خوش آمد
لغتنامه دهخدا
خوش آمد. [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) تملق . تبصبص . چاپلوسی . (یادداشت مؤلف ) :
من چو طبع لطیف خواجه کمال
غزلی بد نمیتوانم گفت
گر نگویم قصیده باکی نیست
من خوش آمد نمی توانم گفت .
از نظم و نثر هرچه بطبعش خوش آمده ست
دیوان بنده پر ز خوش آمد نوشته است .
روشندلان خوش آمد شاهان نکرده اند
آئینه عیب پوش سکندر نمیشود.
- برای خوش آمد ؛ برای تملق . برای چاپلوسی : حسین فلان کار را برای خوش آمد حسن کرد.
|| موردپسند. مطبوع . موردعلاقه :
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش .
آنچه خصم از خصم برحسب خوش آمد خویش گوید اعتماد را نشاید. (رساله ٔ سیر و سلوک خواجه ٔ طوسی ).
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی .
من چو طبع لطیف خواجه کمال
غزلی بد نمیتوانم گفت
گر نگویم قصیده باکی نیست
من خوش آمد نمی توانم گفت .
از نظم و نثر هرچه بطبعش خوش آمده ست
دیوان بنده پر ز خوش آمد نوشته است .
روشندلان خوش آمد شاهان نکرده اند
آئینه عیب پوش سکندر نمیشود.
- برای خوش آمد ؛ برای تملق . برای چاپلوسی : حسین فلان کار را برای خوش آمد حسن کرد.
|| موردپسند. مطبوع . موردعلاقه :
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش .
آنچه خصم از خصم برحسب خوش آمد خویش گوید اعتماد را نشاید. (رساله ٔ سیر و سلوک خواجه ٔ طوسی ).
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی .