خوشگوی
لغتنامه دهخدا
خوشگوی . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (نف مرکب ) خوش سخن . خوش زبان . خوشگو : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تا ز بر سرو کند گفتگوی
بلبل خوشگوی به آواز زار.
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز.
کاحسنت زهی ندیم خوشگوی
آزادترین نسیم خوشبوی .
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتراست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است .
ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد ازین
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من .
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآید.
مردی ظریف و خوشگوی بود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیم .
تا ز بر سرو کند گفتگوی
بلبل خوشگوی به آواز زار.
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز.
کاحسنت زهی ندیم خوشگوی
آزادترین نسیم خوشبوی .
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتراست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است .
ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد ازین
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من .
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآید.
مردی ظریف و خوشگوی بود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیم .