خوبی
لغتنامه دهخدا
خوبی . (حامص ) زیبائی . حسن .جمال . بهاء. سرسبزی . بهتری . ظرافت . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ). مقابل زشتی . قشنگی :
خود ترا جویدهمه خوبی و زیب
همچنان چون نوجبه جوید نشیب .
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیانست چرا باید سوگند؟
سیاوش از آن پس بسودابه گفت
که اندر جهان مر ترا نیست جفت
نمانی بخوبی مگر ماه را
نشایی کسی را بجز شاه را.
ز خوبی و دیدار و گفتار اوی
ز هوش و دل و شرم و کردار اوی .
من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند بخوبی چو پری .
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود.
خداوندا یکی بنگر بباغ و راغ و دشت اندر
که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی وخوبی .
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه بیکرنگ بگلنار.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو شده یازان .
خوبی و وفا هر دو بهم گرد نیاید
خوبی همه خوبست از آن نیز وفا به .
ور بخوبی در بودی خطر و بخت بلند
سر و سالار جهان بودی خورشید منیر.
به آب دیده ٔ یعقوب و خوبی یوسف
به پیری زکریا و طاعت یحیی .
غیر خوبی جرم یوسف چیست پس ؟
مرا همچنین چهره گلفام بود
بلورینم از خوبی اندام بود.
صاحبدلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است . (گلستان ).
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من بشیرین سخنی و تو بخوبی مشهور.
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد.
ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام .
- ناخوبی ؛ زشتی . عدم زیبایی :
کسی بدیده ٔ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد بناخوبی .
|| نیکویی . نکویی . مقابل بدی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ای مایه ٔ خوبی و نیک رایی
روزم ندهد بی تو روشنایی .
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
بگیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می چون زنگ و دین زردهشتی .
چهارم علی بود جفت بتول
که او را ستاید بخوبی رسول .
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خوبی و پیروزی اندر نبرد.
جهان پر شد از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی .
به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست .
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
سوی پسر کاکو و دیگران ... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی . (تاریخ بیهقی ). نامه ٔ توقیعی رفته است ... احمدبن الحسن که بقلعت چنگی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت . (تاریخ بیهقی ). || خیر. احسان . اِنعام . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ز بس خوبی و داد و آیین اوی
وز آن نامور دانش و دین اوی .
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست .
ز خوبی و از مردمی کرده ام
بپاداش آن روز نشمرده ام .
چو چندی برآمد بر این روزگار
ندیدند جز خوبی شهریار.
ای عطابخش پذیرنده و خواهنده سپاس
رأی تو خوبی و آیین تو فضل و احسان .
- امثال :
خوبی گم نشود ، نظیر :
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز.
|| لطف . (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت پرموده را بی سپاه
گسی کن بخوبی بدین بارگاه .
فرستاده ٔ پهلوان را بخواند
بخوبی سخنها فراوان براند.
سران یک بیک پاسخ آراستند
همه خوبی و آشتی خواستند.
و اعتماد داشتم بخوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهقی ). || صلاح . موافق مصلحت :
بدانست کو راست گوید همی
جز از راه خوبی نجوید همی .
|| نیکوکاری :
هر آن دین که باشد بخوبی بپای
بر آن دین بباشد خرد رهنمای .
خود ترا جویدهمه خوبی و زیب
همچنان چون نوجبه جوید نشیب .
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیانست چرا باید سوگند؟
سیاوش از آن پس بسودابه گفت
که اندر جهان مر ترا نیست جفت
نمانی بخوبی مگر ماه را
نشایی کسی را بجز شاه را.
ز خوبی و دیدار و گفتار اوی
ز هوش و دل و شرم و کردار اوی .
من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند بخوبی چو پری .
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود.
خداوندا یکی بنگر بباغ و راغ و دشت اندر
که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی وخوبی .
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه بیکرنگ بگلنار.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو شده یازان .
خوبی و وفا هر دو بهم گرد نیاید
خوبی همه خوبست از آن نیز وفا به .
ور بخوبی در بودی خطر و بخت بلند
سر و سالار جهان بودی خورشید منیر.
به آب دیده ٔ یعقوب و خوبی یوسف
به پیری زکریا و طاعت یحیی .
غیر خوبی جرم یوسف چیست پس ؟
مرا همچنین چهره گلفام بود
بلورینم از خوبی اندام بود.
صاحبدلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است . (گلستان ).
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من بشیرین سخنی و تو بخوبی مشهور.
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد.
ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام .
- ناخوبی ؛ زشتی . عدم زیبایی :
کسی بدیده ٔ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد بناخوبی .
|| نیکویی . نکویی . مقابل بدی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ای مایه ٔ خوبی و نیک رایی
روزم ندهد بی تو روشنایی .
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
بگیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می چون زنگ و دین زردهشتی .
چهارم علی بود جفت بتول
که او را ستاید بخوبی رسول .
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خوبی و پیروزی اندر نبرد.
جهان پر شد از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی .
به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست .
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
سوی پسر کاکو و دیگران ... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی . (تاریخ بیهقی ). نامه ٔ توقیعی رفته است ... احمدبن الحسن که بقلعت چنگی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت . (تاریخ بیهقی ). || خیر. احسان . اِنعام . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ز بس خوبی و داد و آیین اوی
وز آن نامور دانش و دین اوی .
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست .
ز خوبی و از مردمی کرده ام
بپاداش آن روز نشمرده ام .
چو چندی برآمد بر این روزگار
ندیدند جز خوبی شهریار.
ای عطابخش پذیرنده و خواهنده سپاس
رأی تو خوبی و آیین تو فضل و احسان .
- امثال :
خوبی گم نشود ، نظیر :
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز.
|| لطف . (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت پرموده را بی سپاه
گسی کن بخوبی بدین بارگاه .
فرستاده ٔ پهلوان را بخواند
بخوبی سخنها فراوان براند.
سران یک بیک پاسخ آراستند
همه خوبی و آشتی خواستند.
و اعتماد داشتم بخوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهقی ). || صلاح . موافق مصلحت :
بدانست کو راست گوید همی
جز از راه خوبی نجوید همی .
|| نیکوکاری :
هر آن دین که باشد بخوبی بپای
بر آن دین بباشد خرد رهنمای .