خوش داشتن
لغتنامه دهخدا
خوش داشتن . [ خوَش ْ / خُش ْ ت َ ] (مص مرکب ) نکو داشتن . خوب داشتن :
به لطف خویش خدایاروان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش .
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو.
خوش است این پسر وقتش از روزگار
الهی همه وقت او خوش بدار.
- دل خوش داشتن با کسی ؛ دل یکی کردن : ولیکن ترا با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری که هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارای نرشخی ).
به لطف خویش خدایاروان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش .
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو.
خوش است این پسر وقتش از روزگار
الهی همه وقت او خوش بدار.
- دل خوش داشتن با کسی ؛ دل یکی کردن : ولیکن ترا با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری که هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارای نرشخی ).