خواهش
لغتنامه دهخدا
خواهش . [ خوا / خا هَِ ] (اِمص )درخواست . استدعا. عرض داشت . تقاضا. (ناظم الاطباء). التماس . طلب . تمنی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ز خویشان فرستادصد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن .
بجمشید از مهر خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش نمود.
بیامد سپهدار پیران بدر
بخواهش بخواهد ترا از پدر.
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده .
نه او خواهش پذیرد هرگز از من
نه آغارش پذیرد زآب آهن .
فروغ خور بگل نتوان نهفتن
بخواهش باد را نتوان گرفتن .
خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی . (تاریخ بیهقی ).
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون .
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟
کنم درخواستی زآن روضه ٔ پاک
که یک خواهش بود در کار این خاک .
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش بدرها دراز.
|| رغبت . میل . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند.
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست .
بگویم من این هرچه گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس .
چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت .
|| اراده . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آئین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه این نباشد مگر ابلهی .
|| شفاعت . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت . (ناظم الاطباء) :
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که با مرگ خواهش نیاید بکار.
|| مراد. مطلوب . مقصود. (ناظم الاطباء)(یادداشت بخط مؤلف ) :
نباید کز این کار آگه شود
ز خواهش مرا دست کوته شود.
رسید و بدانستم از کام اوی
همان خواهش و رای و آرام اوی .
|| آرزو. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پراز خون شود.
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی .
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده از این گردش ایام بخسب .
|| هوس . شهوت . || خواستن طعام . اشتها. || سؤال . مسألت . || ملتمَس . مسؤول . || دعا. (یادداشت بخط مؤلف ) :
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
بدانگونه تا خور برآمد ز کوه
نیامد زبانش ز خواهش ستوه .
|| مال . اسباب . خواسته . خواستنی . دولت . هرچه دلخواه . (ناظم الاطباء).
ز خویشان فرستادصد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن .
بجمشید از مهر خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش نمود.
بیامد سپهدار پیران بدر
بخواهش بخواهد ترا از پدر.
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده .
نه او خواهش پذیرد هرگز از من
نه آغارش پذیرد زآب آهن .
فروغ خور بگل نتوان نهفتن
بخواهش باد را نتوان گرفتن .
خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی . (تاریخ بیهقی ).
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون .
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟
کنم درخواستی زآن روضه ٔ پاک
که یک خواهش بود در کار این خاک .
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش بدرها دراز.
|| رغبت . میل . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند.
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست .
بگویم من این هرچه گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس .
چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت .
|| اراده . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آئین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه این نباشد مگر ابلهی .
|| شفاعت . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت . (ناظم الاطباء) :
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که با مرگ خواهش نیاید بکار.
|| مراد. مطلوب . مقصود. (ناظم الاطباء)(یادداشت بخط مؤلف ) :
نباید کز این کار آگه شود
ز خواهش مرا دست کوته شود.
رسید و بدانستم از کام اوی
همان خواهش و رای و آرام اوی .
|| آرزو. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پراز خون شود.
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی .
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده از این گردش ایام بخسب .
|| هوس . شهوت . || خواستن طعام . اشتها. || سؤال . مسألت . || ملتمَس . مسؤول . || دعا. (یادداشت بخط مؤلف ) :
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
بدانگونه تا خور برآمد ز کوه
نیامد زبانش ز خواهش ستوه .
|| مال . اسباب . خواسته . خواستنی . دولت . هرچه دلخواه . (ناظم الاطباء).