خوردن
لغتنامه دهخدا
خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص ) از گلو فرودادن و بلعیدن غذا و طعام و جز آن . (ناظم الاطباء). اوباریدن . بلع کردن . اکل . تناول . جاویدن چیزی جامد. (یادداشت مؤلف ). جویدن . خائیدن . (ناظم الاطباء) :
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون .
از زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان .
اشتر گرسنه کسیمه خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله .
زنان را از آن نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
بگفت این و پس خوان بیاراستند
بخوردند نان را و برخاستند.
خداوند مهری بسیمرغ داد
نکرد او بخوردن از آن بچه یاد.
چو از خوردن خوان بپرداختند
می و رود و رامشگران ساختند.
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد.
همه دشت از آن مرغ بد گرد کرد
فکندند بسیار و کشتند و خورد.
بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را
از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کنند.
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وز این کار چه خواست .
بنگر که چه کرده ای به حاصل
زین خوردن شور و تلخ و شیرین .
ابلیس آنرا بدان داشت تا انگور را شیره کرد و بخورد. (قصص الانبیاء).
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن ازبهر خوردنست .
نه لایق بود پیش اهل کرم
که آسایش خویش تنها خورم .
چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
بدامش درافتی و تیرش خوری .
نه سختی رسید از ضعیفی بمور
نه شیران بسرپنجه خوردند و زور.
بدانکه یهودیان اکل و شرب را با خارجیان جایزنمیدانستند زیرا که ایشان بر وفق شریعت ناپاک بودندچنانکه با اهل سامره و عشاران و مصریان بهیچوجه همکاسه نمیشدند و این عادت در میان مصریان نیز رواج داشته ، اکل و شرب را با قوم عبرانی ناروا و غیرمقدس می شمردند اما طور و طرز اکل و شرب قوم عبرانی در زمان عیسی مثل وضع اکل و شرب رومانیان بود و بر سفره می نشستند لکن بعد از آن عادت ایشان بر این استمرار یافت که بر تخت خوابگاه خود دراز شده آرنج چپ خود را بر آن تخت یا میز قرار داده با دست راست می خوردند چنانکه در میان ایرانیان و کلدانیان نیز شایع بود. (قاموس کتاب مقدس ).
- اندک خوردن ؛ کم خوردن .
- بار خوردن ؛ میوه خوردن . کنایه ازنفع بردن :
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری .
- بر خوردن ؛ میوه خوردن . کنایه از منتفع شدن . متمتع شدن :
از اندیشه گردون همی بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی بر خورد.
بمراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری .
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دام در گردنش .
- بسیار خوردن ؛ پر خوردن . مقابل اندک خوردن .
- پر خوردن ؛ بسیار خوردن :
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده ٔ خالی شبی ز پر خوردن .
- جگر خوردن ؛ کنایه از رنج کشیدن . درد و الم کشیدن :
من گرفتم که می خورم جگری
در تو از دور میکنم نظری .
- || خوردن ِ جگر، چون : فلانی جگرخور است نه پلوخور. (یادداشت مؤلف ).
- چَشْته خوردن ؛ طعم چیزی بدهان بودن . کنایه از عادتی است که کسی بر اثر نفعی پیدا می کند و خیال می کند همیشه مثل دفعه ٔ اول می تواند آن بهره و نفع را برگیرد، چون : فلانی در این مورد چَشْته خور شده است .
- حرام خوردن ؛ خوردن حرام .
- خار خوردن ؛ خوردن خار و شوک :
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را در گلستان .
- خاک خوردن ؛ خوردن خاک ، چون : فلانی مرض خاک خوردن دارد. زن آبستن در وقت ویار خاک می خورد.
- روزی خوردن ؛ ارتزاق :
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
نه روزی بسرپنجگی می خورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.
- دود چراغ خوردن ؛ کنایه از زحمت کشیدن و تلاش کردن در امری خاصه کارهای علمی : دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست . (گلستان ).
- رشوت خوردن ؛ مال رشوه گرفتن . اخذ رشوه .
- سحری خوردن ؛ در وقت سحر غذا خوردن برای روزه گرفتن .
- سوگند خوردن ؛ سوگند بمعنی کبریت یعنی گوگرد است که درقدیم برای نمودن بیگناهی یا گناه بمتهم میخورانیده اند، و به این ترتیب سوگند خوردن یعنی خوردن گوگرد بمناسبت معنی قسم یاد کردن و قسم خوردن یافته است . (یادداشت بخط مؤلف ) :
صفرای مرا سود ندارد نِلْکا
درد سر من کجا نشاندعِلْکا
سوگند خورم به هرچ هستم مِلْکا
کز عشق تو بگْداخته ام چون کِلْکا.
من آنگاه سوگند اینسان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم .
دل بیژن آمد ز تیزی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد.
پس آنگاه پرموده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
من بهرچه که بخواهی تو سوگند خورم
که چنوئی بوجود آید هرگز ز عدم .
بلجرب یار تو بوداز مرو تا نشابور
سوگند خور که در ره بلکفد او نخوردی .
امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعت را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد. (تاریخ بیهقی ). اول کسی که سوگند بدروغ خورد ابلیس بود. (قصص الانبیاء). و سوگند خورد کی چندان بکشد از مردم اصطخر کی خون براند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 116).
همه خوردند یک بیک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را درزمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم .
زمین بوسه داد آن سراینده مرد
بجان و سر شاه سوگند خورد.
جهود گفت بتوراة میخورم سوگند.
- شام خوردن ؛ غذای شبانه خوردن . خوردن شام .
- شیرینی خوردن ؛ اکل شیرینی . کنایه از نامزد کردن دختری برای پسری است .
- صبحانه خوردن ؛ غذای در وقت صبح خوردن .خوردن صبحانه . ناشتائی خوردن .
- غذا خوردن ؛ خوردن غذا. اکل خوردنی .
- فروخوردن ؛ بلعیدن :
از پشت جهان نزاد هیچ اهلی
الا شکم جهان فروخورده ست .
- ناشتائی خوردن ؛ صبحانه خوردن .
- ناهار خوردن ؛ غذای ظهر خوردن . بوقت ظهر طبق معمول غذا خوردن .
- خشم خوردن ؛ خوردن خشم . کنایه از جلوگیری کردن از خشم :
به بهرام گفت ای سپهدار شاه
بخورخشم و سر بازگردان ز راه .
ز گفتار او گشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد.
بتلخی چو زهر است خشم از گزند
ولیکن چوخوردیش نوش است و قند.
همه رنجی بسر برم چو بکوی تو بگذرم
همه خشمی فروخورم چو ببینم رضای تو.
- مفت خوردن ؛ بدون رنج و زحمت و پرداخت قیمت از چیزی استفاده کردن .
- میهمانی خوردن ؛ میهمان شدن . در میهمانی شرکت کردن : چون شاه در شهر سراندیب آمد و مهمانی کید [ پادشاه هند ] بخورد سه روز آنجایگاه ببود روز چهارم از آنجا نقل کرد. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
- نمک خوردن ؛ کنایه از رهین منت کسی شدن .
- نوش خوردن ؛ شیرینی و شهد خوردن .
- هوا خوردن ؛ استنشاق هوا کردن . هوا بدرون سینه فروبردن .
- امثال :
آستین نو پلو بخور .
آفرین به شیری که تو خوردی .
خوردن خوبی دارد پس دادن بدی .
|| تصادم کردن . مصادمه کردن . تلاقی . تصادف کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). چون : سرم بدیوار خورد. اتومبیل او به اتومبیل دیگری خورد :
ز هندو طلایه دوصد سرفراز
بدین هر دو در راه خوردند باز.
- بازخوردن ؛ برخوردن . تصادف کردن . تلاقی کردن :
چو رفتند نیمی ره از بیش و کم
سپه بازخوردند هر دو بهم .
همی خواست یاری بزاری و درد
ز ناگه نریمان بدو بازخورد.
وزآن صورت بصورت بازخوردن
به افسون فتنه ای رافتنه کردن .
- برخوردن ؛ ملاقات کردن ، چون : در راه بفلانی برخوردم .
- برخوردن به امری ؛ به امری تصادف کردن . به امری متوجه شدن . ملتفت شدن .
|| آشامیدن . نوشیدن . مشروب شدن . شرب . (یادداشت مؤلف ) :
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی .
و این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاخوارهابکار شود. (حدودالعالم ). شهرهایی با چاههای بسیار که آب از آن خورند. (حدودالعالم ).
می خورم تا چو نار بشْکافم
می خورم تا چو خی برآماسم .
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
چون می خورم بساتگنی ، یادِ او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
آهو ز تنگ کوه بیامد بدشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری .
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب .
چو آمد بنزدیک نخجیرگاه
تهمتن همی خورد می با سپاه .
بدانگه که جام ِ مَی آید بدست
چو خوردی بشادی بباید نشست .
یکی جای خوبش فرودآورید
پس آنگاه خوردند هر دو نبید.
بدش صدرشی نیزه آهن برزم
می از ده منی جام خوردی ببزم .
باده خوریم اکنون با دوستان
زآنکه بدین وقت می آغرده به .
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته .
آب انگور خزانی را خوردن ، گاه است .
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یادِ شه عادل و مختار.
این پادشاه ... پنهان از پدر شراب میخورد. (تاریخ بیهقی ). یک روز... شراب میخوردیم ... از دور گردی پدیدار آمد. (تاریخ بیهقی ).
یک خوردن تمام دو درم سنگ . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خوردن نخستین دوازده قیراط دهند... و هفته ٔ دوم هژده قیراط دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نام او باژگونه آن لفظ است
که بگویند چون خورند شراب .
براهت اندر چاه است سرنهاده متاز
بجامت اندر زهر است ناچشیده مخور.
شربتی از این [ از آب انگور مخمّر ] بخونی دادند چون بخورد اندکی روی ترش کرد... پس شربت سوم بدو دادند بخورد و سرش گران گشت ... نخستین قدح بدشخواری خوردم ... چون قدح دوم بخوردم ... (نوروزنامه ٔ خیام ).
برمدار از مقام ِ مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می .
وصل نخواهم که هجر قاعده ٔ اوست
خوردن می زحمت خمار نیرزد.
گویند خورده بود وز آن نیست عیب وی
می برچه جرم باشد اگر کرد زهر مار.
بطوفان شمشیر زهرآب خورد
ز دریای قلزم برآورده گرد.
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
ای فلک پیمای چست ِ چست خیز
زآنچ خوردی جرعه ای بر ما بریز.
قوم موسی شو بخور این آب را
صلح کن با مه ببین مهتاب را.
و اگر بخرابات رود ازبرای نماز کردن منسوب شود بخمر خوردن . (گلستان سعدی ).
می خور ببانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید ترا که باده مخور گو هو الغفور.
عِرض و مال از درِ میخانه نشاید اندوخت
هرکه این آب خورَد رخت بدریا فکنش .
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته ٔ دیگر نباشد.
بیا ای شیخ و از خم خانه ٔ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد.
ما باده زیر خرقه نه امروز می خوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید.
- آب خنک خوردن ؛ تعبیری طنزآمیز از حبس شدن در جای بدآب وهوا.
- آب خوردن ؛ آب نوشیدن . آب آشامیدن .
- || درنگ کردن . مکث کردن :
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
- || یک لمحه . یک لحظه . بفوری . به اندازه ٔ مدت یک آب خوردن .
- باده خوردن ؛ شراب خوردن . می خوردن . می آشامیدن :
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم .
- خون خوردن ؛ خون آشامیدن .
- || ظالم بودن . خونخوار بودن .
- شراب خوردن ؛ شراب نوشیدن .
- لت خوردن ؛ آب بموقع نخوردن کشت . آب در وقت نخوردن زرع . بنوبه آب گیاهی بر هم خوردن .
- مسکر خوردن ؛ نوشیدن مسکر. آشامیدن مسکر.
- مشروب خوردن ؛ آشامیدن مشروب .
|| با ناخن و چنگال گرفتن . || کوفتن . || خراشیدن . رندیدن . || ریزه ریزه کردن . || شکستن . || آزار کشیدن . (ناظم الاطباء). || خرج کردن . صرف کردن . مصرف کردن :
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خویشتن خوردمی .
هم بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نداد و نخورد از آنچ بیلفخت .
ار خوری از خورده بگساردْت رنج
ور دهی مینو فرازآردْت گنج .
بشدلوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر سال رخساره زرد.
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و ببخشید بسیار چیز.
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست .
فردوسی (چ دبیرسیاقی شاهنامه ج 2 ص 724).
بگیتی هر آنکس که دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد.
شاهی که ز مادر ملک ومهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست .
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
- باقیمانده خوردن ؛ باقیمانده ٔ طلبی را اخذ کردن و خرج کردن .
- تتمه خوردن ؛ باقیمانده خوردن . باقیمانده ٔ طلبی یا ثروتی را خرج کردن .
|| تلف نمودن . برباد دادن . از بین بردن . محو و نابود کردن : گفت دانی که آتش قربان هابیل را چرا خورد و آن ِ تونخورده ٔ (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). آنرا آمده است تا انتقام کشد و من سخت کارِه هستم آنرا که وی پیش گرفته است و بهیچ حال وی را... و نگذارد که وی چاکران او رابخورد. (تاریخ بیهقی ). گروهی از فرزندان آدم ... یکدیگر را می خورند ازبهر حطام عاریت را. (تاریخ بیهقی ).
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده مگوی جفا و مخور مرا.
پادشاه که لشکر و رعیت خورد به از پادشاه که لشکر و رعیت او را خورد. (عقد العلی ).
- سر کسی را خوردن ؛ موجب تلف شدن او از شومی .
- مال مردم خوردن ؛ مال دیگران را بنفع خود ضبط کردن و خرج کردن و تلف کردن :
یکی مال مردم بتلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد.
|| زده شدن . مضروب گشتن . مقابل زدن :
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه .
اگر لشکر آید خورید و دهید.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
چون تو بزنی بخورد بایدْت
این خود مثلیست در خراسان .
یکی گرز فولاد بر مغزخورد
کسی گفت صندل بمالش بدرد.
- اردنگ خوردن ؛ لگد خوردن از طریق کاسه ٔ زانو.
- بامبه خوردن ؛ بام خوردن . توسری خوردن .
- بام خوردن ؛ مشت بر سر خوردن . بامبه خوردن . توسری خوردن .
- بر سر خوردن ؛ ضربه بر سر فرودآمدن :
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد.
- بیل خوردن ؛ با بیل زده شدن . کنایه از رفتن و مردن .
- پشت گردنی خوردن ؛ قفا خوردن . قبول ضربه در پشت گردن نمودن .
- تازیانه خوردن ؛ شلاق خوردن : ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او مرا بر شتری نشاند وز دست آن دیگر تازیانه خورده ام . (گلستان ).
- تپانچه خوردن ؛ سیلی خوردن .
- تنه خوردن ؛ ضربه ٔ بدن کسی را تحمل کردن .
- توسری خوردن ؛ قبول مشت و ضربه بسر خود کردن .
- توکونی خوردن ؛ اردنگ خوردن .
- تیپا خوردن ؛ نوک پا خوردن . ضربه از نوک پا خوردن . لگد خوردن .
- چاقو خوردن ؛ چاقو زده شدن .
- چَک خوردن ؛ سیلی خوردن .
- چوب خوردن ؛ با چوب زده شدن : فرمان را پیش روید هم چوب خورید و هم مال بدهید. (تاریخ بیهقی ). مؤیدالدوله فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- || ستم کشیدن .
- حد خوردن ؛ حد زده شدن (حد نوعی مجازات بدنی است که از طرف شرع در مقابل ارتکاب جرائم تعیین شده است ).
- سُقُلْمه خوردن ؛ مشت خوردن .
- سنبه خوردن ؛ سنبه زده شدن .
- سنگ خوردن ؛ سنگ زده شدن :
هزار سنگ پریشان بیگنه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم .
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد.
- سوزن خوردن ؛ سوزن زده شدن .
- سیخ خوردن ؛ سیخ زده شدن . سیخکی خوردن .
- سیخکی خوردن ؛ سیخ خوردن .
- سیلی خوردن ؛ تپانچه خوردن . به سیلی زده شدن :
که سیلی خورد مرکب بدلگام .
بسفر گرچه آب و دانه خوری
بی ادب سیلی زمانه خوری .
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد ازروبهان اردنگ و سیلی .
- ضربت خوردن ؛ ضربه ٔ شمشیر زده شدن ، چون : ضربت خوردن علی علیه السلام .
- ضرب خوردن ؛ ضربه خوردن .
- || ناراحت شدن عضله ٔ دست وپا بر اثر ضربه .
- طپانچه خوردن ؛ سیلی خوردن . تپانچه خوردن .
- قفا خوردن ؛ پشت گردنی خوردن :
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم این و قفای آن خوردن .
چراغی بدریوزه برکرده گیر
قفایی ز باد هوا خورده گیر.
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورد پیش .
از آن تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون .
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد وسودای بیهوده پخت .
- قمه خوردن ؛قمه زده شدن .
- کارد خوردن ؛ کارد زده شدن .
- کتک خوردن ؛ کتک چوبدست است و کتک خوردن یعنی چوبدست خوردن ولی امروز اطلاق بر ضربه خوردن با دست میشود.
- کشیده خوردن ؛ سیلی خوردن .
- گلوله خوردن ؛ گلوله اصابت کردن . اصابت کردن گلوله بچیزی .
- گوشمال خوردن ؛ گوشمال یافتن :
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب .
هرکه بگفتار نصیحت کنان
گوش ندارد بخورد گوشمال .
- لت خوردن ؛ پشت گردنی خوردن . قفا خوردن :
درِ شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند.
رجوع به «لت خوردن » شود.
- لطمه خوردن ؛ سیلی خوردن .
- لگد خوردن ؛ لگد زده شدن . ضربه ٔ لگد بر او وارد شدن :
پس از غرم و آهوگرفتن به پی
لگد خورده از گوسفندان حی .
زمین لگد خورد از گاو و خر بعلت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار.
- مشت خوردن ؛ مشت زده شدن . مشت بر چیزی فرودآورده شدن :
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که ز دست خویش نان خوردن .
بخوردم یکی مشت زورآوران .
- نیزه خوردن ؛ نیزه زده شدن .
|| سپری کردن . طی کردن . گذراندن . عمر گذراندن . گذراندن عمر :
خور بشادی نوبهاری روزگار
می گسار اندر تگرگ شاهوار.
ز هر پیشه در انجمن گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد.
بدینگونه یکچند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه ننگ ونبرد.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست . (تاریخ بیهقی ).
ای کهن گشته در سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور.
همای چهرآزاد... اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند : بخور بانوی جهان هزار سال نوروز و مهرگان . (مجمل التواریخ و القصص ). چون مهرگان درآمد گفت مهرگان هری بخوریم وبرویم . (چهارمقاله ٔ عروضی ). || سائیدن . بردن چیزی . زائل کردن . محو کردن چنانکه تیزاب فلز را. (یادداشت بخط مؤلف ) : خرلق سیاه ... محلل است ... و جلاء را قوی کند و گوشت مرده [ تباه شده ] بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد با تب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
وآن پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند.
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او بصیقل زنگ .
- خاک خوردن ؛ از بین بردن ِ خاک ْ چیزی را. کنایه از مردن .
- زنگار خوردن ؛ زنگ گرفتن و از بین رفتن .
- زنگ خوردن ؛ زنگ گرفتن آهن و از بین رفتن آن :
آری بخورد زنگ همی آهن را
هرچند که زنگ هم از آهن خیزد.
- فروخوردن ؛ از بین بردن . تلف کردن :
چندین تن جباران کاین خاک فروخورده ست
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان .
فروخورد خاک آن پری زاده را
چنان چون پری زادگان باده را.
|| بخود کشیدن . جذب کردن مایعی . (یادداشت مؤلف ) : و دو اوقیه بر یک من آهن افکند وبدهد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه ٔ خیام ).
- واکس خوردن ؛ جذب کردن ِ چرم ْ واکس را.
|| تمتع بردن . منتفع شدن . بهره مند گردیدن . بهره ور شدن :
دوست از لاغری خویش خجل گشت ز من
گفت مسکین تن من گوشت نگیرد هموار
گفتم ای جان نه مرا از تو همی باید خورد
خوردن من ز تو بوس است و کنار و دیدار.
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
|| امرار معاش کردن . زیستن : دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو خوردی . (گلستان سعدی ). || سزاوار بودن . لایق بودن . شایسته بودن . موافق چیزی بودن . درخور بودن . مناسب بودن ،چون : این پارچه به این پارچه نمی خورد. (یادداشت مؤلف ) : در بزرگی نخورد که با مهمان و خدمتگار ناخوانده چنین کنند. (تاریخ طبرستان ).
- اندرخوردن ؛ مناسب بودن . شایسته بودن . برازیدن . سزاوار بودن :
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مگو آنچه اندرخورد با گناه .
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندرخورد؟
ز گفتار و دیدار و رای و خرد
بدان تا که با او چه اندرخورد.
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندرخورد؟
- درخوردن ؛ سزاوار بودن . لایق بودن . برازیدن . مناسب بودن . شایسته بودن :
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
همه نازیدن میر از ملک است
وین ستوده ست برِ اهل هنر
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
|| اصابت کردن . به آماج رسیدن .
- تیر خوردن ؛ تیر به آماج رسیدن . اصابت کردن تیر. به هدف آمدن تیر. بهدف رسیدن تیر :
صید بیابان عشق گر بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او.
- دست خوردن ؛ دست بچیزی اصابت کردن . کنایه از از بین رفتن حالت اول چیزی است .
- زمین خوردن ؛ بزمین افتادن . افتادن و با زمین اصابت کردن .
- نشتر خوردن ؛ اصابت کردن نشتر ببدن و جسمی :
زنهار که خون میچکد از گفته ٔ سعدی
هر کاینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
- نیش خوردن ؛ نیش جانوری بجسمی یا بدنی اصابت کردن :
درخشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد.
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش .
و به نیش که خوردم چه مایه نوش آوردم . (گلستان ).
اینهمه نیش می خورد سعدی و پیش می رود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم .
- هدف خوردن ؛به هدف اصابت کردن . به آماج رسیدن .
|| تحمل کردن . قبول چیزی کردن . پذیرفتن امری .انفعال از امری پیدا کردن .
- آتش خوردن ؛ از آتش بهره گرفتن . از آتش گرم شدن . کنایه از عبادت ِ آتش کردن :
روی بسته پرستشی می کرد
آب می داد و آتشی می خورد.
- آفتاب خوردن ؛ از آفتاب بهره مند شدن . از آفتاب استفاده کردن . از آفتاب بهره گرفتن اغلب برای علاج بیماری .
- آهار خوردن ؛ قبول آهار کردن . آهاردار شدن .
- آهارمهره خوردن ؛ کاغذ را با مهره سائیدن بطوری که کاغذ حالتی پیدا کند تا در اثر نور موجب ناراحتی چشم نشود.
- اتو خوردن ؛ اتو پذیرفتن . اتو گرفتن .
- اسف خوردن ؛ بخود اسف راه دادن . منفعل شدن بر اثر اسف . تأسف بخود راه دادن . حسرت خوردن .
- افسوس خوردن ؛ پشیمانی و افسوس بخود راه دادن .
- اندوه خوردن ؛ غم خوردن . انده خوردن . تحمل اندوه کردن :
گفت من بدْهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قَدَرَم .
چون خوری اندوه گیتی او فروخواهدْت خورد
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب .
- انده خوردن ؛ غم و اندوه بخود راه دادن . تحمل انده کردن . پذیرش انده کردن :
جهان چون بر او بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپْرست و انده مخور.
که اویست جاوید و ما برگذر
تو از آز پرهیز و انده مخور.
گرت غیرت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری .
- بابِلی خوردن ؛ بسحر بابِلی فریفته شدن . تحمل سحر کردن . قبول سحر کردن :
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده به بابلی خوردن .
- باد خوردن ؛ در جریان هوا واقع شدن اجتناب ازفساد را. (از یادداشت مؤلف ).
- || فاصله یافتن و بر اثر این فاصله شوق کاری از دست دادن .
- بازی خوردن ؛ فریفته شدن . فریب خوردن . تحمل فریب دیگران کردن .
- باسمه خوردن ؛ اثر باسمه در چیزی پیدا شدن . اثر باسمه یافتن . پذیرفتن باسمه .
- بخیه خوردن ؛ قبول بخیه کردن .قبول دوخت یافتن .
- برخوردن ؛ مخلوط شدن . پذیرش اختلاط کردن چنانکه در ورق بازی .
- برخوردن به کسی ؛ آزرده شدن کسی از امری یا حرفی .
- بر هم خوردن ؛ بهم خوردن . مخلوط و منفعل شدن .
- بند خوردن ؛ قبول بند کردن . کنایه از فریب خوردن .
- به دردخوردن ؛ مفید بودن . به کار خوردن . تحمل اثر امری را نمودن .
- به کار خوردن ؛ به درد خوردن .
- به هم خوردن ؛ مخلوط شدن . نظم جمعی یا امری از بین رفتن .
- به هم خوردن دل ؛ دل آشوب شدن . حالت استفراغ و قی دست دادن .
- بیل خوردن ؛ بیل زده شدن بزمینی . قبول بیل زدن کردن زمین .
- پَخ خوردن ؛ تیزی چیزی از بین رفتن بر اثر سوهان یا وسیله ٔ دیگر. تیزی چیزی چون آهن از دست شدن .
- پشیمانی (پشیمان ) خوردن ؛ اظهار ندامت کردن . تحمل ندامت کردن . قبول ندامت کردن :
پشیمانی افزون خورد زآنکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست .
دیگر در هشیاری زآن پشیمانی خورد. (تاریخ سیستان ).
کنون زآنچه کردی و خوردی بتوبه
همی کن ستغفار و میخور پشیمان .
قباد دریافت که چنانست که انوشروان می گویدو پشیمانی خورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). امیر نصر سخن می گفت و آب از چشم او بارید و پشیمانی می خورد بر آنچه رفته بود. (تاریخ بخارا).
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد.
اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم . (گلستان ). که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری . (گلستان ).
اگر بر من ببخشایی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتم .
- پیچ خوردن ؛ از استقامت خارج شدن . پذیرش پیچ کردن .
- پیچ خوردن پا یا دست ؛ ازاستقامت خارج شدن پا یا دست . نوعی دررفتگی پیدا کردن .
- پیلی پیلی خوردن ؛ گیج شدن بر اثر مستی یا خواب .
- پیوند خوردن ؛ قبول پیوند کردن . پیوند پذیرفتن .
- تاب خوردن ؛ تکان خوردن بوسیله ٔ تاب یا ریسمانی یا نشستن یا آویزان شدن بریسمانی و با حرکت آن حرکت نوسانی یافتن و تکان خوردن .
- تا خوردن ؛ دوتو شدن . دولا شدن .
- || چروک شدن .
- تأسف خوردن ؛ افسوس خوردن . اسف خوردن : بسیار تأسف خورد و توجع نمود. (تاریخ بیهقی ). و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم . (گلستان ).
- تشویر خوردن ؛ شرمسار شدن . شرمساری بردن :
هر دو تشویر کار او خوردند
باز تدبیر کار او کردند.
- || اضطراب و پریشانی کردن . (ناظم الاطباء) :
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
- تکان خوردن ؛حرکت کردن . قبول تکان کردن . جنبیدن .
- تلوتلو خوردن ؛ چون مستان حرکت کردن . بچپ و راست متمایل شدن . به استقامت راه نرفتن .
- تنه خوردن ؛ هنگام راه رفتن بدن کسی ببدن آدمی خوردن .
- || عادت کسی را قبول کردن . پذیرفتن خوی کسی ، چون : فلانی هم در تنبلی تنه اش به تنه ٔ رفیق تنبلش خورده است .
- توسری خوردن ؛ کنایه از قبول عذاب و ظلم دیگری کردن . تحمل عذاب دیگری کردن .
- تیمار خوردن ؛ غم کسی خوردن . دلسوزی کردن . در رنج کسی همدردی کردن . همدردی نمودن . فکر ناراحتی کسی بودن :
ز هیتال وز لشکر غاتفر
مکن یاد و تیمار ایشان مخور.
اگرچه دمبدم تیمار می خورد
بیاد روی خسرو صبر می کرد.
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست .
- جا خوردن ؛ میدان خالی کردن . نوعی ترسیدن که بر اثر آن ترسانیده بمقصود رسد. مقاومت نکردن .
- || تعجب کردن . حیران شدن .
- جارو خوردن ؛ جارو زده شدن . اثر جارو بروی خود پذیرفتن . کنایه از تمیز و پاک شدن محل یا قالی است .
- جِر خوردن ؛ پاره شدن . شکاف برداشتن .
- جگر خوردن ؛ خوردن جگر. کنایه از غصه خوردن و تحمل رنج و ناراحتی کردن :
گهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل بپایان رسید.
و ناوک جانسوز جگرخور مظلومان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- جُم خوردن ؛ تکان خوردن . حرکت اندک کردن .
- جوش خوردن ؛ بجوش آمدن ، چون : چایی جوش خورد؛ یعنی بجوش آمد.
- || پیوند خوردن ، چون : دو سر زخم به هم پیوندخورد و جوش خورد.
- || آشنا شدن . بهم نزدیک شدن ، چون :فلانی با اعضاء اداره ٔ خود خوب جوش خورده است .
- || عصبانی شدن . خشمناک شدن ، چون : فلانی خیلی در کارها جوش می خورد.
- جوش و جلا خوردن ؛ عصبانی شدن . خشمناک شدن .
- چاپ خوردن ؛ قبول چاپ کردن . طبع شدن .
- چاک خوردن ؛ شکاف خوردن . قاچ خوردن .
- چربک خوردن ؛ فریب تملق کسی خوردن : اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگواربر وی کار کرد. (تاریخ بیهقی ).
- چرخ خوردن ؛ بدور خودچرخیدن .
- چشم خوردن ؛ نظر خوردن : چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد. (تاریخ بیهقی ).
- چشم زخم خوردن ؛ نظر خوردن . عین الکمال رسیدن .
- چشمه خوردن ؛ قبول چشمه کردن . تحمل چشمه کردن . اصطلاحی است در پل سازی که برحسب آن تعداد چشمه های پل را بیان می کنند، چون : سی وسه پل اصفهان سی وسه چشمه می خورد.
- چین خوردن ؛ قبول چین کردن . تحمل چین و چروک کردن . چین در چیزی پیدا شدن .
- حاشیه خوردن ؛ قبول حاشیه کردن .
- حد خوردن ؛ محدودشدن . تحمل حد و انتها کردن .
- || قبول حد شرعی کردن .
- حرص خوردن ؛ عصبانی شدن . خشمناک شدن .
- حسرت خوردن ؛ افسوس خوردن . اسف خوردن :
بجز جان من ورنه حسرت خوری .
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت می خوری . (گلستان ).
- حقه خوردن ؛ فریب خوردن .
- حیف خوردن ؛ حیف گفتن . حیف و حسرت اظهار کردن :
هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا.
- خار خوردن ؛ کنایه از تحمل رنج کردن . پذیرش ناراحتی کردن :
برند ازبرای دلی بارها
خورند ازبرای گلی خارها.
بگلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم .
- خشم خوردن ؛ خشم آوردن . قبول خشم کردن :
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ .
- || خشم پنهان کردن . فروبردن خشم . خشم در دل نگاه داشتن .
- خط خوردن ؛ نوشته ای قبول خط بطلان کردن . خط زده شدن بر نوشته ای .
- خواری خوردن ؛ خواری کشیدن . متحمل خواری شدن : حصیری ... در هوای من بسیار خواری خورده است من او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی ).
- خود خوردن ؛ عصبانیت خود را اظهار نکردن و در دل نگاه داشتن .
- خون خوردن ؛ غصه خوردن . رنج بردن . ناراحتی کشیدن :
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون می گریست .
ترا کوه پیکر هیون می برد
پیاده چه دانی چه خون می خورد؟
- خیس خوردن ؛ مرطوب شدن . آب بخود کشیدن و قبول رطوبت کردن .
- داغ باطله خوردن ؛ داغ باطل زده شدن . داغی که دلالت بر بطلان امری کند بر امری زده شدن .
- داغ خوردن ؛ داغ و علامت زده شدن .
- || مقابل سرد خوردن ، یعنی هنوز غذائی سرد نشده آنرا خوردن .
- || خشک شدن درخت بر اثر گرما و بی آبی .
- درد خوردن ؛ تحمل درد و رنج کردن . تحمل ناراحتی کردن :
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام .
سپهبد پذیرفت و آرام کرد
همه شب زبهرش همی خورد درد.
فزون زآن ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدْش خورد.
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست .
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد میخورم و نعره میزنم .
- دریغ خوردن ؛ افسوس خوردن . حسرت خوردن .
- دود چراغ خوردن ؛ زحمت زیادی برای چیزی خاصه علم کشیدن .
- دود خوردن ؛ تحمل دود کردن . قبول دود کردن برای منظوری ، چون ماهی دود خورد تا ماهی دودی شود.
- دهشت خوردن ؛ ترسیدن . احساس وحشت کردن : من دهشت خوردم و خاموش شدم . (انیس الطالبین ).
- ربا خوردن ؛ پذیرفتن ربا. قبول ربا کردن .
- رنگ خوردن ؛ قبول رنگ کردن . رنگ زده شدن .
- || حقه خوردن . فریب خوردن .
- رنگ و روغن خوردن ؛ قبول رنگ و روغن کردن .
- رودست خوردن ؛ حقه خوردن . فریب خوردن .
- زخم خوردن ؛ مجروح شدن . قبول زخم کردن . تحمل زخم کردن . ضربت خوردن :
ناگهان ناله ای شنید از دور
کآمد از زخم خورده ای رنجور.
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است .
چو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری .
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا بپایش درافتم چو گو.
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد.
- زمین خوردن ؛ بزمین افتادن . کنایه از از اوج افتادن . کنایه از بدبخت شدن . متحمل رنج و بدبختی شدن .
- زنهار خوردن ؛ پیمان شکستن . عهدشکنی کردن :
چو گویندت چرا زنهار خوردی
چرا بشکستی آن پیمان که کردی ؟
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم زنهار با تو چون تو خوردی .
- || دریغ خوردن . حسرت خوردن :
هر مبارز که بر او روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار.
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد.
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهاربر جانم که دردم بیدوا ماند.
- زهر خوردن ؛ اکل زه
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون .
از زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان .
اشتر گرسنه کسیمه خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله .
زنان را از آن نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
بگفت این و پس خوان بیاراستند
بخوردند نان را و برخاستند.
خداوند مهری بسیمرغ داد
نکرد او بخوردن از آن بچه یاد.
چو از خوردن خوان بپرداختند
می و رود و رامشگران ساختند.
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد.
همه دشت از آن مرغ بد گرد کرد
فکندند بسیار و کشتند و خورد.
بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را
از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کنند.
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وز این کار چه خواست .
بنگر که چه کرده ای به حاصل
زین خوردن شور و تلخ و شیرین .
ابلیس آنرا بدان داشت تا انگور را شیره کرد و بخورد. (قصص الانبیاء).
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن ازبهر خوردنست .
نه لایق بود پیش اهل کرم
که آسایش خویش تنها خورم .
چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
بدامش درافتی و تیرش خوری .
نه سختی رسید از ضعیفی بمور
نه شیران بسرپنجه خوردند و زور.
بدانکه یهودیان اکل و شرب را با خارجیان جایزنمیدانستند زیرا که ایشان بر وفق شریعت ناپاک بودندچنانکه با اهل سامره و عشاران و مصریان بهیچوجه همکاسه نمیشدند و این عادت در میان مصریان نیز رواج داشته ، اکل و شرب را با قوم عبرانی ناروا و غیرمقدس می شمردند اما طور و طرز اکل و شرب قوم عبرانی در زمان عیسی مثل وضع اکل و شرب رومانیان بود و بر سفره می نشستند لکن بعد از آن عادت ایشان بر این استمرار یافت که بر تخت خوابگاه خود دراز شده آرنج چپ خود را بر آن تخت یا میز قرار داده با دست راست می خوردند چنانکه در میان ایرانیان و کلدانیان نیز شایع بود. (قاموس کتاب مقدس ).
- اندک خوردن ؛ کم خوردن .
- بار خوردن ؛ میوه خوردن . کنایه ازنفع بردن :
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری .
- بر خوردن ؛ میوه خوردن . کنایه از منتفع شدن . متمتع شدن :
از اندیشه گردون همی بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی بر خورد.
بمراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری .
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دام در گردنش .
- بسیار خوردن ؛ پر خوردن . مقابل اندک خوردن .
- پر خوردن ؛ بسیار خوردن :
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده ٔ خالی شبی ز پر خوردن .
- جگر خوردن ؛ کنایه از رنج کشیدن . درد و الم کشیدن :
من گرفتم که می خورم جگری
در تو از دور میکنم نظری .
- || خوردن ِ جگر، چون : فلانی جگرخور است نه پلوخور. (یادداشت مؤلف ).
- چَشْته خوردن ؛ طعم چیزی بدهان بودن . کنایه از عادتی است که کسی بر اثر نفعی پیدا می کند و خیال می کند همیشه مثل دفعه ٔ اول می تواند آن بهره و نفع را برگیرد، چون : فلانی در این مورد چَشْته خور شده است .
- حرام خوردن ؛ خوردن حرام .
- خار خوردن ؛ خوردن خار و شوک :
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را در گلستان .
- خاک خوردن ؛ خوردن خاک ، چون : فلانی مرض خاک خوردن دارد. زن آبستن در وقت ویار خاک می خورد.
- روزی خوردن ؛ ارتزاق :
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
نه روزی بسرپنجگی می خورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.
- دود چراغ خوردن ؛ کنایه از زحمت کشیدن و تلاش کردن در امری خاصه کارهای علمی : دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست . (گلستان ).
- رشوت خوردن ؛ مال رشوه گرفتن . اخذ رشوه .
- سحری خوردن ؛ در وقت سحر غذا خوردن برای روزه گرفتن .
- سوگند خوردن ؛ سوگند بمعنی کبریت یعنی گوگرد است که درقدیم برای نمودن بیگناهی یا گناه بمتهم میخورانیده اند، و به این ترتیب سوگند خوردن یعنی خوردن گوگرد بمناسبت معنی قسم یاد کردن و قسم خوردن یافته است . (یادداشت بخط مؤلف ) :
صفرای مرا سود ندارد نِلْکا
درد سر من کجا نشاندعِلْکا
سوگند خورم به هرچ هستم مِلْکا
کز عشق تو بگْداخته ام چون کِلْکا.
من آنگاه سوگند اینسان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم .
دل بیژن آمد ز تیزی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد.
پس آنگاه پرموده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
من بهرچه که بخواهی تو سوگند خورم
که چنوئی بوجود آید هرگز ز عدم .
بلجرب یار تو بوداز مرو تا نشابور
سوگند خور که در ره بلکفد او نخوردی .
امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعت را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد. (تاریخ بیهقی ). اول کسی که سوگند بدروغ خورد ابلیس بود. (قصص الانبیاء). و سوگند خورد کی چندان بکشد از مردم اصطخر کی خون براند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 116).
همه خوردند یک بیک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را درزمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم .
زمین بوسه داد آن سراینده مرد
بجان و سر شاه سوگند خورد.
جهود گفت بتوراة میخورم سوگند.
- شام خوردن ؛ غذای شبانه خوردن . خوردن شام .
- شیرینی خوردن ؛ اکل شیرینی . کنایه از نامزد کردن دختری برای پسری است .
- صبحانه خوردن ؛ غذای در وقت صبح خوردن .خوردن صبحانه . ناشتائی خوردن .
- غذا خوردن ؛ خوردن غذا. اکل خوردنی .
- فروخوردن ؛ بلعیدن :
از پشت جهان نزاد هیچ اهلی
الا شکم جهان فروخورده ست .
- ناشتائی خوردن ؛ صبحانه خوردن .
- ناهار خوردن ؛ غذای ظهر خوردن . بوقت ظهر طبق معمول غذا خوردن .
- خشم خوردن ؛ خوردن خشم . کنایه از جلوگیری کردن از خشم :
به بهرام گفت ای سپهدار شاه
بخورخشم و سر بازگردان ز راه .
ز گفتار او گشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد.
بتلخی چو زهر است خشم از گزند
ولیکن چوخوردیش نوش است و قند.
همه رنجی بسر برم چو بکوی تو بگذرم
همه خشمی فروخورم چو ببینم رضای تو.
- مفت خوردن ؛ بدون رنج و زحمت و پرداخت قیمت از چیزی استفاده کردن .
- میهمانی خوردن ؛ میهمان شدن . در میهمانی شرکت کردن : چون شاه در شهر سراندیب آمد و مهمانی کید [ پادشاه هند ] بخورد سه روز آنجایگاه ببود روز چهارم از آنجا نقل کرد. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
- نمک خوردن ؛ کنایه از رهین منت کسی شدن .
- نوش خوردن ؛ شیرینی و شهد خوردن .
- هوا خوردن ؛ استنشاق هوا کردن . هوا بدرون سینه فروبردن .
- امثال :
آستین نو پلو بخور .
آفرین به شیری که تو خوردی .
خوردن خوبی دارد پس دادن بدی .
|| تصادم کردن . مصادمه کردن . تلاقی . تصادف کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). چون : سرم بدیوار خورد. اتومبیل او به اتومبیل دیگری خورد :
ز هندو طلایه دوصد سرفراز
بدین هر دو در راه خوردند باز.
- بازخوردن ؛ برخوردن . تصادف کردن . تلاقی کردن :
چو رفتند نیمی ره از بیش و کم
سپه بازخوردند هر دو بهم .
همی خواست یاری بزاری و درد
ز ناگه نریمان بدو بازخورد.
وزآن صورت بصورت بازخوردن
به افسون فتنه ای رافتنه کردن .
- برخوردن ؛ ملاقات کردن ، چون : در راه بفلانی برخوردم .
- برخوردن به امری ؛ به امری تصادف کردن . به امری متوجه شدن . ملتفت شدن .
|| آشامیدن . نوشیدن . مشروب شدن . شرب . (یادداشت مؤلف ) :
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی .
و این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاخوارهابکار شود. (حدودالعالم ). شهرهایی با چاههای بسیار که آب از آن خورند. (حدودالعالم ).
می خورم تا چو نار بشْکافم
می خورم تا چو خی برآماسم .
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
چون می خورم بساتگنی ، یادِ او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
آهو ز تنگ کوه بیامد بدشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری .
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب .
چو آمد بنزدیک نخجیرگاه
تهمتن همی خورد می با سپاه .
بدانگه که جام ِ مَی آید بدست
چو خوردی بشادی بباید نشست .
یکی جای خوبش فرودآورید
پس آنگاه خوردند هر دو نبید.
بدش صدرشی نیزه آهن برزم
می از ده منی جام خوردی ببزم .
باده خوریم اکنون با دوستان
زآنکه بدین وقت می آغرده به .
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته .
آب انگور خزانی را خوردن ، گاه است .
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یادِ شه عادل و مختار.
این پادشاه ... پنهان از پدر شراب میخورد. (تاریخ بیهقی ). یک روز... شراب میخوردیم ... از دور گردی پدیدار آمد. (تاریخ بیهقی ).
یک خوردن تمام دو درم سنگ . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خوردن نخستین دوازده قیراط دهند... و هفته ٔ دوم هژده قیراط دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نام او باژگونه آن لفظ است
که بگویند چون خورند شراب .
براهت اندر چاه است سرنهاده متاز
بجامت اندر زهر است ناچشیده مخور.
شربتی از این [ از آب انگور مخمّر ] بخونی دادند چون بخورد اندکی روی ترش کرد... پس شربت سوم بدو دادند بخورد و سرش گران گشت ... نخستین قدح بدشخواری خوردم ... چون قدح دوم بخوردم ... (نوروزنامه ٔ خیام ).
برمدار از مقام ِ مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می .
وصل نخواهم که هجر قاعده ٔ اوست
خوردن می زحمت خمار نیرزد.
گویند خورده بود وز آن نیست عیب وی
می برچه جرم باشد اگر کرد زهر مار.
بطوفان شمشیر زهرآب خورد
ز دریای قلزم برآورده گرد.
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
ای فلک پیمای چست ِ چست خیز
زآنچ خوردی جرعه ای بر ما بریز.
قوم موسی شو بخور این آب را
صلح کن با مه ببین مهتاب را.
و اگر بخرابات رود ازبرای نماز کردن منسوب شود بخمر خوردن . (گلستان سعدی ).
می خور ببانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید ترا که باده مخور گو هو الغفور.
عِرض و مال از درِ میخانه نشاید اندوخت
هرکه این آب خورَد رخت بدریا فکنش .
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته ٔ دیگر نباشد.
بیا ای شیخ و از خم خانه ٔ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد.
ما باده زیر خرقه نه امروز می خوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید.
- آب خنک خوردن ؛ تعبیری طنزآمیز از حبس شدن در جای بدآب وهوا.
- آب خوردن ؛ آب نوشیدن . آب آشامیدن .
- || درنگ کردن . مکث کردن :
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
- || یک لمحه . یک لحظه . بفوری . به اندازه ٔ مدت یک آب خوردن .
- باده خوردن ؛ شراب خوردن . می خوردن . می آشامیدن :
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم .
- خون خوردن ؛ خون آشامیدن .
- || ظالم بودن . خونخوار بودن .
- شراب خوردن ؛ شراب نوشیدن .
- لت خوردن ؛ آب بموقع نخوردن کشت . آب در وقت نخوردن زرع . بنوبه آب گیاهی بر هم خوردن .
- مسکر خوردن ؛ نوشیدن مسکر. آشامیدن مسکر.
- مشروب خوردن ؛ آشامیدن مشروب .
|| با ناخن و چنگال گرفتن . || کوفتن . || خراشیدن . رندیدن . || ریزه ریزه کردن . || شکستن . || آزار کشیدن . (ناظم الاطباء). || خرج کردن . صرف کردن . مصرف کردن :
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خویشتن خوردمی .
هم بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نداد و نخورد از آنچ بیلفخت .
ار خوری از خورده بگساردْت رنج
ور دهی مینو فرازآردْت گنج .
بشدلوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر سال رخساره زرد.
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و ببخشید بسیار چیز.
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست .
فردوسی (چ دبیرسیاقی شاهنامه ج 2 ص 724).
بگیتی هر آنکس که دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد.
شاهی که ز مادر ملک ومهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست .
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
- باقیمانده خوردن ؛ باقیمانده ٔ طلبی را اخذ کردن و خرج کردن .
- تتمه خوردن ؛ باقیمانده خوردن . باقیمانده ٔ طلبی یا ثروتی را خرج کردن .
|| تلف نمودن . برباد دادن . از بین بردن . محو و نابود کردن : گفت دانی که آتش قربان هابیل را چرا خورد و آن ِ تونخورده ٔ (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). آنرا آمده است تا انتقام کشد و من سخت کارِه هستم آنرا که وی پیش گرفته است و بهیچ حال وی را... و نگذارد که وی چاکران او رابخورد. (تاریخ بیهقی ). گروهی از فرزندان آدم ... یکدیگر را می خورند ازبهر حطام عاریت را. (تاریخ بیهقی ).
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده مگوی جفا و مخور مرا.
پادشاه که لشکر و رعیت خورد به از پادشاه که لشکر و رعیت او را خورد. (عقد العلی ).
- سر کسی را خوردن ؛ موجب تلف شدن او از شومی .
- مال مردم خوردن ؛ مال دیگران را بنفع خود ضبط کردن و خرج کردن و تلف کردن :
یکی مال مردم بتلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد.
|| زده شدن . مضروب گشتن . مقابل زدن :
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه .
اگر لشکر آید خورید و دهید.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
چون تو بزنی بخورد بایدْت
این خود مثلیست در خراسان .
یکی گرز فولاد بر مغزخورد
کسی گفت صندل بمالش بدرد.
- اردنگ خوردن ؛ لگد خوردن از طریق کاسه ٔ زانو.
- بامبه خوردن ؛ بام خوردن . توسری خوردن .
- بام خوردن ؛ مشت بر سر خوردن . بامبه خوردن . توسری خوردن .
- بر سر خوردن ؛ ضربه بر سر فرودآمدن :
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد.
- بیل خوردن ؛ با بیل زده شدن . کنایه از رفتن و مردن .
- پشت گردنی خوردن ؛ قفا خوردن . قبول ضربه در پشت گردن نمودن .
- تازیانه خوردن ؛ شلاق خوردن : ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او مرا بر شتری نشاند وز دست آن دیگر تازیانه خورده ام . (گلستان ).
- تپانچه خوردن ؛ سیلی خوردن .
- تنه خوردن ؛ ضربه ٔ بدن کسی را تحمل کردن .
- توسری خوردن ؛ قبول مشت و ضربه بسر خود کردن .
- توکونی خوردن ؛ اردنگ خوردن .
- تیپا خوردن ؛ نوک پا خوردن . ضربه از نوک پا خوردن . لگد خوردن .
- چاقو خوردن ؛ چاقو زده شدن .
- چَک خوردن ؛ سیلی خوردن .
- چوب خوردن ؛ با چوب زده شدن : فرمان را پیش روید هم چوب خورید و هم مال بدهید. (تاریخ بیهقی ). مؤیدالدوله فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- || ستم کشیدن .
- حد خوردن ؛ حد زده شدن (حد نوعی مجازات بدنی است که از طرف شرع در مقابل ارتکاب جرائم تعیین شده است ).
- سُقُلْمه خوردن ؛ مشت خوردن .
- سنبه خوردن ؛ سنبه زده شدن .
- سنگ خوردن ؛ سنگ زده شدن :
هزار سنگ پریشان بیگنه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم .
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد.
- سوزن خوردن ؛ سوزن زده شدن .
- سیخ خوردن ؛ سیخ زده شدن . سیخکی خوردن .
- سیخکی خوردن ؛ سیخ خوردن .
- سیلی خوردن ؛ تپانچه خوردن . به سیلی زده شدن :
که سیلی خورد مرکب بدلگام .
بسفر گرچه آب و دانه خوری
بی ادب سیلی زمانه خوری .
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد ازروبهان اردنگ و سیلی .
- ضربت خوردن ؛ ضربه ٔ شمشیر زده شدن ، چون : ضربت خوردن علی علیه السلام .
- ضرب خوردن ؛ ضربه خوردن .
- || ناراحت شدن عضله ٔ دست وپا بر اثر ضربه .
- طپانچه خوردن ؛ سیلی خوردن . تپانچه خوردن .
- قفا خوردن ؛ پشت گردنی خوردن :
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم این و قفای آن خوردن .
چراغی بدریوزه برکرده گیر
قفایی ز باد هوا خورده گیر.
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورد پیش .
از آن تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون .
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد وسودای بیهوده پخت .
- قمه خوردن ؛قمه زده شدن .
- کارد خوردن ؛ کارد زده شدن .
- کتک خوردن ؛ کتک چوبدست است و کتک خوردن یعنی چوبدست خوردن ولی امروز اطلاق بر ضربه خوردن با دست میشود.
- کشیده خوردن ؛ سیلی خوردن .
- گلوله خوردن ؛ گلوله اصابت کردن . اصابت کردن گلوله بچیزی .
- گوشمال خوردن ؛ گوشمال یافتن :
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب .
هرکه بگفتار نصیحت کنان
گوش ندارد بخورد گوشمال .
- لت خوردن ؛ پشت گردنی خوردن . قفا خوردن :
درِ شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند.
رجوع به «لت خوردن » شود.
- لطمه خوردن ؛ سیلی خوردن .
- لگد خوردن ؛ لگد زده شدن . ضربه ٔ لگد بر او وارد شدن :
پس از غرم و آهوگرفتن به پی
لگد خورده از گوسفندان حی .
زمین لگد خورد از گاو و خر بعلت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار.
- مشت خوردن ؛ مشت زده شدن . مشت بر چیزی فرودآورده شدن :
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که ز دست خویش نان خوردن .
بخوردم یکی مشت زورآوران .
- نیزه خوردن ؛ نیزه زده شدن .
|| سپری کردن . طی کردن . گذراندن . عمر گذراندن . گذراندن عمر :
خور بشادی نوبهاری روزگار
می گسار اندر تگرگ شاهوار.
ز هر پیشه در انجمن گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد.
بدینگونه یکچند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه ننگ ونبرد.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست . (تاریخ بیهقی ).
ای کهن گشته در سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور.
همای چهرآزاد... اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند : بخور بانوی جهان هزار سال نوروز و مهرگان . (مجمل التواریخ و القصص ). چون مهرگان درآمد گفت مهرگان هری بخوریم وبرویم . (چهارمقاله ٔ عروضی ). || سائیدن . بردن چیزی . زائل کردن . محو کردن چنانکه تیزاب فلز را. (یادداشت بخط مؤلف ) : خرلق سیاه ... محلل است ... و جلاء را قوی کند و گوشت مرده [ تباه شده ] بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد با تب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
وآن پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند.
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او بصیقل زنگ .
- خاک خوردن ؛ از بین بردن ِ خاک ْ چیزی را. کنایه از مردن .
- زنگار خوردن ؛ زنگ گرفتن و از بین رفتن .
- زنگ خوردن ؛ زنگ گرفتن آهن و از بین رفتن آن :
آری بخورد زنگ همی آهن را
هرچند که زنگ هم از آهن خیزد.
- فروخوردن ؛ از بین بردن . تلف کردن :
چندین تن جباران کاین خاک فروخورده ست
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان .
فروخورد خاک آن پری زاده را
چنان چون پری زادگان باده را.
|| بخود کشیدن . جذب کردن مایعی . (یادداشت مؤلف ) : و دو اوقیه بر یک من آهن افکند وبدهد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه ٔ خیام ).
- واکس خوردن ؛ جذب کردن ِ چرم ْ واکس را.
|| تمتع بردن . منتفع شدن . بهره مند گردیدن . بهره ور شدن :
دوست از لاغری خویش خجل گشت ز من
گفت مسکین تن من گوشت نگیرد هموار
گفتم ای جان نه مرا از تو همی باید خورد
خوردن من ز تو بوس است و کنار و دیدار.
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
|| امرار معاش کردن . زیستن : دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو خوردی . (گلستان سعدی ). || سزاوار بودن . لایق بودن . شایسته بودن . موافق چیزی بودن . درخور بودن . مناسب بودن ،چون : این پارچه به این پارچه نمی خورد. (یادداشت مؤلف ) : در بزرگی نخورد که با مهمان و خدمتگار ناخوانده چنین کنند. (تاریخ طبرستان ).
- اندرخوردن ؛ مناسب بودن . شایسته بودن . برازیدن . سزاوار بودن :
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مگو آنچه اندرخورد با گناه .
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندرخورد؟
ز گفتار و دیدار و رای و خرد
بدان تا که با او چه اندرخورد.
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندرخورد؟
- درخوردن ؛ سزاوار بودن . لایق بودن . برازیدن . مناسب بودن . شایسته بودن :
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
همه نازیدن میر از ملک است
وین ستوده ست برِ اهل هنر
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
|| اصابت کردن . به آماج رسیدن .
- تیر خوردن ؛ تیر به آماج رسیدن . اصابت کردن تیر. به هدف آمدن تیر. بهدف رسیدن تیر :
صید بیابان عشق گر بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او.
- دست خوردن ؛ دست بچیزی اصابت کردن . کنایه از از بین رفتن حالت اول چیزی است .
- زمین خوردن ؛ بزمین افتادن . افتادن و با زمین اصابت کردن .
- نشتر خوردن ؛ اصابت کردن نشتر ببدن و جسمی :
زنهار که خون میچکد از گفته ٔ سعدی
هر کاینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
- نیش خوردن ؛ نیش جانوری بجسمی یا بدنی اصابت کردن :
درخشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد.
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش .
و به نیش که خوردم چه مایه نوش آوردم . (گلستان ).
اینهمه نیش می خورد سعدی و پیش می رود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم .
- هدف خوردن ؛به هدف اصابت کردن . به آماج رسیدن .
|| تحمل کردن . قبول چیزی کردن . پذیرفتن امری .انفعال از امری پیدا کردن .
- آتش خوردن ؛ از آتش بهره گرفتن . از آتش گرم شدن . کنایه از عبادت ِ آتش کردن :
روی بسته پرستشی می کرد
آب می داد و آتشی می خورد.
- آفتاب خوردن ؛ از آفتاب بهره مند شدن . از آفتاب استفاده کردن . از آفتاب بهره گرفتن اغلب برای علاج بیماری .
- آهار خوردن ؛ قبول آهار کردن . آهاردار شدن .
- آهارمهره خوردن ؛ کاغذ را با مهره سائیدن بطوری که کاغذ حالتی پیدا کند تا در اثر نور موجب ناراحتی چشم نشود.
- اتو خوردن ؛ اتو پذیرفتن . اتو گرفتن .
- اسف خوردن ؛ بخود اسف راه دادن . منفعل شدن بر اثر اسف . تأسف بخود راه دادن . حسرت خوردن .
- افسوس خوردن ؛ پشیمانی و افسوس بخود راه دادن .
- اندوه خوردن ؛ غم خوردن . انده خوردن . تحمل اندوه کردن :
گفت من بدْهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قَدَرَم .
چون خوری اندوه گیتی او فروخواهدْت خورد
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب .
- انده خوردن ؛ غم و اندوه بخود راه دادن . تحمل انده کردن . پذیرش انده کردن :
جهان چون بر او بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپْرست و انده مخور.
که اویست جاوید و ما برگذر
تو از آز پرهیز و انده مخور.
گرت غیرت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری .
- بابِلی خوردن ؛ بسحر بابِلی فریفته شدن . تحمل سحر کردن . قبول سحر کردن :
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده به بابلی خوردن .
- باد خوردن ؛ در جریان هوا واقع شدن اجتناب ازفساد را. (از یادداشت مؤلف ).
- || فاصله یافتن و بر اثر این فاصله شوق کاری از دست دادن .
- بازی خوردن ؛ فریفته شدن . فریب خوردن . تحمل فریب دیگران کردن .
- باسمه خوردن ؛ اثر باسمه در چیزی پیدا شدن . اثر باسمه یافتن . پذیرفتن باسمه .
- بخیه خوردن ؛ قبول بخیه کردن .قبول دوخت یافتن .
- برخوردن ؛ مخلوط شدن . پذیرش اختلاط کردن چنانکه در ورق بازی .
- برخوردن به کسی ؛ آزرده شدن کسی از امری یا حرفی .
- بر هم خوردن ؛ بهم خوردن . مخلوط و منفعل شدن .
- بند خوردن ؛ قبول بند کردن . کنایه از فریب خوردن .
- به دردخوردن ؛ مفید بودن . به کار خوردن . تحمل اثر امری را نمودن .
- به کار خوردن ؛ به درد خوردن .
- به هم خوردن ؛ مخلوط شدن . نظم جمعی یا امری از بین رفتن .
- به هم خوردن دل ؛ دل آشوب شدن . حالت استفراغ و قی دست دادن .
- بیل خوردن ؛ بیل زده شدن بزمینی . قبول بیل زدن کردن زمین .
- پَخ خوردن ؛ تیزی چیزی از بین رفتن بر اثر سوهان یا وسیله ٔ دیگر. تیزی چیزی چون آهن از دست شدن .
- پشیمانی (پشیمان ) خوردن ؛ اظهار ندامت کردن . تحمل ندامت کردن . قبول ندامت کردن :
پشیمانی افزون خورد زآنکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست .
دیگر در هشیاری زآن پشیمانی خورد. (تاریخ سیستان ).
کنون زآنچه کردی و خوردی بتوبه
همی کن ستغفار و میخور پشیمان .
قباد دریافت که چنانست که انوشروان می گویدو پشیمانی خورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). امیر نصر سخن می گفت و آب از چشم او بارید و پشیمانی می خورد بر آنچه رفته بود. (تاریخ بخارا).
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد.
اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم . (گلستان ). که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری . (گلستان ).
اگر بر من ببخشایی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتم .
- پیچ خوردن ؛ از استقامت خارج شدن . پذیرش پیچ کردن .
- پیچ خوردن پا یا دست ؛ ازاستقامت خارج شدن پا یا دست . نوعی دررفتگی پیدا کردن .
- پیلی پیلی خوردن ؛ گیج شدن بر اثر مستی یا خواب .
- پیوند خوردن ؛ قبول پیوند کردن . پیوند پذیرفتن .
- تاب خوردن ؛ تکان خوردن بوسیله ٔ تاب یا ریسمانی یا نشستن یا آویزان شدن بریسمانی و با حرکت آن حرکت نوسانی یافتن و تکان خوردن .
- تا خوردن ؛ دوتو شدن . دولا شدن .
- || چروک شدن .
- تأسف خوردن ؛ افسوس خوردن . اسف خوردن : بسیار تأسف خورد و توجع نمود. (تاریخ بیهقی ). و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم . (گلستان ).
- تشویر خوردن ؛ شرمسار شدن . شرمساری بردن :
هر دو تشویر کار او خوردند
باز تدبیر کار او کردند.
- || اضطراب و پریشانی کردن . (ناظم الاطباء) :
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
- تکان خوردن ؛حرکت کردن . قبول تکان کردن . جنبیدن .
- تلوتلو خوردن ؛ چون مستان حرکت کردن . بچپ و راست متمایل شدن . به استقامت راه نرفتن .
- تنه خوردن ؛ هنگام راه رفتن بدن کسی ببدن آدمی خوردن .
- || عادت کسی را قبول کردن . پذیرفتن خوی کسی ، چون : فلانی هم در تنبلی تنه اش به تنه ٔ رفیق تنبلش خورده است .
- توسری خوردن ؛ کنایه از قبول عذاب و ظلم دیگری کردن . تحمل عذاب دیگری کردن .
- تیمار خوردن ؛ غم کسی خوردن . دلسوزی کردن . در رنج کسی همدردی کردن . همدردی نمودن . فکر ناراحتی کسی بودن :
ز هیتال وز لشکر غاتفر
مکن یاد و تیمار ایشان مخور.
اگرچه دمبدم تیمار می خورد
بیاد روی خسرو صبر می کرد.
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست .
- جا خوردن ؛ میدان خالی کردن . نوعی ترسیدن که بر اثر آن ترسانیده بمقصود رسد. مقاومت نکردن .
- || تعجب کردن . حیران شدن .
- جارو خوردن ؛ جارو زده شدن . اثر جارو بروی خود پذیرفتن . کنایه از تمیز و پاک شدن محل یا قالی است .
- جِر خوردن ؛ پاره شدن . شکاف برداشتن .
- جگر خوردن ؛ خوردن جگر. کنایه از غصه خوردن و تحمل رنج و ناراحتی کردن :
گهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل بپایان رسید.
و ناوک جانسوز جگرخور مظلومان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- جُم خوردن ؛ تکان خوردن . حرکت اندک کردن .
- جوش خوردن ؛ بجوش آمدن ، چون : چایی جوش خورد؛ یعنی بجوش آمد.
- || پیوند خوردن ، چون : دو سر زخم به هم پیوندخورد و جوش خورد.
- || آشنا شدن . بهم نزدیک شدن ، چون :فلانی با اعضاء اداره ٔ خود خوب جوش خورده است .
- || عصبانی شدن . خشمناک شدن ، چون : فلانی خیلی در کارها جوش می خورد.
- جوش و جلا خوردن ؛ عصبانی شدن . خشمناک شدن .
- چاپ خوردن ؛ قبول چاپ کردن . طبع شدن .
- چاک خوردن ؛ شکاف خوردن . قاچ خوردن .
- چربک خوردن ؛ فریب تملق کسی خوردن : اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگواربر وی کار کرد. (تاریخ بیهقی ).
- چرخ خوردن ؛ بدور خودچرخیدن .
- چشم خوردن ؛ نظر خوردن : چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد. (تاریخ بیهقی ).
- چشم زخم خوردن ؛ نظر خوردن . عین الکمال رسیدن .
- چشمه خوردن ؛ قبول چشمه کردن . تحمل چشمه کردن . اصطلاحی است در پل سازی که برحسب آن تعداد چشمه های پل را بیان می کنند، چون : سی وسه پل اصفهان سی وسه چشمه می خورد.
- چین خوردن ؛ قبول چین کردن . تحمل چین و چروک کردن . چین در چیزی پیدا شدن .
- حاشیه خوردن ؛ قبول حاشیه کردن .
- حد خوردن ؛ محدودشدن . تحمل حد و انتها کردن .
- || قبول حد شرعی کردن .
- حرص خوردن ؛ عصبانی شدن . خشمناک شدن .
- حسرت خوردن ؛ افسوس خوردن . اسف خوردن :
بجز جان من ورنه حسرت خوری .
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت می خوری . (گلستان ).
- حقه خوردن ؛ فریب خوردن .
- حیف خوردن ؛ حیف گفتن . حیف و حسرت اظهار کردن :
هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا.
- خار خوردن ؛ کنایه از تحمل رنج کردن . پذیرش ناراحتی کردن :
برند ازبرای دلی بارها
خورند ازبرای گلی خارها.
بگلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم .
- خشم خوردن ؛ خشم آوردن . قبول خشم کردن :
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ .
- || خشم پنهان کردن . فروبردن خشم . خشم در دل نگاه داشتن .
- خط خوردن ؛ نوشته ای قبول خط بطلان کردن . خط زده شدن بر نوشته ای .
- خواری خوردن ؛ خواری کشیدن . متحمل خواری شدن : حصیری ... در هوای من بسیار خواری خورده است من او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی ).
- خود خوردن ؛ عصبانیت خود را اظهار نکردن و در دل نگاه داشتن .
- خون خوردن ؛ غصه خوردن . رنج بردن . ناراحتی کشیدن :
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون می گریست .
ترا کوه پیکر هیون می برد
پیاده چه دانی چه خون می خورد؟
- خیس خوردن ؛ مرطوب شدن . آب بخود کشیدن و قبول رطوبت کردن .
- داغ باطله خوردن ؛ داغ باطل زده شدن . داغی که دلالت بر بطلان امری کند بر امری زده شدن .
- داغ خوردن ؛ داغ و علامت زده شدن .
- || مقابل سرد خوردن ، یعنی هنوز غذائی سرد نشده آنرا خوردن .
- || خشک شدن درخت بر اثر گرما و بی آبی .
- درد خوردن ؛ تحمل درد و رنج کردن . تحمل ناراحتی کردن :
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام .
سپهبد پذیرفت و آرام کرد
همه شب زبهرش همی خورد درد.
فزون زآن ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدْش خورد.
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست .
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد میخورم و نعره میزنم .
- دریغ خوردن ؛ افسوس خوردن . حسرت خوردن .
- دود چراغ خوردن ؛ زحمت زیادی برای چیزی خاصه علم کشیدن .
- دود خوردن ؛ تحمل دود کردن . قبول دود کردن برای منظوری ، چون ماهی دود خورد تا ماهی دودی شود.
- دهشت خوردن ؛ ترسیدن . احساس وحشت کردن : من دهشت خوردم و خاموش شدم . (انیس الطالبین ).
- ربا خوردن ؛ پذیرفتن ربا. قبول ربا کردن .
- رنگ خوردن ؛ قبول رنگ کردن . رنگ زده شدن .
- || حقه خوردن . فریب خوردن .
- رنگ و روغن خوردن ؛ قبول رنگ و روغن کردن .
- رودست خوردن ؛ حقه خوردن . فریب خوردن .
- زخم خوردن ؛ مجروح شدن . قبول زخم کردن . تحمل زخم کردن . ضربت خوردن :
ناگهان ناله ای شنید از دور
کآمد از زخم خورده ای رنجور.
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است .
چو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری .
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا بپایش درافتم چو گو.
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد.
- زمین خوردن ؛ بزمین افتادن . کنایه از از اوج افتادن . کنایه از بدبخت شدن . متحمل رنج و بدبختی شدن .
- زنهار خوردن ؛ پیمان شکستن . عهدشکنی کردن :
چو گویندت چرا زنهار خوردی
چرا بشکستی آن پیمان که کردی ؟
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم زنهار با تو چون تو خوردی .
- || دریغ خوردن . حسرت خوردن :
هر مبارز که بر او روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار.
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد.
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهاربر جانم که دردم بیدوا ماند.
- زهر خوردن ؛ اکل زه