عصبانیت سخت .
- || کنایه از هیجان شدید :
خواجه را در عروق هفت اندام
خون بجوش آمده بجستن کام .
- جوی خون راندن ؛ خون بسیار در موضعی از بدن روان ساختن :
تفکر از پی معنی همی چنان باید
که از مسام دل و دیده جوی خون راند.
- || کنایه از قتل بسیار کردن .
- چشم کسی را خون گرفتن ؛ کنایه از غضب شدید است .
- خاک فلان از خون فلان بهتر بودن ؛ کنایه از بی ارزشی کسی در قیاس با دیگری است . (یادداشت مؤلف ) :
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به .
- خون بچه ٔ تاک ؛ شراب :
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .
- خون خوردن ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان خوردن :
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار توکم شد.
- || نابود کردن کسی ؛ از بین بردن . فانی کردن :
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذاده پسر است .
خاک توام مرا چه خوری خون بدوستی
جان منی مرا بکش اکنون بدوستی .
خونم همی خوری که ترا دوستم بلی
ترک چنین کند که خورد خون بدوستی .
- خون خون را خوردن ؛ سخت در غضب بودن . فلانی خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت عصبانی است .
- || حسد بردن سخت ؛ فلانی نسبت بکسی یا کار او خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت به او حسد می برد.
- خون دل دادن ؛ رنج فراوان دادن . غم و اندوه بسیار دادن :
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
- در خون انداختن ؛ خون انداختن . کنایه از رنج و الم دادن . کنایه از ناراحت کردن . کنایه از آزار بسیار کردن :
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداختی .
- در دل افتادن خون ؛ خون به دل افتادن . غم و ناراحتی به دل راه یافتن :
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
- دل پر خون داشتن ؛ اندوه فراوان به دل داشتن . ناراحتی داشتن . رنج بسیار به دل مخفی داشتن .
- || کینه داشتن بکسی ؛ از دست فلانی دلی پرخون دارم .
- دل کسی خون شدن ؛ خون شدن دل کسی . کنایه از بی تاب و بیقرار شدن کسی بر اثر ناراحتی و اندوه . رنجور شدن از اندوه فراوان .
- دل کسی خون کردن ؛ خون کردن دل کسی . کنایه از ناراحت بسیار کردن کسی را. اندوه بسیار بکسی دادن .
- دویدن خون ؛ جاری شدن خون . خون دویدن :
تا نبری خون ندود. (از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر).
- راه انداختن خون ؛ سخت برآشفتن و فریاد زدن و کتک زدن . خون راه انداختن . (یادداشت مؤلف ).
- رخ پر خون گشتن ؛ کنایه از عصبانی شدن . کنایه از غضبناک شدن :
نگه کرد رستم سراپای او
نشست و سخن گفتن و رای او
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
- رنگین تر نبودن خون کسی از کسی ؛ مساوی بودن دو کس . استثناء نداشتن . یک جور بودن . هم ارز بودن . خون کسی از کس دیگر رنگین تر نبودن .
- ریختن خون جگر ؛ خون جگر ریختن . تألم بسیار کردن . اندوه فراوان خوردن :
تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم
آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم .
- قطره ٔ آخر خون ؛ کنایه از نهایت سعی و جد تا سرحد طاقت : تا قطره ٔ آخر خون خود می جنگم .
- گریستن خون ؛ خون گریستن . کنایه از ضجه بسیار کردن . کنایه از مویه و ناله بسیار کردن . اظهار تعزیت بسیار نمودن : چون بشنید [ مادر حسنک ] جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. (تاریخ بیهقی ).
- مردن خون ؛ در اثر ضربتی خون دویدن زیر بشره . (یادداشت بخط مؤلف ). بر اثر ضربه یا بین شکاف قرار گرفتن قسمتی از جسم آدمی خون در زیر پوست جمع شدن و برنگ کبود یا سیاه در زیر آن نمایان گشتن .
|| قتل . کشتن . کشته شدن . از بین بردن نفس زنده : پس هرکس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمدو خون او بسته شد و بشمشیر از گردن او بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
گمان مبر که مرا بی تو جای حال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
بسوی زواره نگه کرد شیر
بفرمودش آن خون بسی ناگزیر.
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی بدین کینه کار
بترسم ز بدگوهر افراسیاب
که بر خون بیژن بگیرد شتاب .
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پر آب .
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
گفت پسری دارم بزندان اندر و بخونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد. (تاریخ سیستان ).
الا ای مردپیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان .
بریده سر دگرباره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید.
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هر کسی بر تو نفرین بود.
مشو گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین .
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کاراستی .
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را بخونش بسیج .
و خط بخون باز دهید که دیگر آدمیان را نخورید. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
قطام گفتا... هزار درم سیم و غلام و کنیزکی و خون مرتضی علی . عبدالرحمن گفت ... و علی را بکشم . (مجمل التواریخ والقصص ).
گردیده بُده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من .
اگر کسی یک سخن بخلاف تو میگوید بخون آن کس سعی می کنی و سالها بدان یک سخن کینه میگیری . (تذکرةالاولیاء عطار).
بر دیده ٔ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی .
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کاهنگ خون من چه دلاویز میکنی .
جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم و ز تو سپر بیفکنم .
مده تیغ را بر سیاست زبان
که آهسته باید بخون بر زبان .
خون ناحق مکن چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست .
اگر بمذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آنست کو تراست صلاح .
گر مریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را.
عشق سازد حسن عالم سوز را درخون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را.
- امثال :
جهود خون دیده ؛ چون آزار مختصری بر کسی آید و آن کس بی تابی فراوان و بیجا در مقابل آن کند به تمسخر گویند «جهود خون دیده » چه اعتقاد عامه است که جهودان در برابر خون تاب ایستادگی ندارند و با خون کمی که از آنها بیاید بی تابی فراوان کنند.
خون زن شوم است ؛ کشتن زن خوب نیست .
خون سگ شوم است ؛ کشتن سگ شگون ندارد و پای گیر میشود.
- بخاک ریختن خون کسی ؛ خون کسی بخاک ریختن . کنایه از کشتن او :
به بیداد خون سیاوش بخاک
همی ریخت تا جان ما کرد چاک .
- بخون اندر شدن ؛ قاتل شدن . موجب خون و قتل شدن :
گرایدونکه گفتار من بشنوی
بخون فراوان کس اندر شوی .
- بخون درسپردن ؛ رضایت بکشتن کسی دادن : پدر و مادربعلت حطام دنیا مرا بخون درسپردند. (گلستان ).
- بخون درنشاندن ؛ کنایه از کشتن .
- بخون غرق شدن ؛ غرقه در خون شدن . کشته شدن .
- || کنایه از قتل بسیار کردن .
- بخون شستن ؛ با قتل ننگ و عاری را خاتمه دادن .
- بخون کسی تشنه بودن ؛ قصد قتل کسی را بجد داشتن . مباح دانستن خون کسی . کنایه از سخت بد بودن با کسی : مهتر لشکر... و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است . (تاریخ بیهقی ).
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان .
- بخون کسی دربودن ؛ بکشتن کسی مصمم بودن :
ای سنائی تو کجائی که بخون تو دریم .
- || متهم بقتل کسی بودن .
- بخون کسی در شدن ؛ موجب قتل کسی شدن .
- بخون کسی کسی را گرفتن ؛ مجازات برای قتل کردن .
- بر خون کشیدن ؛ موجب قتل شدن .
- بگردن خون کس کردن ؛موجب قتل کسی شدن :
گر نپسندی همی که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو بگردن .
- بگردن خون کس گرفتن ؛ موجب قتل کسی شدن .
- || پذیرفتن اتهام قتل کسی .
- تن و جان کسی را پر خون کردن ؛ کشتن او :
سخن هر چه گویم دگرگون کنم
تن و جان پرسنده پرخون کنم .
- چنگ بخون شستن ؛ کنایه از خون ریختن . دست بخون شستن :
پس آنگه بگرسیوز آواز کرد
که با من چنین بخت بدساز کرد
اگر جنگ سازید من جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را.
- خوردن خون کسی ؛ کشتن کسی :
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش .
- خون کردن ؛ کشتن :
خون نکردم که بخون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم از او در جگر است .
- خون کسی در گردن کسی بودن ؛ در ذمه ٔ قتل کسی بودن . مسؤول قتل کسی بودن :
ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست .
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده ٔ بلاجوست .
تا چه خواهد کرد با من در دو گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش .
- دامن در خون کشیدن ؛ قصد خون و قتل کسی نمودن :
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید.
- در خاک و خون کشیدن ؛ کشتار هولناک کردن .
- در خاک و خون غلطیدن ؛ کشته شدن .
- در خون کسی شدن ؛ در صدد کشتن او برآمدن . سبب قتل کسی شدن : و سوری در خون او شد. (تاریخ بیهقی ). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن و در خون این مشتی غوغا که آورده ای مشو. (تاریخ بیهقی ). که ای کذا و کذا تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند اگر بمکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریاام . (چهارمقاله ٔ عروضی ).
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان .
ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم
خون دلم بخوردم و در خون جان شدم .
هر یکی تدبیر و رایی میزدی
هر کسی در خون هر یک میشدی .
- در خون کشیدن ؛ کشتار کردن . قتل کردن . موجب قتل شدن .
- در گردن کسی خون کسی گشتن ؛ قتل کسی بگردن کسی افتادن . موجب قتل کسی شدن :
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او گشته در گردنت .
- دست به خون آلودن ؛ موجب قتل شدن :
بخون ای برادر میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست .
- دست به خون شستن ؛ خونریزی کردن . کشتار کردن :
دلیران توران شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بسی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
وزان پس بر آن رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست .
- دست به خون یازیدن ؛ موجب قتل کسی شدن :
چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد بخون .
- دیدن خون بر آستانه ٔ در ؛ مرده دیدن .
- ریختن خون ؛ کشتن . کشتار کردن . قتل نفس کردن :
چنین گفت موبد ببهرام نیز
که خون سر بیگناهان مریز.
چون خواستی که حشمت براند که اندر آن ریختن خونها باشد ایشان آنرا دریافتندی . (تاریخ بیهقی ).
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف توگرفت رنگ ماتم .
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون .
- سیل خون ؛ کشتار بسیار.
- شستن خون بخون ؛ خون بخون شستن . کنایه از قصاص کردن :
همی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی بخونی .
دل را بسرشک دم بدم می شویم
چه فایده کان شستن خونست بخون .
- لمالم شدن از خون ؛ بسیار شدن کشتار. فزونی یافتن کشتار :
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشوراز خون لمالم شده ست .
- مباح شدن خون ؛ واجب القتل شدن :
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل .
- نخسبیدن خون ؛ بمجازات رسیدن قاتل . پنهان نماندن قتل :
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که میرم و یابم خلاص .
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من .
- امثال :
خون ناحق بخوابد فلان کس نمی خوابد ؛ کنایه از بد خوابی است .
خون ناحق نخسبد ؛ قاتلی که بناحق خون ریخته مجازات میشود.
|| حیات . زندگی . جان . (یادداشت بخط مؤلف ) :
غوریان طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند بزرگ و این بجشگان را بر خون و خواسته ٔ ایشان حکم باشد. (حدود العالم ).
گفت ای شاه جهان بااین بنده ٔ پیر ضعیف چه خواهی کردن ؛ شاه جواب داد که ترا بخون آزاد کردم و در کار این دختران کردم . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ). شاه گفت زنهار است ترا بخون و مال ، اما صد مرد را از خویشان تو بنوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ).
بخون و خواسته ٔ مهتران شدم قاصد
ربا و رشوه پذیرفتم از وصی و یتیم .
قصد خون تو کنند و جان و سر
از برای حمیت دین و هنر.
- بخون خود دست شستن ؛از سر زندگی درگذشتن .
- خواستن بخون کسی را از کسی ؛ امان خواستن کسی را از کسی . حیات کسی را از کسی خواستن :
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر به نیکی شوی رهنمون .
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون .
گفت ای بانوی بانوان زنهار برادرم بخون از شاه بخواه . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعیدنفیسی ). || حیض . عادت ماهانه ٔ زن . خون ماهانه ٔ زن .
- خون دیدن زن ؛ حیض دیدن . عادت دیدن .
|| سرخ . قرمز سیر. قرمز پررنگ یا سخت سرخ :
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون .
این هندوانه مثل خون است ؛ سخت سرخ و رسیده است .
|| جنگ . کارزار. قتال :
ز ترکان برآمد بسی گفتگوی
که تنها بدشت آمد این کینه جوی
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یکتن سوی ما گراید بخون .
|| انتقام . ثار. قصاص . فدیه . خون بها: بقیمت خون باباش می فروشد. (یادداشت مؤلف ) :
پدر آمد و خون لهراسب خواست
مرا همچنان داستان است راست .
و آن آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عاصیان طلب .
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی خون دو زن کرد مردی را بها.
خون چو خاقانیی ریخته ٔ لعل تست
قصه ٔ او خون او بازده از لعل هم .
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
- امثال :
دستی را که حاکم ببرد خون ندارد ؛ یعنی قصاص و دیه برای عمل حاکم نیست .
- از سر خون بگذشتن ؛ کنایه از بحل کردن و درگذشتن از قصاص :
ای خلق تو بر خلق عیان از ره عین
موقوف شفاعت تو جرم کونین
آنجا که شفاعت تو باشد ترسم
از خلق حسن بگذری از خون حسین .
- بازخواستن خون ؛ انتقام قتل . طلبیدن ثار. خونخواهی : سوگند خوردند که همپشت باشند تا خونها باز خواهند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- بحل کردن خون ؛ از قصاص درگذشتن :
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش .
- بخون گرفتن ؛ قصاص کردن :
بگیرد بخون منت روزگار.
- خون درگردن خویش بودن ؛ فدیه نداشتن :
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویش هم در گردنت .
- کشیدن خون به خون ؛ قصاص یافتن :
که خون عاقبت جانب خون کشد.
- || به اصل و تبار کشیده شدن .
|| نژاد. دوده . دودمان :
چو خسرو بدان گونه مهدش بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز خونی که بد بهره ٔ مادری
بجوشید و شد چهره اش آذری .
یکی داستان زد بر این رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون .
- همخون ؛ هم نژاد. هم دودمان . هم تبار.
|| مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید :
زهر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا کی برآید ز آتش برون .
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم .
خون چشم بیوگان است آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند.
- خون مژگان ؛ اشک چشم :
ز دیده برخ خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان بازگفت .
کسی گفت خراد برزین گریخت
همی زآمدن خون مژگان بریخت .
|| مجازاً آب انگور و شراب سرخ :
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
|| مزید مؤخر در کلماتی چون : طبرخون ، شیرین خون ، شبیخون ، دست خون ، انباخون ، بدخون ، بادخون ، ترخون . (یادداشت مؤلف ). || خودکامی . خودبینی . تکبر. نخوت . || سفره . میز. (ناظم الاطباء). خوان . رجوع به خوان شود. || تلفظی از خوان اسم از خواندن . || تغنی . سرودگویی . (ناظم الاطباء). آواز. خواندن : امروز او خونش می آید؛ یعنی آواز خواندنش می آید. || درس . قرأت . (ناظم الاطباء).
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که او چون برست .
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افکار.
بچه ٔ سرخ چو خون و بچه ٔ زرد چو کاه .
جالینوس ... در علم طب و گوشت و خون و طبایع مردمان . (تاریخ بیهقی ).
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
برافروخت از نعل اسبان گیا
بگردید برکه ز خون آسیا.
ز بدخواهان او ناید سعادت .
چو از نی خون و از پولاد چربو.
صفوگیلاس اندر جگر سه بهره شود،بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده و آن خون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
قد در غمت نون کرده ام بس دیده جیحون کرده ام
مفکن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین .
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی چه رفت
آتش از غم خون شدی آب از حزن بگریستی .
این خون که موج میزند اندر جگر ترا
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی .
مایع سرخی است که همواره در جسم ذی حیات دوران نماید و قوام حیات بر آن باشد خداوند گوشت را بر نوح نبی حلال فرمود و وی را امر فرمود که زنهار خون که قوام جان بر آن است نخوری در شریعت موسوی هم امر به حرمت آن شده . (قاموس کتاب مقدس ).
- از بینی کسی خون نیامدن ؛ امری در نهایت سادگی و بدون دغدغه گذشتن .
- از چشم خون باریدن ؛ سخت غضوب و خشمگین بودن . (یادداشت مؤلف ) :
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون .
- || کنایه از گریه و زاری بسیار کردن که اشک بر اثر تمام شدن جای خود را بخون دهد.
- از چشم خون دویدن ؛ کنایه از غضب بسیار.
- || زاری بسیار کردن :
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او.
- از چشم خون گرفتن ؛ به اشک ریزی بسیار وادار کردن .
- || کنایه از ناراحت و ملول کردن کسی .
- || از دل خون روان شدن ؛ دل خون شدن :
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
- به خون آغشته ؛ خونین .به خون آلوده . آغشته ٔ خون : او را کشته و بخون آغشته دیدند. (مجالس سعدی ).
- به خون جگر ؛ با نهایت رنج و اندوه :
گویند سنگ لعل شود درمقام صبر
آری شود ولیک بخون جگر شود.
- به شیشه کردن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن به او.
- به شیشه گرفتن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن بکسی .
- بی خون دل ؛ بی تعب . بی رنج . بی تحمل مشقت :
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست .
- پرخون یا پر ز خون ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان :
تات بدیدم چنین اسیر هوی
بر تو دلم دردمند و پرخون شد.
مرا دلی است پر ز خون ببند زلف تو درون
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
شکم تا بنافش دریدند مشک
قدح را بر او دیده پرخون ز اشک .
- || با خون بسیار؛ با خون فراوان :
بر چرخ همچو لاله بدشت اندر
مریخ چون صحیفه ٔ پرخون است .
ببازوی پرخون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
- جگرخون ؛ باتعب . با غم فراوان . بارنج بسیار.
- جگرخون کردن ؛آسیب فراوان وارد کردن . رنج بسیار دادن . خونین جگر کردن .
- || غم بسیار خوردن . رنج بسیار کشیدن :
بسالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم .
- جوش آمدن خون ؛ کنایه ازغضب بسیار. کنایه از عصبانیت سخت .
- || کنایه از هیجان شدید :
خواجه را در عروق هفت اندام
خون بجوش آمده بجستن کام .
- جوی خون راندن ؛ خون بسیار در موضعی از بدن روان ساختن :
تفکر از پی معنی همی چنان باید
که از مسام دل و دیده جوی خون راند.
- || کنایه از قتل بسیار کردن .
- چشم کسی را خون گرفتن ؛ کنایه از غضب شدید است .
- خاک فلان از خون فلان بهتر بودن ؛ کنایه از بی ارزشی کسی در قیاس با دیگری است . (یادداشت مؤلف ) :
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به .
- خون بچه ٔ تاک ؛ شراب :
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .
- خون خوردن ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان خوردن :
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار توکم شد.
- || نابود کردن کسی ؛ از بین بردن . فانی کردن :
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذاده پسر است .
خاک توام مرا چه خوری خون بدوستی
جان منی مرا بکش اکنون بدوستی .
خونم همی خوری که ترا دوستم بلی
ترک چنین کند که خورد خون بدوستی .
- خون خون را خوردن ؛ سخت در غضب بودن . فلانی خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت عصبانی است .
- || حسد بردن سخت ؛ فلانی نسبت بکسی یا کار او خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت به او حسد می برد.
- خون دل دادن ؛ رنج فراوان دادن . غم و اندوه بسیار دادن :
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
- در خون انداختن ؛ خون انداختن . کنایه از رنج و الم دادن . کنایه از ناراحت کردن . کنایه از آزار بسیار کردن :
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداختی .
- در دل افتادن خون ؛ خون به دل افتادن . غم و ناراحتی به دل راه یافتن :
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
- دل پر خون داشتن ؛ اندوه فراوان به دل داشتن . ناراحتی داشتن . رنج بسیار به دل مخفی داشتن .
- || کینه داشتن بکسی ؛ از دست فلانی دلی پرخون دارم .
- دل کسی خون شدن ؛ خون شدن دل کسی . کنایه از بی تاب و بیقرار شدن کسی بر اثر ناراحتی و اندوه . رنجور شدن از اندوه فراوان .
- دل کسی خون کردن ؛ خون کردن دل کسی . کنایه از ناراحت بسیار کردن کسی را. اندوه بسیار بکسی دادن .
- دویدن خون ؛ جاری شدن خون . خون دویدن :
تا نبری خون ندود. (از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر).
- راه انداختن خون ؛ سخت برآشفتن و فریاد زدن و کتک زدن . خون راه انداختن . (یادداشت مؤلف ).
- رخ پر خون گشتن ؛ کنایه از عصبانی شدن . کنایه از غضبناک شدن :
نگه کرد رستم سراپای او
نشست و سخن گفتن و رای او
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
- رنگین تر نبودن خون کسی از کسی ؛ مساوی بودن دو کس . استثناء نداشتن . یک جور بودن . هم ارز بودن . خون کسی از کس دیگر رنگین تر نبودن .
- ریختن خون جگر ؛ خون جگر ریختن . تألم بسیار کردن . اندوه فراوان خوردن :
تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم
آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم .
- قطره ٔ آخر خون ؛ کنایه از نهایت سعی و جد تا سرحد طاقت : تا قطره ٔ آخر خون خود می جنگم .
- گریستن خون ؛ خون گریستن . کنایه از ضجه بسیار کردن . کنایه از مویه و ناله بسیار کردن . اظهار تعزیت بسیار نمودن : چون بشنید [ مادر حسنک ] جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. (تاریخ بیهقی ).
- مردن خون ؛ در اثر ضربتی خون دویدن زیر بشره . (یادداشت بخط مؤلف ). بر اثر ضربه یا بین شکاف قرار گرفتن قسمتی از جسم آدمی خون در زیر پوست جمع شدن و برنگ کبود یا سیاه در زیر آن نمایان گشتن .
|| قتل . کشتن . کشته شدن . از بین بردن نفس زنده : پس هرکس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمدو خون او بسته شد و بشمشیر از گردن او بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
گمان مبر که مرا بی تو جای حال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
بسوی زواره نگه کرد شیر
بفرمودش آن خون بسی ناگزیر.
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی بدین کینه کار
بترسم ز بدگوهر افراسیاب
که بر خون بیژن بگیرد شتاب .
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پر آب .
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
گفت پسری دارم بزندان اندر و بخونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد. (تاریخ سیستان ).
الا ای مردپیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان .
بریده سر دگرباره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید.
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هر کسی بر تو نفرین بود.
مشو گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین .
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کاراستی .
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را بخونش بسیج .
و خط بخون باز دهید که دیگر آدمیان را نخورید. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
قطام گفتا... هزار درم سیم و غلام و کنیزکی و خون مرتضی علی . عبدالرحمن گفت ... و علی را بکشم . (مجمل التواریخ والقصص ).
گردیده بُده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من .
اگر کسی یک سخن بخلاف تو میگوید بخون آن کس سعی می کنی و سالها بدان یک سخن کینه میگیری . (تذکرةالاولیاء عطار).
بر دیده ٔ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی .
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کاهنگ خون من چه دلاویز میکنی .
جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم و ز تو سپر بیفکنم .
مده تیغ را بر سیاست زبان
که آهسته باید بخون بر زبان .
خون ناحق مکن چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست .
اگر بمذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آنست کو تراست صلاح .
گر مریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را.
عشق سازد حسن عالم سوز را درخون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را.
- امثال :
جهود خون دیده ؛ چون آزار مختصری بر کسی آید و آن کس بی تابی فراوان و بیجا در مقابل آن کند به تمسخر گویند «جهود خون دیده » چه اعتقاد عامه است که جهودان در برابر خون تاب ایستادگی ندارند و با خون کمی که از آنها بیاید بی تابی فراوان کنند.
خون زن شوم است ؛ کشتن زن خوب نیست .
خون سگ شوم است ؛ کشتن سگ شگون ندارد و پای گیر میشود.
- بخاک ریختن خون کسی ؛ خون کسی بخاک ریختن . کنایه از کشتن او :
به بیداد خون سیاوش بخاک
همی ریخت تا جان ما کرد چاک .
- بخون اندر شدن ؛ قاتل شدن . موجب خون و قتل شدن :
گرایدونکه گفتار من بشنوی
بخون فراوان کس اندر شوی .
- بخون درسپردن ؛ رضایت بکشتن کسی دادن : پدر و مادربعلت حطام دنیا مرا بخون درسپردند. (گلستان ).
- بخون درنشاندن ؛ کنایه از کشتن .
- بخون غرق شدن ؛ غرقه در خون شدن . کشته شدن .
- || کنایه از قتل بسیار کردن .
- بخون شستن ؛ با قتل ننگ و عاری را خاتمه دادن .
- بخون کسی تشنه بودن ؛ قصد قتل کسی را بجد داشتن . مباح دانستن خون کسی . کنایه از سخت بد بودن با کسی : مهتر لشکر... و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است . (تاریخ بیهقی ).
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان .
- بخون کسی دربودن ؛ بکشتن کسی مصمم بودن :
ای سنائی تو کجائی که بخون تو دریم .
- || متهم بقتل کسی بودن .
- بخون کسی در شدن ؛ موجب قتل کسی شدن .
- بخون کسی کسی را گرفتن ؛ مجازات برای قتل کردن .
- بر خون کشیدن ؛ موجب قتل شدن .
- بگردن خون کس کردن ؛موجب قتل کسی شدن :
گر نپسندی همی که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو بگردن .
- بگردن خون کس گرفتن ؛ موجب قتل کسی شدن .
- || پذیرفتن اتهام قتل کسی .
- تن و جان کسی را پر خون کردن ؛ کشتن او :
سخن هر چه گویم دگرگون کنم
تن و جان پرسنده پرخون کنم .
- چنگ بخون شستن ؛ کنایه از خون ریختن . دست بخون شستن :
پس آنگه بگرسیوز آواز کرد
که با من چنین بخت بدساز کرد
اگر جنگ سازید من جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را.
- خوردن خون کسی ؛ کشتن کسی :
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش .
- خون کردن ؛ کشتن :
خون نکردم که بخون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم از او در جگر است .
- خون کسی در گردن کسی بودن ؛ در ذمه ٔ قتل کسی بودن . مسؤول قتل کسی بودن :
ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست .
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده ٔ بلاجوست .
تا چه خواهد کرد با من در دو گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش .
- دامن در خون کشیدن ؛ قصد خون و قتل کسی نمودن :
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید.
- در خاک و خون کشیدن ؛ کشتار هولناک کردن .
- در خاک و خون غلطیدن ؛ کشته شدن .
- در خون کسی شدن ؛ در صدد کشتن او برآمدن . سبب قتل کسی شدن : و سوری در خون او شد. (تاریخ بیهقی ). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن و در خون این مشتی غوغا که آورده ای مشو. (تاریخ بیهقی ). که ای کذا و کذا تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند اگر بمکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریاام . (چهارمقاله ٔ عروضی ).
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان .
ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم
خون دلم بخوردم و در خون جان شدم .
هر یکی تدبیر و رایی میزدی
هر کسی در خون هر یک میشدی .
- در خون کشیدن ؛ کشتار کردن . قتل کردن . موجب قتل شدن .
- در گردن کسی خون کسی گشتن ؛ قتل کسی بگردن کسی افتادن . موجب قتل کسی شدن :
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او گشته در گردنت .
- دست به خون آلودن ؛ موجب قتل شدن :
بخون ای برادر میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست .
- دست به خون شستن ؛ خونریزی کردن . کشتار کردن :
دلیران توران شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بسی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
وزان پس بر آن رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست .
- دست به خون یازیدن ؛ موجب قتل کسی شدن :
چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد بخون .
- دیدن خون بر آستانه ٔ در ؛ مرده دیدن .
- ریختن خون ؛ کشتن . کشتار کردن . قتل نفس کردن :
چنین گفت موبد ببهرام نیز
که خون سر بیگناهان مریز.
چون خواستی که حشمت براند که اندر آن ریختن خونها باشد ایشان آنرا دریافتندی . (تاریخ بیهقی ).
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف توگرفت رنگ ماتم .
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون .
- سیل خون ؛ کشتار بسیار.
- شستن خون بخون ؛ خون بخون شستن . کنایه از قصاص کردن :
همی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی بخونی .
دل را بسرشک دم بدم می شویم
چه فایده کان شستن خونست بخون .
- لمالم شدن از خون ؛ بسیار شدن کشتار. فزونی یافتن کشتار :
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشوراز خون لمالم شده ست .
- مباح شدن خون ؛ واجب القتل شدن :
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل .
- نخسبیدن خون ؛ بمجازات رسیدن قاتل . پنهان نماندن قتل :
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که میرم و یابم خلاص .
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من .
- امثال :
خون ناحق بخوابد فلان کس نمی خوابد ؛ کنایه از بد خوابی است .
خون ناحق نخسبد ؛ قاتلی که بناحق خون ریخته مجازات میشود.
|| حیات . زندگی . جان . (یادداشت بخط مؤلف ) :
غوریان طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند بزرگ و این بجشگان را بر خون و خواسته ٔ ایشان حکم باشد. (حدود العالم ).
گفت ای شاه جهان بااین بنده ٔ پیر ضعیف چه خواهی کردن ؛ شاه جواب داد که ترا بخون آزاد کردم و در کار این دختران کردم . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ). شاه گفت زنهار است ترا بخون و مال ، اما صد مرد را از خویشان تو بنوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ).
بخون و خواسته ٔ مهتران شدم قاصد
ربا و رشوه پذیرفتم از وصی و یتیم .
قصد خون تو کنند و جان و سر
از برای حمیت دین و هنر.
- بخون خود دست شستن ؛از سر زندگی درگذشتن .
- خواستن بخون کسی را از کسی ؛ امان خواستن کسی را از کسی . حیات کسی را از کسی خواستن :
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر به نیکی شوی رهنمون .
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون .
گفت ای بانوی بانوان زنهار برادرم بخون از شاه بخواه . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعیدنفیسی ). || حیض . عادت ماهانه ٔ زن . خون ماهانه ٔ زن .
- خون دیدن زن ؛ حیض دیدن . عادت دیدن .
|| سرخ . قرمز سیر. قرمز پررنگ یا سخت سرخ :
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون .
این هندوانه مثل خون است ؛ سخت سرخ و رسیده است .
|| جنگ . کارزار. قتال :
ز ترکان برآمد بسی گفتگوی
که تنها بدشت آمد این کینه جوی
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یکتن سوی ما گراید بخون .
|| انتقام . ثار. قصاص . فدیه . خون بها: بقیمت خون باباش می فروشد. (یادداشت مؤلف ) :
پدر آمد و خون لهراسب خواست
مرا همچنان داستان است راست .
و آن آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عاصیان طلب .
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی خون دو زن کرد مردی را بها.
خون چو خاقانیی ریخته ٔ لعل تست
قصه ٔ او خون او بازده از لعل هم .
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
- امثال :
دستی را که حاکم ببرد خون ندارد ؛ یعنی قصاص و دیه برای عمل حاکم نیست .
- از سر خون بگذشتن ؛ کنایه از بحل کردن و درگذشتن از قصاص :
ای خلق تو بر خلق عیان از ره عین
موقوف شفاعت تو جرم کونین
آنجا که شفاعت تو باشد ترسم
از خلق حسن بگذری از خون حسین .
- بازخواستن خون ؛ انتقام قتل . طلبیدن ثار. خونخواهی : سوگند خوردند که همپشت باشند تا خونها باز خواهند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- بحل کردن خون ؛ از قصاص درگذشتن :
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش .
- بخون گرفتن ؛ قصاص کردن :
بگیرد بخون منت روزگار.
- خون درگردن خویش بودن ؛ فدیه نداشتن :
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویش هم در گردنت .
- کشیدن خون به خون ؛ قصاص یافتن :
که خون عاقبت جانب خون کشد.
- || به اصل و تبار کشیده شدن .
|| نژاد. دوده . دودمان :
چو خسرو بدان گونه مهدش بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز خونی که بد بهره ٔ مادری
بجوشید و شد چهره اش آذری .
یکی داستان زد بر این رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون .
- همخون ؛ هم نژاد. هم دودمان . هم تبار.
|| مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید :
زهر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا کی برآید ز آتش برون .
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم .
خون چشم بیوگان است آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند.
- خون مژگان ؛ اشک چشم :
ز دیده برخ خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان بازگفت .
کسی گفت خراد برزین گریخت
همی زآمدن خون مژگان بریخت .
|| مجازاً آب انگور و شراب سرخ :
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
|| مزید مؤخر در کلماتی چون : طبرخون ، شیرین خون ، شبیخون ، دست خون ، انباخون ، بدخون ، بادخون ، ترخون . (یادداشت مؤلف ). || خودکامی . خودبینی . تکبر. نخوت . || سفره . میز. (ناظم الاطباء). خوان . رجوع به خوان شود. || تلفظی از خوان اسم از خواندن . || تغنی . سرودگویی . (ناظم الاطباء). آواز. خواندن : امروز او خونش می آید؛ یعنی آواز خواندنش می آید. || درس . قرأت . (ناظم الاطباء).