خوبروی
لغتنامه دهخدا
خوبروی . (ص مرکب ) جمیل . آنکه چهره اش نیکو باشد. خوش صورت . زیبا. خوشگل . (ناظم الاطباء). صبیح . نیکوروی . خوش سیما. خوب رخسار. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خوبرویان :
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با ندم روزی بپایان آردش .
پسر بود او را گزیده چهار
همه خوب روی و نبرده سوار.
ای خورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری .
شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او بزمسازآمدند
شبستان بهشتی بد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته .
چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه .
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر خوبروی .
بیامدبرادرْش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته .
بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ
قد و تنْش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب
لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ .
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی .
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی بخوبی داستان .
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار.
ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای .
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد.
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی .
خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن .
صدهزاران خوبرویانند نیز
هر یکی گویی که ماه انور است .
خوبرویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود درخور؟
و از قطره ٔ مأمعین بنده ٔ خوبروی پدید آوردم . (قصص الانبیاء).
یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی . (تاریخ بخارا).
خوبرویان نشاط می کردند
رقص کردند وباده میخوردند.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان .
چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی
بکرد آن خوبروی از خوبروئی ...
گرم هست بر خوبرویان شتاب
بخوارزم روشن تر است آفتاب .
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیش افتاده موی .
تهیدست در خوبرویان مپیچ
که بی سیم مردم نیرزد بهیچ .
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبرویست بارش بکش .
سیُم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند. (گلستان ).
بوی پیاز از دهن خوبروی
خوبتر آید که گل از دست زشت .
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد.
اگربا خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی .
گرفتار کمند خوبرویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم .
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمیتوان رست .
تا دل ندهی بخوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه .
خوبرویان چو رخ نمی پوشند
عاشقان در طلب نمی کوشند.
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید.
اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند. (تاریخ قم ص 275).
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با ندم روزی بپایان آردش .
پسر بود او را گزیده چهار
همه خوب روی و نبرده سوار.
ای خورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری .
شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او بزمسازآمدند
شبستان بهشتی بد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته .
چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه .
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر خوبروی .
بیامدبرادرْش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته .
بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ
قد و تنْش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب
لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ .
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی .
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی بخوبی داستان .
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار.
ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای .
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد.
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی .
خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن .
صدهزاران خوبرویانند نیز
هر یکی گویی که ماه انور است .
خوبرویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود درخور؟
و از قطره ٔ مأمعین بنده ٔ خوبروی پدید آوردم . (قصص الانبیاء).
یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی . (تاریخ بخارا).
خوبرویان نشاط می کردند
رقص کردند وباده میخوردند.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان .
چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی
بکرد آن خوبروی از خوبروئی ...
گرم هست بر خوبرویان شتاب
بخوارزم روشن تر است آفتاب .
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیش افتاده موی .
تهیدست در خوبرویان مپیچ
که بی سیم مردم نیرزد بهیچ .
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبرویست بارش بکش .
سیُم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند. (گلستان ).
بوی پیاز از دهن خوبروی
خوبتر آید که گل از دست زشت .
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد.
اگربا خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی .
گرفتار کمند خوبرویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم .
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمیتوان رست .
تا دل ندهی بخوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه .
خوبرویان چو رخ نمی پوشند
عاشقان در طلب نمی کوشند.
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید.
اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند. (تاریخ قم ص 275).