خوش
لغتنامه دهخدا
خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (صوت ) خوشا. خنکا. خرما :
خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت
خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود.
خوش آن را که او برکشد پایگاه .
خوش آن روز کاندر گلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم .
- امثال :
خوش آن چاهی که آبش خود بجوشد .
خوش بحال تو ؛ طوبی لک .خنک ترا.
|| (اِ) فراوانی ، مقابل تنگسالی و قحط : ببرکت وی گوسفندان شیر دادند و سال خوش شد. (قصص الانبیاء). || (ص ) خوب . نغز. (برهان ) نیک . نیکو. (ناظم الاطباء) :
بشاهی چو شد سال بر سی وشش
میان چنان روزگاران خوش .
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چو در گوش خوش داستانی .
از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ و آرنگ .
بنگر که مر این دو را چه میداند
آنست نکوی و خوش سوی دانا.
کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد. (تاریخ بیهقی ).
و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند این خواهر او را جوابی خوش داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102).
خوش بود عشق چو معشوقه وفادار بود.
نه از او میوه خوب و نه سایه
نه از او سود خوش نه سرمایه .
خوش بود خاصه از جهانگردان
رحمت طفل و حرمت پیران .
نر گفت اینها خوش است . (کلیله و دمنه ).
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش .
جان را بفقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست آن غریب نوآیین در این نوا.
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر.
مرد فروبسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبان کش بود.
گفت آری پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست .
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که در او دلی بیاسود گذشت .
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
زهد و عفت کز صفات عاشقان صادق است
با فقیری خوش بود با شهریاری خوشتر است .
که خوش مرد آنکو بیکبار مرد.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی .
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن .
گفته اند ما را رخصت دهید که با یارانی که شریکیم با گوشه ٔ خلوت نشینیم ، وزیر گفته خوش باشد. (مزارات کرمان ص 51).
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی .
- امثال :
از شیر حمله خوش بود و از غزال رم ، نظیر: که هر چیزی از اهلش نکوست .
جان خوش است ، نظیر: هرکه جان خودش را دوست دارد.
هر چیز بهنگام خوش است ، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست .
- خوش اصل ؛ نژاده . آنکه اصل نکو دارد. نکوخاندان : خوش اصل خطا نکند و بداصل وفا نکند.
- خوش زبان ؛ گفتار خوب . خوب گفتار.
- || خوش زبان ؛ آنکه گفتار خوب دارد. خوب سخن . خوش زبان باش در امان باش . (از جامع التمثیل ).
- خوش سخن ؛ خوب سخن و با گفتار خوب :
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که در سال نوبد بدانش کهن .
- خوش ظاهر ؛ آنکه ظاهر و قیافه ٔ خوب دارد. آنکه ظاهر آراسته دارد: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است .
- سخن خوش ؛ سخن نکو. گفتار خوب : ملوک عجم سخن خوش . بزرگ داشتندی . (نوروزنامه ٔ خیام ).
- وعده ٔ خوش ؛ وعده ٔ خوب . وعده ٔ نکو :
ای وعده ٔ تو چون سر زلفین تونه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست ؟
|| (ق ) نکو. خوب . نغز :
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
تو گفتی یکی مرغ دارد بکش .
و یکی بود از ندیمان این پادشاه [ امیرمحمد ] و شعر و ترانه خوش گفتی . (تاریخ بیهقی ).
دست و پایم خوش ببسته ست این جهان پای بند
زیب و فرّم پاک برده ست این جهان زیب بر.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
نی خوش نگفته ام ز در بارگاه تو
هم سام و هم سکندر اجری خور آمده .
آن یکی نائی که نی خوش میزده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست .
آنکه تنها خوش رود اندر رشد
با رفیقان بی گمان خوشتر رود.
آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی نامه گر خوش بشنوی ...
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر اینچنین تنها مرو.
پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (جامعالتواریخ رشیدی ).
راستی خاتم فیروزه ٔ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکْشان بگذارد که قراری گیرند.
|| (ص ) مطبوع . دلپسند. (ناظم الاطباء). دلنشین . ملایم طبع. موافق طبع. پسندیده . (یادداشت مؤلف ) :
سفر خوش است کسی را که بامراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش .
ببایدگذشتن بدریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف .
وزآن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش .
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان .
خوشم نبید و خوشا روی آنکه داد نبید
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه .
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر ترّی .
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن .
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان .
سرائی بس فراخ ومسکنی خوش
هوایی بس لطیف و خوب و دلکش .
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری .
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود.
دانی چه کن ، ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس کم کن آشیان .
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد.
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد.
- باد خوش ؛ باد موافق :
هم آنگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش .
کش براندیم و باد خوش یاری کرد تا بولایت خویش بازرسیدیم . (مجمل التواریخ و القصص ). در دریا نشستیم و چهارماه بر باد خوش می راندیم . (مجمل التواریخ و القصص ).چون موسم آمد در دریا نشستیم و چند ماه بر باد خوش می راندیم پس ناگاه بادی برآمد. (مجمل التواریخ ). طله ؛ باد خوش . (منتهی الارب ).
- خوش آمدن ؛ مطبوع افتادن . دلپسند آمدن . پسندیده آمدن :
چو افراسیاب این سخنها شنود
خوش آمدْش و خندید و شادی نمود.
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدْش و ایمن شد از روزگار.
بخندید رستم ز گفتار اوی
خوش آمدْش گفتار و دیدار اوی .
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
که خوش باشد بدل راه نخستین .
خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام به دار قرار چراکه می داند که خدا عوض میدهد به او هم صحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی ). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی ). این زن ... آن سیرتهای ملکانه ٔ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی .(تاریخ بیهقی ).
عم رشید درآمد حاضران مجلس برپای خاستند الا ونداد هرمزد التفات نکرد و برنخاست ، اهل مجلس را ناخوش آمد. (تاریخ طبرستان ).
- خوش استقبال ؛ آنکه استقبال دلپسند دارد: خوش استقبال و بدبدرقه .
- خوش خوی ؛ آنکه خلق و خوی مطبوع دارد: خوشخوی همیشه خوش معاش است . (از جامع التمثیل ).
- خوشدلی ؛ ملایمت . مطبوعی . دلکشی . سازگاری :
در راه خرد بجز خرد را مپسند
چون هست رفیق نیک بد را مپسند
خواهی که همه جهان ترا بپْسندند
می باش بخوشدلی و خود را مپسند.
خوشدلی خواهی نبینی در سر چنگال شیر
عافیت خواهی نیابی در بن دندان مار.
- خوش طبع ؛ مطبوع . دلپسند. موافق :
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش .
- ناخوش ؛ ناپسندیده . نامطبوع . غیر ملایم طبع :
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است .
|| شاد. شادان . مسرور. خوشحال . راضی :
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی .
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش .
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش .
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام .
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد جهان خوش بشهریار.
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست .
بهم نادان و دانا کی بود خوش
کجا دمساز باشدآب و آتش ؟
خوش آنکه عمل دارد و بتواند گفت . (عین القضاة همدانی ). آن قوم آنجا قرار گرفتند و روزگار ایشان آنجا خوش بود. (قصص الانبیاء ص 50). ایشان با یکدیگر خوش بودند و بعشرت مشغول بودند. (قصص الانبیاء).
خوش بود مردم بوقت پادشاه پارسا.
در زمانه کودکی ناخوش بود.
مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب
لیک او رسوا شود در دار ضرب .
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می کشیم .
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
- امثال :
خوش باشد ؛ عبارتی که از راهروی میپرسند: خوش باشد کجا میروید بفرمائید بخانه ٔ مایا بحجره ٔ ما درآیید.
کجا خوش است آنجا که دل خوش است .
- خوشحال ؛ شادان . مسرور :
خوشحال کسانی که بهر حال خوشند.
- خوشدل ؛ مسرور. شادان . خوشحال :
خوشدلم در عشق آن شیرین پسر
زآنکه دل در تنگ شکّر بسته ام .
- || راضی . همداستان . راغب : عبداﷲبن سلمان نامه ٔ عمرو جواب کرد که امیرالمؤمنین آنچه خواسته بودی تمام کرد اما خوش دل نبود اندر آن وعده و لوا بفرستاد. (تاریخ سیستان ).
- دلخوش ؛ دلشاد. شادان . مسرور :
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.
نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار.
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی .
- سرخوش ؛ شادان . مسرور. خوشحال :
بمن ده که یک لحظه سرخوش شوم .
با جوانی سرخوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان ، پنجه کردن پیر را.
- وقت خوش شدن ؛ شادان شدن . خوشحال شدن : یحیی بن معاذ گوید در مناجات بود وقتش خوش شد. (قصص الانبیاء).
- وقت خوش گشتن ؛ خوشحال شدن . شادان شدن : آنگاه موسی تا احکام شرع توریة را بیان کردی چون وقت موسی خوش گشتی گفتی . (قصص الانبیاء). در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد زیرا که چهل شتر بار توریة بود همه را حفظ داشت وقتش خوش گشت . (قصص الانبیاء).
|| (ق ) شاد. مسرور :
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم .
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مُهر از در زندان .
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
ازآنجا خوش و شاد برداشتند.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
روزی قباد خوش نشسته بود و انوشیروان نزدیک او از علوم اوایل سخن میگفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
مگر چاره ٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش و شاد را خوش کنند.
- خوش آمدن ؛ شاد شدن . شادمان گردیدن : چه خورم که خلقم را خوش آید و چه گویم که خلق خوش شوند؟ (مجالس سعدی ).
- خوش زیستن ؛ شادمان زیستن . شاد زیستن :
پادشاه پارسایی از تو مردم شادمان
خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا.
- خوش شدن وقت کسی ؛ بنشاط و سرود آمدن او : دست بشراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارا).
- خوش کردن وقت کسی ؛ بنشاط درآوردن او :
ای وقت تو خوش که وقت ما کردی خوش .
- روز بشما خوش ؛ دروقت برخورد یا خداحافظی در روز این عبارت را می گویند.
- شب بشما خوش ؛ ترکیبی که به وقت خداحافظی در شب می گویند بمعنی شب را بشادی بگذرانید.
خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت
خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود.
خوش آن را که او برکشد پایگاه .
خوش آن روز کاندر گلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم .
- امثال :
خوش آن چاهی که آبش خود بجوشد .
خوش بحال تو ؛ طوبی لک .خنک ترا.
|| (اِ) فراوانی ، مقابل تنگسالی و قحط : ببرکت وی گوسفندان شیر دادند و سال خوش شد. (قصص الانبیاء). || (ص ) خوب . نغز. (برهان ) نیک . نیکو. (ناظم الاطباء) :
بشاهی چو شد سال بر سی وشش
میان چنان روزگاران خوش .
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چو در گوش خوش داستانی .
از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ و آرنگ .
بنگر که مر این دو را چه میداند
آنست نکوی و خوش سوی دانا.
کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد. (تاریخ بیهقی ).
و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند این خواهر او را جوابی خوش داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102).
خوش بود عشق چو معشوقه وفادار بود.
نه از او میوه خوب و نه سایه
نه از او سود خوش نه سرمایه .
خوش بود خاصه از جهانگردان
رحمت طفل و حرمت پیران .
نر گفت اینها خوش است . (کلیله و دمنه ).
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش .
جان را بفقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست آن غریب نوآیین در این نوا.
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر.
مرد فروبسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبان کش بود.
گفت آری پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست .
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که در او دلی بیاسود گذشت .
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
زهد و عفت کز صفات عاشقان صادق است
با فقیری خوش بود با شهریاری خوشتر است .
که خوش مرد آنکو بیکبار مرد.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی .
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن .
گفته اند ما را رخصت دهید که با یارانی که شریکیم با گوشه ٔ خلوت نشینیم ، وزیر گفته خوش باشد. (مزارات کرمان ص 51).
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی .
- امثال :
از شیر حمله خوش بود و از غزال رم ، نظیر: که هر چیزی از اهلش نکوست .
جان خوش است ، نظیر: هرکه جان خودش را دوست دارد.
هر چیز بهنگام خوش است ، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست .
- خوش اصل ؛ نژاده . آنکه اصل نکو دارد. نکوخاندان : خوش اصل خطا نکند و بداصل وفا نکند.
- خوش زبان ؛ گفتار خوب . خوب گفتار.
- || خوش زبان ؛ آنکه گفتار خوب دارد. خوب سخن . خوش زبان باش در امان باش . (از جامع التمثیل ).
- خوش سخن ؛ خوب سخن و با گفتار خوب :
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که در سال نوبد بدانش کهن .
- خوش ظاهر ؛ آنکه ظاهر و قیافه ٔ خوب دارد. آنکه ظاهر آراسته دارد: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است .
- سخن خوش ؛ سخن نکو. گفتار خوب : ملوک عجم سخن خوش . بزرگ داشتندی . (نوروزنامه ٔ خیام ).
- وعده ٔ خوش ؛ وعده ٔ خوب . وعده ٔ نکو :
ای وعده ٔ تو چون سر زلفین تونه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست ؟
|| (ق ) نکو. خوب . نغز :
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
تو گفتی یکی مرغ دارد بکش .
و یکی بود از ندیمان این پادشاه [ امیرمحمد ] و شعر و ترانه خوش گفتی . (تاریخ بیهقی ).
دست و پایم خوش ببسته ست این جهان پای بند
زیب و فرّم پاک برده ست این جهان زیب بر.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
نی خوش نگفته ام ز در بارگاه تو
هم سام و هم سکندر اجری خور آمده .
آن یکی نائی که نی خوش میزده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست .
آنکه تنها خوش رود اندر رشد
با رفیقان بی گمان خوشتر رود.
آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی نامه گر خوش بشنوی ...
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر اینچنین تنها مرو.
پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (جامعالتواریخ رشیدی ).
راستی خاتم فیروزه ٔ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکْشان بگذارد که قراری گیرند.
|| (ص ) مطبوع . دلپسند. (ناظم الاطباء). دلنشین . ملایم طبع. موافق طبع. پسندیده . (یادداشت مؤلف ) :
سفر خوش است کسی را که بامراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش .
ببایدگذشتن بدریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف .
وزآن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش .
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان .
خوشم نبید و خوشا روی آنکه داد نبید
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه .
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر ترّی .
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن .
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان .
سرائی بس فراخ ومسکنی خوش
هوایی بس لطیف و خوب و دلکش .
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری .
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود.
دانی چه کن ، ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس کم کن آشیان .
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد.
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد.
- باد خوش ؛ باد موافق :
هم آنگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش .
کش براندیم و باد خوش یاری کرد تا بولایت خویش بازرسیدیم . (مجمل التواریخ و القصص ). در دریا نشستیم و چهارماه بر باد خوش می راندیم . (مجمل التواریخ و القصص ).چون موسم آمد در دریا نشستیم و چند ماه بر باد خوش می راندیم پس ناگاه بادی برآمد. (مجمل التواریخ ). طله ؛ باد خوش . (منتهی الارب ).
- خوش آمدن ؛ مطبوع افتادن . دلپسند آمدن . پسندیده آمدن :
چو افراسیاب این سخنها شنود
خوش آمدْش و خندید و شادی نمود.
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدْش و ایمن شد از روزگار.
بخندید رستم ز گفتار اوی
خوش آمدْش گفتار و دیدار اوی .
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
که خوش باشد بدل راه نخستین .
خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام به دار قرار چراکه می داند که خدا عوض میدهد به او هم صحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی ). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی ). این زن ... آن سیرتهای ملکانه ٔ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی .(تاریخ بیهقی ).
عم رشید درآمد حاضران مجلس برپای خاستند الا ونداد هرمزد التفات نکرد و برنخاست ، اهل مجلس را ناخوش آمد. (تاریخ طبرستان ).
- خوش استقبال ؛ آنکه استقبال دلپسند دارد: خوش استقبال و بدبدرقه .
- خوش خوی ؛ آنکه خلق و خوی مطبوع دارد: خوشخوی همیشه خوش معاش است . (از جامع التمثیل ).
- خوشدلی ؛ ملایمت . مطبوعی . دلکشی . سازگاری :
در راه خرد بجز خرد را مپسند
چون هست رفیق نیک بد را مپسند
خواهی که همه جهان ترا بپْسندند
می باش بخوشدلی و خود را مپسند.
خوشدلی خواهی نبینی در سر چنگال شیر
عافیت خواهی نیابی در بن دندان مار.
- خوش طبع ؛ مطبوع . دلپسند. موافق :
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش .
- ناخوش ؛ ناپسندیده . نامطبوع . غیر ملایم طبع :
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است .
|| شاد. شادان . مسرور. خوشحال . راضی :
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی .
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش .
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش .
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام .
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد جهان خوش بشهریار.
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست .
بهم نادان و دانا کی بود خوش
کجا دمساز باشدآب و آتش ؟
خوش آنکه عمل دارد و بتواند گفت . (عین القضاة همدانی ). آن قوم آنجا قرار گرفتند و روزگار ایشان آنجا خوش بود. (قصص الانبیاء ص 50). ایشان با یکدیگر خوش بودند و بعشرت مشغول بودند. (قصص الانبیاء).
خوش بود مردم بوقت پادشاه پارسا.
در زمانه کودکی ناخوش بود.
مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب
لیک او رسوا شود در دار ضرب .
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می کشیم .
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
- امثال :
خوش باشد ؛ عبارتی که از راهروی میپرسند: خوش باشد کجا میروید بفرمائید بخانه ٔ مایا بحجره ٔ ما درآیید.
کجا خوش است آنجا که دل خوش است .
- خوشحال ؛ شادان . مسرور :
خوشحال کسانی که بهر حال خوشند.
- خوشدل ؛ مسرور. شادان . خوشحال :
خوشدلم در عشق آن شیرین پسر
زآنکه دل در تنگ شکّر بسته ام .
- || راضی . همداستان . راغب : عبداﷲبن سلمان نامه ٔ عمرو جواب کرد که امیرالمؤمنین آنچه خواسته بودی تمام کرد اما خوش دل نبود اندر آن وعده و لوا بفرستاد. (تاریخ سیستان ).
- دلخوش ؛ دلشاد. شادان . مسرور :
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.
نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار.
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی .
- سرخوش ؛ شادان . مسرور. خوشحال :
بمن ده که یک لحظه سرخوش شوم .
با جوانی سرخوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان ، پنجه کردن پیر را.
- وقت خوش شدن ؛ شادان شدن . خوشحال شدن : یحیی بن معاذ گوید در مناجات بود وقتش خوش شد. (قصص الانبیاء).
- وقت خوش گشتن ؛ خوشحال شدن . شادان شدن : آنگاه موسی تا احکام شرع توریة را بیان کردی چون وقت موسی خوش گشتی گفتی . (قصص الانبیاء). در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد زیرا که چهل شتر بار توریة بود همه را حفظ داشت وقتش خوش گشت . (قصص الانبیاء).
|| (ق ) شاد. مسرور :
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم .
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مُهر از در زندان .
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
ازآنجا خوش و شاد برداشتند.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
روزی قباد خوش نشسته بود و انوشیروان نزدیک او از علوم اوایل سخن میگفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
مگر چاره ٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش و شاد را خوش کنند.
- خوش آمدن ؛ شاد شدن . شادمان گردیدن : چه خورم که خلقم را خوش آید و چه گویم که خلق خوش شوند؟ (مجالس سعدی ).
- خوش زیستن ؛ شادمان زیستن . شاد زیستن :
پادشاه پارسایی از تو مردم شادمان
خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا.
- خوش شدن وقت کسی ؛ بنشاط و سرود آمدن او : دست بشراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارا).
- خوش کردن وقت کسی ؛ بنشاط درآوردن او :
ای وقت تو خوش که وقت ما کردی خوش .
- روز بشما خوش ؛ دروقت برخورد یا خداحافظی در روز این عبارت را می گویند.
- شب بشما خوش ؛ ترکیبی که به وقت خداحافظی در شب می گویند بمعنی شب را بشادی بگذرانید.