خورشیدرخ
لغتنامه دهخدا
خورشیدرخ . [ خوَرْ / خُرْ، رُ ] (ص مرکب ) خورشیدچهره . خوبرخ . خوب روی . جمیل :
کتایون خورشیدرخ پرز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم .
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست .
کتایون خورشیدرخ پرز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم .
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست .