خوشی
لغتنامه دهخدا
خوشی . [خوَ / خ ُ ] (حامص ) شادی . فرح . سرور. شعف . نشاط. خوشحالی . خرسندی . آسایش . راحت . عشرت . عیش . خرمی . (ناظم الاطباء). خوشدلی . طرب . (یادداشت مؤلف ) :
چنین گفت خرم دلی رهنمای
که خوشی گزین زین سپنجی سرای .
گرازیدن گورو آهو بدشت
برینگونه بر چند خوشی گذشت .
چو این روزگار خوشی بگذرد
چو پولاد روی زمین بفسرد.
بشادی بباش و بنیکی همان
ز خوشی مپرداز دل یک زمان .
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه است و بخش و قربانی .
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و خرمی شهریار.
شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم .
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند.
و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی ). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل . (تاریخ بیهقی ).
جهان چو روضه ٔ رضوان نماید از خوشی
هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا.
در آن مجلس خوشی را باز کردند
نوا بر میزبان آغاز کردند.
تو خوشی جویی درین دار الم
دلخوشی این جهان درد است و غم .
نداندکسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی .
- امثال :
خوشی آزارش میدهد .
خوشی زیر دلش زده .
- ناخوشی ؛ ناراحتی :
- خوشی عیش ؛ شادی و آسایش زیست :
کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان .
که تا چند ازین جاه و گردنکشی
خوشی را بود در قفا ناخوشی .
|| لذت . (یادداشت مؤلف ) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی .
ز خوشی گیتی چه دارید بهر
ز گردون جدا نیست تریاک و زهر.
تا بود لهو و خوشی اندر عشق .
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری .
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است
همی دانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرام است .
آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل پر بار.
|| خوبی . نیکویی . بهتری . مقابل بدی . مهربانی . عزت . احترام . بزرگواری :
بیامد هم آنگه خجسته سروش
بخوشی یکی راز گفتش بگوش .
تا هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی . (نوروزنامه ٔ خیام ).
|| نیکی . احسان :
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم .
|| نزهت . سرسبزی . خرمی :
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت .
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت از او پهلوان شادکام .
|| عشوه . ناز :
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
|| قشنگی . لطافت . زیبایی :
بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش
دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن .
|| مقابل درد. مقابل رنج . مقابل ناراحتی . مقابل کسالت . مقابل مرض :
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
بجاوید ماندن دلت را متاب .
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
شما را خوشی جستم و ایمنی
نهان کردن کیش اهریمنی .
از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید
وز غم انجامی و خوشی چون ترانه ٔ بوطلب .
جهان ما به مثل می شده ست و ما می خوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت .
|| مقابل تلخی . شیرینی :
تا به تلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر.
|| ملایمت . آرامش . صفا. (یادداشت مؤلف ) :
گر ز آنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری .
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی .
چو با سفله گویی بلطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی .
پیش قاضی برد که مهر بده
بخوشی نیستت بقهر بده .
|| عذوبت در آب . (یادداشت مؤلف ). || سعادت . (یادداشت مؤلف ). || تسلی . (ناظم الاطباء).
چنین گفت خرم دلی رهنمای
که خوشی گزین زین سپنجی سرای .
گرازیدن گورو آهو بدشت
برینگونه بر چند خوشی گذشت .
چو این روزگار خوشی بگذرد
چو پولاد روی زمین بفسرد.
بشادی بباش و بنیکی همان
ز خوشی مپرداز دل یک زمان .
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه است و بخش و قربانی .
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و خرمی شهریار.
شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم .
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند.
و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی ). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل . (تاریخ بیهقی ).
جهان چو روضه ٔ رضوان نماید از خوشی
هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا.
در آن مجلس خوشی را باز کردند
نوا بر میزبان آغاز کردند.
تو خوشی جویی درین دار الم
دلخوشی این جهان درد است و غم .
نداندکسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی .
- امثال :
خوشی آزارش میدهد .
خوشی زیر دلش زده .
- ناخوشی ؛ ناراحتی :
- خوشی عیش ؛ شادی و آسایش زیست :
کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان .
که تا چند ازین جاه و گردنکشی
خوشی را بود در قفا ناخوشی .
|| لذت . (یادداشت مؤلف ) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی .
ز خوشی گیتی چه دارید بهر
ز گردون جدا نیست تریاک و زهر.
تا بود لهو و خوشی اندر عشق .
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری .
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است
همی دانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرام است .
آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل پر بار.
|| خوبی . نیکویی . بهتری . مقابل بدی . مهربانی . عزت . احترام . بزرگواری :
بیامد هم آنگه خجسته سروش
بخوشی یکی راز گفتش بگوش .
تا هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی . (نوروزنامه ٔ خیام ).
|| نیکی . احسان :
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم .
|| نزهت . سرسبزی . خرمی :
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت .
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت از او پهلوان شادکام .
|| عشوه . ناز :
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
|| قشنگی . لطافت . زیبایی :
بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش
دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن .
|| مقابل درد. مقابل رنج . مقابل ناراحتی . مقابل کسالت . مقابل مرض :
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
بجاوید ماندن دلت را متاب .
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
شما را خوشی جستم و ایمنی
نهان کردن کیش اهریمنی .
از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید
وز غم انجامی و خوشی چون ترانه ٔ بوطلب .
جهان ما به مثل می شده ست و ما می خوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت .
|| مقابل تلخی . شیرینی :
تا به تلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر.
|| ملایمت . آرامش . صفا. (یادداشت مؤلف ) :
گر ز آنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری .
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی .
چو با سفله گویی بلطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی .
پیش قاضی برد که مهر بده
بخوشی نیستت بقهر بده .
|| عذوبت در آب . (یادداشت مؤلف ). || سعادت . (یادداشت مؤلف ). || تسلی . (ناظم الاطباء).