خود
لغتنامه دهخدا
خود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ضمیر) با ثانی معدوله بمعنی او باشد چنانکه گویند خود داند یعنی او داند. (برهان ). ضمیر مشترک میان متکلم و مخاطب و غایب و همیشه مفرد آید: من خود آمدم ، توخود آمدی ، او خود آمد، ما خود آمدیم ، شما خود آمدید، ایشان خود آمدند. (فرهنگ فارسی معین ) :
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
اکنون شریک مهتر دیوان بنده اوست
زیرا که بیشتر سخن خود نوشته است .
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفسرد.
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید گل به گل اندرغژید.
جهاندار با گوی و چوگان و تیر
بمیدان خرامید خود با وزیر.
خود آمد ز مکران بنزدیک چین
خود و سرفرازان ایران زمین .
بطوس سپهبد سپارد سپاه
خود و ویژگان بازگردد ز راه .
و اگر هزار چنین کنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام ... گفتم خود هم چنین . (تاریخ بیهقی ). و دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. (تاریخ بیهقی ). این حصیری مزبور خود جباری بود در روزگار سلطان ماضی . (تاریخ بیهقی ). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی ).
و هرکی ایشان را میدید خود این گمان نمیبرد و شکل ایشان از آن ترکان پیدا نبود بجامه و مانند این . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 80). و مکاریان آن بارها را بسوی خانه ٔ خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه ). از خود بهرچه کنی راضی مشو تا مردمت دشمن نگیرند. (مرزبان نامه ).
تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده ام
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده ام .
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار بوئی هم نخواهی یافتن .
چون منی را مگو که مثل کم است
مثل من خود هنوز در عدم است .
هر چیز که بر جان و تن خود نپسندی
بر همچو خودی کو تن و جان دارد مپْسند.
پالانگری بغایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد.
بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز.
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است ؟
خلاف رای سلطان رای جستن
بخون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید شبست این
بباید گفت اینک ماه و پروین .
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .
خصمت کجاست در کف پای خودش فکن
یار تو کیست بر سر چشم منش نشان .
داده فلک عنان ارادت بدست تو
یعنی که مرکبم به مراد خودم بران .
|| شخص . ذات . وجود. نفس . خویش . خویشتن . هرگاه مضاف واقع شود و مضاف الیه وی اسم و یا ضمیر باشد بطور صراحت بیان می کند شخص یا مقصودی را که از آن تکلم می نمایند، مانند: خود حسن گفت یا خود او کرد. (ناظم الاطباء). و «خود» در این مورد برای تأکید فاعل یا مفعول می آید چون کلمه ٔ نفس عربی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
خود ترا جوید همه خوبی و زیب
همچنان چون نوجبه جوید نشیب .
- از خود ؛ با اراده و اختیار.
- از خود بدررفتن ؛ بیهوش شدن . از خود بدرشدن : گاهی از فکر نصیحت و ملامت پدر از خود بدر می رفتم . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 2).
- از خود بدرشدن ؛ بیهوش شدن . زمام اختیار از دست دادن :
از در درآمدی و من از خود بدرشدم
گویی کز این جهان به جهان دگرشدم .
- از خود برون شدن ؛ از وضع موجود بدرشدن . متوجه خود نبودن :
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی
کآن کس رسید در وی کز خود قدم برون زد.
- از خود بی خود شدن ؛ بیهوش شدن . زمام خود را از دست دادن .
- از خود رفتن ؛ بیهوش شدن . از خود بدرشدن : احوال او دیگر شد و از خود رفت . (انیس الطالبین ). حال من دیگر شد و از خود رفتم . (انیس الطالبین ).
- از خود شدن ؛ بیهوش شدن . زمام اختیار از دست دادن .
- از خود غایب شدن ؛ بی خیال بودن . غافل و بی خبر بودن .
- ازخودگذشتگی ؛ فداکاری .
- از خود گذشتن ؛ خود را بمهلکه انداختن . کنایه از فداکاری کردن .
- باخود ؛ مقابل بیخود. بهوش . باافاقه :
باخودی تو لیک مجنون بیخود است
در طریق عشق بیداری بد است .
- با خود آمدن ؛ افاقه حاصل کردن . بهوش آمدن . متوجه خود شدن :
محبت باکسی دارم کز او با خود نمی آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد.
- بخود ؛ باختیار :
نه خود را به آتش بخود میزنم
که زنجیر شوقست در گردنم .
- بخود آمدن ؛ بهوش آمدن . افاقه حاصل کردن .
- بخود آوردن ؛ بهوش آوردن .
- بخود بازآمدن ؛ استحضار. بهوش آمدن :
تا بخود بازآیم آنگه وصف دیدارش کنم
از که می پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست .
- بخود بستن ؛ منتسب بخود کردن .
- بخود پرداختن ؛ از خود مواظبت کردن :
چند گفتند که سعدی نفسی با خود آی
گفتم از دوست نشاید که بخود پردازم .
- بخود رسیدن ؛ خود را دریافتن . اصطلاحی است عارفان را :
عارف چو بخود رسید بیند همه را.
- بخود کشیدن ؛ جذب کردن .
- بخود گرفتن ؛ بخود منتسب کردن . بخود نسبت دادن .
- بخود گفتن ؛ بخود خطاب کردن . خود را مخاطب خود ساختن .
- بخودی ِ خود؛ بی واسطه . بی محرکی . بی عامل خارجی :
کسی نیاورد این را بدین مقام که این
ز آسمان بخودی ّ خود آمده ست ایدر.
- بر خود چیدن ؛ بخود بستن .
- بر خود گرفتن ؛ بخود گرفتن . منتسب بخود کردن .
- بی خود ؛ بدون توجه بخود. خود را ندیده گرفته :
زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست .
که تا با خودی در خودت راه نیست
از این نکته جز بیخودآگاه نیست .
یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزدی هر دو دست .
چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان ).
- بیخود شدن ؛ مست شدن . بیهوش شدن :
ما بیک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خورده اند؟
- بیخود گرداندن ؛ بیهوش کردن . شخص را از توجه خود خارج کردن .
- بیخودی ؛ از خود بدرشدگی . حالت متوجه خود نبودن :
دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن
بادم و کرد بیخودی پیرهنم دریغ من .
بسی شب بمستی شد و بیخودی
گذاریم یک روز در بخردی .
از آن می همی بیخودی خواستم
بدان بیخودی مجلس آراستم .
تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی
کآن دوست بود در نظرم یا خیال دوست .
- بیخودی کردن ؛ مستی کردن . بی تابی کردن :
تو بیداری او بیخودی می کند.
- خود را باختن ؛ کنایه از ترسیدن .
خود را شناختن ؛ بالغ شدن . مراهقه . ببلوغ رسیدن . بجای مردان یا زنان رسیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- در خود فروشدن ؛ در اندیشه شدن .بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته . (تاریخ بیهقی ).
- سرخود ؛ به اختیار خود. به اراده ٔ خود. بدون پرسش از دیگری . بدون توجه بنظر دیگری : سر خود این کارهامی کند.
- غایب از خود ؛ از خود بدرشده . ازخود خارج شده . متوجه بخود نبوده :
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست .
|| ضمیری است که مبین مفعول شدن فاعل یک فعل است ، هرگاه فاعل فعلی مفعول همان فعل واقع شود مفعول بصورت کلمه ٔ خود می آید چون من خود را زدم ، من خود را می کشم :
فرامرز برده سوی سیستان
خود و نامداران زابلستان .
خود را زبرای ما نمیخواهد کس
ما را همه ازبرای خود می خواهد.
- امثال :
خودت راخسته ببین رفیقت را مرده .
خود را به آب و آتش زدن .
خود را به کوچه ٔ علی چپ زدن ؛ اظهار نادانی و بی اطلاعی کردن .
خود را به موش مردگی زدن ؛ اظهار ناتوانی کردن .
خودش را نمی تواند نگاه دارد و مرا چگونه نگاه تواند داشت ؟
|| (حرف ربط) ولیکن . اما. (ناظم الاطباء) :
خود غم دندان به که توانم گفتن .
خود از شاه ایران بدی کی سزد؟
خود دور بی انصافان بگذشت در این شهر
زیرا بجهان چون شه ما دادگری نیست .
خود بحضورسگی بحر نگردد نجس
خود بوجود خری خلد نیابد وبا.
خود چه زیانت کند گر بقبول سگی
عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم .
گفتی اگرچه خسته ای غم مخور این سخن سزد
خود بدلم گذر کندغم ببقای چون تویی .
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
اکنون شریک مهتر دیوان بنده اوست
زیرا که بیشتر سخن خود نوشته است .
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفسرد.
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید گل به گل اندرغژید.
جهاندار با گوی و چوگان و تیر
بمیدان خرامید خود با وزیر.
خود آمد ز مکران بنزدیک چین
خود و سرفرازان ایران زمین .
بطوس سپهبد سپارد سپاه
خود و ویژگان بازگردد ز راه .
و اگر هزار چنین کنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام ... گفتم خود هم چنین . (تاریخ بیهقی ). و دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. (تاریخ بیهقی ). این حصیری مزبور خود جباری بود در روزگار سلطان ماضی . (تاریخ بیهقی ). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی ).
و هرکی ایشان را میدید خود این گمان نمیبرد و شکل ایشان از آن ترکان پیدا نبود بجامه و مانند این . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 80). و مکاریان آن بارها را بسوی خانه ٔ خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه ). از خود بهرچه کنی راضی مشو تا مردمت دشمن نگیرند. (مرزبان نامه ).
تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده ام
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده ام .
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار بوئی هم نخواهی یافتن .
چون منی را مگو که مثل کم است
مثل من خود هنوز در عدم است .
هر چیز که بر جان و تن خود نپسندی
بر همچو خودی کو تن و جان دارد مپْسند.
پالانگری بغایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد.
بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز.
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است ؟
خلاف رای سلطان رای جستن
بخون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید شبست این
بباید گفت اینک ماه و پروین .
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .
خصمت کجاست در کف پای خودش فکن
یار تو کیست بر سر چشم منش نشان .
داده فلک عنان ارادت بدست تو
یعنی که مرکبم به مراد خودم بران .
|| شخص . ذات . وجود. نفس . خویش . خویشتن . هرگاه مضاف واقع شود و مضاف الیه وی اسم و یا ضمیر باشد بطور صراحت بیان می کند شخص یا مقصودی را که از آن تکلم می نمایند، مانند: خود حسن گفت یا خود او کرد. (ناظم الاطباء). و «خود» در این مورد برای تأکید فاعل یا مفعول می آید چون کلمه ٔ نفس عربی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
خود ترا جوید همه خوبی و زیب
همچنان چون نوجبه جوید نشیب .
- از خود ؛ با اراده و اختیار.
- از خود بدررفتن ؛ بیهوش شدن . از خود بدرشدن : گاهی از فکر نصیحت و ملامت پدر از خود بدر می رفتم . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 2).
- از خود بدرشدن ؛ بیهوش شدن . زمام اختیار از دست دادن :
از در درآمدی و من از خود بدرشدم
گویی کز این جهان به جهان دگرشدم .
- از خود برون شدن ؛ از وضع موجود بدرشدن . متوجه خود نبودن :
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی
کآن کس رسید در وی کز خود قدم برون زد.
- از خود بی خود شدن ؛ بیهوش شدن . زمام خود را از دست دادن .
- از خود رفتن ؛ بیهوش شدن . از خود بدرشدن : احوال او دیگر شد و از خود رفت . (انیس الطالبین ). حال من دیگر شد و از خود رفتم . (انیس الطالبین ).
- از خود شدن ؛ بیهوش شدن . زمام اختیار از دست دادن .
- از خود غایب شدن ؛ بی خیال بودن . غافل و بی خبر بودن .
- ازخودگذشتگی ؛ فداکاری .
- از خود گذشتن ؛ خود را بمهلکه انداختن . کنایه از فداکاری کردن .
- باخود ؛ مقابل بیخود. بهوش . باافاقه :
باخودی تو لیک مجنون بیخود است
در طریق عشق بیداری بد است .
- با خود آمدن ؛ افاقه حاصل کردن . بهوش آمدن . متوجه خود شدن :
محبت باکسی دارم کز او با خود نمی آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد.
- بخود ؛ باختیار :
نه خود را به آتش بخود میزنم
که زنجیر شوقست در گردنم .
- بخود آمدن ؛ بهوش آمدن . افاقه حاصل کردن .
- بخود آوردن ؛ بهوش آوردن .
- بخود بازآمدن ؛ استحضار. بهوش آمدن :
تا بخود بازآیم آنگه وصف دیدارش کنم
از که می پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست .
- بخود بستن ؛ منتسب بخود کردن .
- بخود پرداختن ؛ از خود مواظبت کردن :
چند گفتند که سعدی نفسی با خود آی
گفتم از دوست نشاید که بخود پردازم .
- بخود رسیدن ؛ خود را دریافتن . اصطلاحی است عارفان را :
عارف چو بخود رسید بیند همه را.
- بخود کشیدن ؛ جذب کردن .
- بخود گرفتن ؛ بخود منتسب کردن . بخود نسبت دادن .
- بخود گفتن ؛ بخود خطاب کردن . خود را مخاطب خود ساختن .
- بخودی ِ خود؛ بی واسطه . بی محرکی . بی عامل خارجی :
کسی نیاورد این را بدین مقام که این
ز آسمان بخودی ّ خود آمده ست ایدر.
- بر خود چیدن ؛ بخود بستن .
- بر خود گرفتن ؛ بخود گرفتن . منتسب بخود کردن .
- بی خود ؛ بدون توجه بخود. خود را ندیده گرفته :
زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست .
که تا با خودی در خودت راه نیست
از این نکته جز بیخودآگاه نیست .
یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزدی هر دو دست .
چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان ).
- بیخود شدن ؛ مست شدن . بیهوش شدن :
ما بیک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خورده اند؟
- بیخود گرداندن ؛ بیهوش کردن . شخص را از توجه خود خارج کردن .
- بیخودی ؛ از خود بدرشدگی . حالت متوجه خود نبودن :
دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن
بادم و کرد بیخودی پیرهنم دریغ من .
بسی شب بمستی شد و بیخودی
گذاریم یک روز در بخردی .
از آن می همی بیخودی خواستم
بدان بیخودی مجلس آراستم .
تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی
کآن دوست بود در نظرم یا خیال دوست .
- بیخودی کردن ؛ مستی کردن . بی تابی کردن :
تو بیداری او بیخودی می کند.
- خود را باختن ؛ کنایه از ترسیدن .
خود را شناختن ؛ بالغ شدن . مراهقه . ببلوغ رسیدن . بجای مردان یا زنان رسیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- در خود فروشدن ؛ در اندیشه شدن .بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته . (تاریخ بیهقی ).
- سرخود ؛ به اختیار خود. به اراده ٔ خود. بدون پرسش از دیگری . بدون توجه بنظر دیگری : سر خود این کارهامی کند.
- غایب از خود ؛ از خود بدرشده . ازخود خارج شده . متوجه بخود نبوده :
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست .
|| ضمیری است که مبین مفعول شدن فاعل یک فعل است ، هرگاه فاعل فعلی مفعول همان فعل واقع شود مفعول بصورت کلمه ٔ خود می آید چون من خود را زدم ، من خود را می کشم :
فرامرز برده سوی سیستان
خود و نامداران زابلستان .
خود را زبرای ما نمیخواهد کس
ما را همه ازبرای خود می خواهد.
- امثال :
خودت راخسته ببین رفیقت را مرده .
خود را به آب و آتش زدن .
خود را به کوچه ٔ علی چپ زدن ؛ اظهار نادانی و بی اطلاعی کردن .
خود را به موش مردگی زدن ؛ اظهار ناتوانی کردن .
خودش را نمی تواند نگاه دارد و مرا چگونه نگاه تواند داشت ؟
|| (حرف ربط) ولیکن . اما. (ناظم الاطباء) :
خود غم دندان به که توانم گفتن .
خود از شاه ایران بدی کی سزد؟
خود دور بی انصافان بگذشت در این شهر
زیرا بجهان چون شه ما دادگری نیست .
خود بحضورسگی بحر نگردد نجس
خود بوجود خری خلد نیابد وبا.
خود چه زیانت کند گر بقبول سگی
عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم .
گفتی اگرچه خسته ای غم مخور این سخن سزد
خود بدلم گذر کندغم ببقای چون تویی .