خوشدلی
لغتنامه دهخدا
خوشدلی . [ خوَش ْ / خُش ْ دِ ] (حامص مرکب ) دلخوشی . شادی . شادمانی . نشاط. خرمی . شنگی . عشرت :
در عمر تنم به خوشدلی زیست
آگاه نشدکه عاشقی چیست .
و من زنی دارم خوب صورت و پارسا و مطیع و اسباب معمور و آبادان دارم سبب جوانی من از آن خوشدلی است . (قصص الانبیاء).
با سیه روی خوشدلی بهم است
طرب افزای سرخ روی کم است .
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش نکند روزگار دل .
خوشدلی خواهی ببینی بر سر چنگال شیر
عافیت خواهی بیابی در بن دندان مار.
وصل ندیده بخواب فرض کنی خوشدلی
بر سر خوان تهی کس نکند آفرین .
پای در دامان غم کش کز طراز خوشدلی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن .
هم از نسیم دولت و اقبال خوشدلی
هم با وصال دلبر خوش روی همدمی .
زندگانی حاکم دراز باد در خوشدلی بر دوام و کامرانی مستدام عالم بکام و صید در دام . (سندبادنامه ).و راحت و سعادت و خوشدلی و فراغت که از وصال جمال او حاصل آید. (سندبادنامه ). آری خوشدلی عنقای مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است . (سندبادنامه ).
مخسب ای دیده ٔ دولت زمانی
مگر کز خوشدلی یابی نشانی .
طالع خوشدلی ز ره نشدی
عیش بر خوشدلان تبه نشدی .
چنان از خوشدلی بی بهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد.
خیر کاین خوشدلی شنید ز کُرد
سجده ای آنچنان که باید برد.
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زانکه رسم خوشدلی یک موی نیست
نفس هست آنجا که چون آتش بود
در زمان کودکی ناخوش بود.
و از آن جماعت بعضی را هرگونه مصلحتی مانده بود روزی چند از پس بماندند و برعقب او بخوشدلی بازگشتند. (جهانگشای جوینی ).
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین صد خوشدلی آید پدید.
پس بفرمود تا آنچه مأمول او بود مهیا داشتند و به خوشدلی برفت . (گلستان سعدی ).
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر کنعان گفت .
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زآن که هست
شیوه ٔ رندی و خوشباشی عیاران خوشست .
برات خوشدلی ما چه کم شدی یارب
گرش نشان امان از بد زمان بودی .
هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
و آنکه این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام .
شب صحبت غنیمت دان وداد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروزست و طرف لاله زاری خوش .
در عمر تنم به خوشدلی زیست
آگاه نشدکه عاشقی چیست .
و من زنی دارم خوب صورت و پارسا و مطیع و اسباب معمور و آبادان دارم سبب جوانی من از آن خوشدلی است . (قصص الانبیاء).
با سیه روی خوشدلی بهم است
طرب افزای سرخ روی کم است .
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش نکند روزگار دل .
خوشدلی خواهی ببینی بر سر چنگال شیر
عافیت خواهی بیابی در بن دندان مار.
وصل ندیده بخواب فرض کنی خوشدلی
بر سر خوان تهی کس نکند آفرین .
پای در دامان غم کش کز طراز خوشدلی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن .
هم از نسیم دولت و اقبال خوشدلی
هم با وصال دلبر خوش روی همدمی .
زندگانی حاکم دراز باد در خوشدلی بر دوام و کامرانی مستدام عالم بکام و صید در دام . (سندبادنامه ).و راحت و سعادت و خوشدلی و فراغت که از وصال جمال او حاصل آید. (سندبادنامه ). آری خوشدلی عنقای مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است . (سندبادنامه ).
مخسب ای دیده ٔ دولت زمانی
مگر کز خوشدلی یابی نشانی .
طالع خوشدلی ز ره نشدی
عیش بر خوشدلان تبه نشدی .
چنان از خوشدلی بی بهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد.
خیر کاین خوشدلی شنید ز کُرد
سجده ای آنچنان که باید برد.
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زانکه رسم خوشدلی یک موی نیست
نفس هست آنجا که چون آتش بود
در زمان کودکی ناخوش بود.
و از آن جماعت بعضی را هرگونه مصلحتی مانده بود روزی چند از پس بماندند و برعقب او بخوشدلی بازگشتند. (جهانگشای جوینی ).
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین صد خوشدلی آید پدید.
پس بفرمود تا آنچه مأمول او بود مهیا داشتند و به خوشدلی برفت . (گلستان سعدی ).
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر کنعان گفت .
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زآن که هست
شیوه ٔ رندی و خوشباشی عیاران خوشست .
برات خوشدلی ما چه کم شدی یارب
گرش نشان امان از بد زمان بودی .
هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
و آنکه این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام .
شب صحبت غنیمت دان وداد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروزست و طرف لاله زاری خوش .