خواستن
لغتنامه دهخدا
خواستن . [ خوا / خا ت َ ] (مص ) خواهش کردن . (ناظم الاطباء). طلب کردن . طلبیدن . ابتغاء. (یادداشت مؤلف ) :
مهر جویی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای .
از درخت اندر گواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو
کآن تبنگو کاندر او دینار بود
آن ستد زایدر که ناهشیار بود.
بجمله خواهم یکماهه بوسه از تو بتا
بکیچ کیچ نخواهم که فام من توزی .
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .
تشته چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب .
سواری فرستم بنزدیک شاه
بخواهم از او هرچه خواهی بخواه .
یکی خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند.
چو از خوان نخجیر برخاستند
سبک باره ٔ مهتران خواستند.
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست .
چو خوان و می آراستی می گسار
فرستاده را خواستی شهریار.
بخواست آتش و آن کند را بکندو بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال .
این عز ترا خواسته ز ایزد
وآن عمر ترا خواسته ز یزدان .
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
بارگی خواست شاد (کذا) بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
گر سخن گوید باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست .
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
می دوجریب و دو خم ّ سیکی چون خون .
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان ؟
خادمی برآمد و محدث خواست و ازاتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی ). خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نائبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی ). خواجه ... بیرون ازصدر بنشست و دوات خواست نهادند. (تاریخ بیهقی ). اگروی را امروز بر این نهاد یله کنم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب ... فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید. (تاریخ بیهقی ). دوات و قلم خواست و بر پاره ای کاغذ نبشت . (نوروزنامه ).و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست . (نوروزنامه ). بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). در سر پیغام داد بشابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز ترا بنمایم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
کسی ازحیز سرگذشت نخواست .
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.
گفت هرچه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنان که توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردد. (گلستان ). اگر خواهی طبیبی بخواهیم تا معالجت کند. (گلستان ).
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خم خانه بجوش آمد می باید خواست .
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی ؟
- بازخواستن ؛ طلبیدن : ایاس بن قبیصة را بفرستاد به بنی شیبان و آنرا از ایشان بازخواست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). کیخسرو او را بکشت وخون پدر بازخواست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ) :
نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم بازخواهید بار.
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست .
- باژ خواستن ؛ خراج خواستن :
همی باژ خواهد ز هر مهتری
ز هر نامداری و هر کشوری .
- پیش خواستن ؛ نزد خود طلبیدن :
ز دو موبدش بود بر دست راست
نویسنده ٔ نامه را پیش خواست
یکی نامه ای سوی فغفور چین
نوشتند با صدهزار آفرین .
- درخواستن ؛ طلبیدن : معتمدی را نزدیک خازنان فرستاد و پوشیده درخواست ... نسختی کنند و بفرستند. (تاریخ بیهقی ).
ز من حکیمی سوگندنامه ای درخواست
بنام شاه جهان قبله ٔ اولوالالباب .
- رزم خواستن ؛ رزم جستن . جنگ طلبیدن :
چو آمد بمیدان زبان برگشاد
بگردان گردنکش آواز داد
که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران همی رزم خواست .
بدان تا میان دورویه سپاه
بود گُرد اسب افکن و رزم خواه .
چو بدخواه پیغام من بشنود
به پیچد بدین پند من نگرود.
به تنها تن خویش از او رزم خواه
بدیدار دور از میان سپاه .
- کین خواستن ؛ خونخواهی کردن . کینه طلبیدن :
مرا بیم از او بد به ایران زمین
چو او شد ز ایران بخواهیم کین .
مرا گفت چون کین لهراسب شاه
بخواهی بمردی ز ارجاسب شاه .
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیجید و آراستن .
- کینه خواستن ؛ کین خواستن :
توزایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه .
و کینه ٔ جد بخواست از سلم و تور و ملک بر وی قرار گرفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
- نبرد خواستن ؛ رزم خواستن . جنگ طلبیدن :
همی خواهد از شاه ایران نبرد
بدان تا کند روز ما پر ز گرد.
- واخواستن ؛ درخواستن . طلبیدن :
نانش مفرست پیش کز تو
واخواست کندبحشر جان را.
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم .
- وام خواستن ؛ قرض خواستن . وام طلبیدن . طلب وام کردن .
- یاری خواستن ؛ کمک خواستن . کمک طلبیدن . طلب اعانت کردن .طلب کمک کردن . همراهی طلب کردن .
|| تقاضا کردن .(یادداشت بخط مؤلف ). استدعا نمودن . التماس کردن . (ناظم الاطباء). تمنی کردن :
کُرد ازبهر ماست تیریه خواست
چونکه درویش بود عاریه خواست .
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش .
و آنجا حاجتها خواهند از خدای . (حدود العالم ). و باران خواهند بوقتی که شان بباید.(حدود العالم ).
ای جهانداری کاین چرخ ز تو حاجت خواست
که تو بر لشکر بدخواهانْش بگمار مرا.
که آن مهربان کینه ٔ سوفرای
بخواهد بدو از جهان کدخدای .
همی گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار ونهان .
کافر است آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان .
ما امیرالمؤمنین رااز عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم . (تاریخ بیهقی ). توفیق خواهم از ایزد... بر تمام کردن آن . (تاریخ بیهقی ).
شب و روز از ایزدتعالی زوال ملک او می خواستند. (نوروزنامه ).
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست .
- بار خواستن ؛ تقاضای ملاقات با بزرگی کردن : مرا بار خواستند در وقت بار دادند. (تاریخ بیهقی ).
- درخواستن ؛ تقاضا کردن . طلب کردن : درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند که از بیت المال بر او چیزی بازگشت . (تاریخ بیهقی ). نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سرآن ضیعت روم . (تاریخ بیهقی ).
- زینهار خواستن ؛ امان تقاضا کردن . درخواست امان کردن :
بزد بر سر خسرو تاجدار
از او خواست ایرج بجان زینهار.
|| نزدیک شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر روز دو مرد بکشتندی و مغزشان بیرون کردندی ازبهرآن ریش ضحاک و بهر شهری مرد فرستادی تا هر روز بهر کوی و محلتی وظیفتی نهادند که دو تن بدهند و همچنین همی کردند تا خواست کی بزمین خلق نماند و همه جهان از وی بستوه شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). میخواست فتح برآید ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند. (تاریخ بیهقی ). چون نماز شام خواست رسید ما بازگشتیم . (تاریخ بیهقی ).
چنان سخت شد کار زادن بر اوی
کز او زندگی خواست برتافت روی .
|| فعل معین است که با مصدر دیگر می آید مر معنی استقبال را :
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید بر او زار هم تخت عاج .
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد بکین خواستن .
همی رفت خواهند ماهان من
دلیر و سواران و شاهان من .
که افراسیاب این سخنها که گفت
بپیمان شکستن بخواهد نهفت .
بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
هرکه شاهنشهی و ملک همی خواهد جست
گو چو اوباش وگرنه بشو و رنج مبر.
زایرانیان خواست آمد شکست
که بیکار شدْشان ز پیکار دست .
و هرگاه که تبها معاودت کند... بباید دانست که جراح سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سلطان مسعود... بجرجان ... فرودآمده بود بطمع مواضعه که میخواست و انتظار حمل ری که عمید ابوسهل حمدونی خواست فرستاد می کرد. (راحةالصدور راوندی ). || اراده کردن . (ناظم الاطباء). مشیت .اراده . (یادداشت بخط مؤلف ) :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک .
پیغمبر علیه السلام میخواست بداند که مردمان مکه به چه اندرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
جهان را بخوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم .
خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین .
بروز نبرد ار بخواهد خدای
برزم اندر آرم سرت زیر پای .
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.
پدر خواست و خدا نخواست . (تاریخ بیهقی ). چون فرمانی بدین هولی داده بود نخواست که آب و چاه وی بیکبار تباه شود. (تاریخ بیهقی ). در اول فتوح خراسان که ایزد... خواست که مسلمانی آشکارتر گردد. (تاریخ بیهقی ).
آنکه بنا کرد جهان زآن چه خواست
گر بدل اندیشه کنی زین رواست .
- امثال :
خواستن توانستن است ؛ اراده کردن توانستن است .
|| طلب عروسی و ازدواج کردن . (ناظم الاطباء). بزنی طلب کردن . خواستگاری کردن :
مراو را به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بُد آنگاه راست .
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دوده سال زآنگه که بابم بمرد
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
بر آیین ایران مر او را بخواست
پذیرفت و باده همی داشت راست .
مال پذیرفتش وانک او را ازبهرپسرش بخواهد. (مجمل التواریخ و القصص ).
شنیده ام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی گوهرنام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت .
پیرمردی را حکایت کنند که دختری خواسته بود و حجره بگل آراسته . (گلستان ). || مقصود داشتن . قصد کردن . (ناظم الاطباء). مورد نظر داشتن . مورد توجه داشتن : الیون ملک ارمنیه بود... مسلمه هبیره را فرستادچون بنزدیک الیون آمد گفت شما احمق مردمانید. گفت چرا، گفت زیرا که شکم پر کنید از هرچه یابید و بدین سلیمان را خواست زیرا که او پرخواره بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). تاریخها... کرده اند... اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. (تاریخ بیهقی ). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواهند.(تاریخ بیهقی ). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاءمرکب را خواهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون این بگفتی چاشنی کردی و جام بملک دادی و خوید در دست دیگر نهادی و دینار و درم در پیش او نهادی و بدین آن خواستی که روز نو و سال نو هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی نمایند. (نوروزنامه ٔ خیام ). و بدین سخن آن میخواهد که کیومرث آدم بوده است . (مجمل التواریخ و القصص ). پیغامبر صلوات اﷲ علیه فرمود انا ابن الذبیحین یکی اسماعیل را خواست و دیگری عبداﷲ پدرش را که نذر کرده بود عبدالمطلب بقربان فرزندی پس قرعه بر عبداﷲ آمد. (مجمل التواریخ و القصص ). || دوست داشتن . مایل بودن به . علاقه مند بودن . راضی بودن . روا داشتن . (یادداشت مؤلف ). مشتاق بودن . (ناظم الاطباء). میل داشتن :
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش .
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد.
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازایرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بودم ترا بر سماک .
زمانه همانا شد از داد سیر
همی خواست کآید بچنگال شیر.
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه خرم بود با نهنگ .
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهان .
اگر کار سامانیان بپایان رسیده بود اگر خواستند واگر نخواستند بوعلی و ایلمنکو را ببلخ فرستادند. (تاریخ بیهقی ). روز سیم صاحب برنشست ... و پیغام داد که فرمان چنانست که امیر را بقلعه ٔ مندیش برده آید... امیر... چون این بشنید بگریست ... اگر خواست و اگر نخواست او را از قلعه ای فرودآوردند. (تاریخ بیهقی ).
ترا پادشاهی بمن گشت راست
ولیکن ز خوی بدت کس نخواست .
چون موسی ده سال شبانی تمام کرد شعیب گفت یا موسی دل تست خواهی شبانی کن خواهی مکن . (قصص الانبیاء).
چون ز خواهان فتاده سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم .
خود را زبرای ما نمی خواهد کس
ما را همه ازبرای خود می خواهد.
|| احضار کردن . (یادداشت مؤلف ) :
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست .
|| اقتضاء کردن : کید گفت بگیرید این شوم را... اسکندر گفت این گرفتن بلشکرگاه خواست بودن . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). || طلب عفو کردن . استغفار نمودن . شفاعت کردن . بخشودن گناه کسی را طلبیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
با ترکه ٔ نعمان بازدهید تا بازگردیم و من از کسری گناه شما بخواهم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک .
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس
که فریاد گیرد مرا دست و بس .
مرا گر بخواهی تو از شهریار
دوان با تو آیم در این کارزار.
بدین پوزش اکنون مرا نیکخواه
گزیدند و گفتند ما را بخواه .
چو این نامه بخوانی ای سخندان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یا رب بیامرز این جوان را
که گفته ست این نگارین داستان را.
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همی خواست زایزد گناهان خویش .
و دوقوزخاتون او را تربیت کرد و گناه او را بخواست هولاکوخان او را ببخشید. (رشیدی سمرقندی ).
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم .
- خواستن جان کسی را از کسی ؛طلب عفو کردن کشتن او را. طلب عفو از کشتن آن کس کردن :
همی گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه .
چو آن نامه ٔ پهلوان را بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
که این مرد همسایه جانم بخواست
همی گفتم این مهتری را سزاست
بخونم کنون چون شتاب آمدش
مگر یاد از این بد بخواب آمدش .
|| دریوزه کردن . (ناظم الاطباء). سؤال کردن . گدایی کردن :
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری بخاص و بعام .
مرا از شکستن چنان ننگ ناید
که از ناکسان خواستن مومیایی .
|| لازم داشتن . احتیاج داشتن . (ناظم الاطباء). چون : «آدم تا زنده است زندگی می خواهد و گل و گیاه آب می خواهد» و«باغ باغبان می خواهد و کشور پاسبان ». (یادداشت بخط مؤلف ). || طلبکار بودن . (یادداشت بخط مؤلف )؛ او از من صد تومان می خواهد و من از تو هزار تومان می خواهم . || استفهام . پرسش کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). من از تو خواستم نگفتی ناچار از دیگری خواستم گفت . هرکه هرچه نداند و خواهد بزودی داند و از او خواهند. (یادداشت بخط مؤلف ).
مهر جویی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای .
از درخت اندر گواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو
کآن تبنگو کاندر او دینار بود
آن ستد زایدر که ناهشیار بود.
بجمله خواهم یکماهه بوسه از تو بتا
بکیچ کیچ نخواهم که فام من توزی .
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .
تشته چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب .
سواری فرستم بنزدیک شاه
بخواهم از او هرچه خواهی بخواه .
یکی خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند.
چو از خوان نخجیر برخاستند
سبک باره ٔ مهتران خواستند.
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست .
چو خوان و می آراستی می گسار
فرستاده را خواستی شهریار.
بخواست آتش و آن کند را بکندو بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال .
این عز ترا خواسته ز ایزد
وآن عمر ترا خواسته ز یزدان .
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
بارگی خواست شاد (کذا) بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
گر سخن گوید باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست .
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
می دوجریب و دو خم ّ سیکی چون خون .
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان ؟
خادمی برآمد و محدث خواست و ازاتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی ). خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نائبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی ). خواجه ... بیرون ازصدر بنشست و دوات خواست نهادند. (تاریخ بیهقی ). اگروی را امروز بر این نهاد یله کنم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب ... فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید. (تاریخ بیهقی ). دوات و قلم خواست و بر پاره ای کاغذ نبشت . (نوروزنامه ).و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست . (نوروزنامه ). بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). در سر پیغام داد بشابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز ترا بنمایم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
کسی ازحیز سرگذشت نخواست .
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.
گفت هرچه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنان که توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردد. (گلستان ). اگر خواهی طبیبی بخواهیم تا معالجت کند. (گلستان ).
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خم خانه بجوش آمد می باید خواست .
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی ؟
- بازخواستن ؛ طلبیدن : ایاس بن قبیصة را بفرستاد به بنی شیبان و آنرا از ایشان بازخواست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). کیخسرو او را بکشت وخون پدر بازخواست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ) :
نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم بازخواهید بار.
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست .
- باژ خواستن ؛ خراج خواستن :
همی باژ خواهد ز هر مهتری
ز هر نامداری و هر کشوری .
- پیش خواستن ؛ نزد خود طلبیدن :
ز دو موبدش بود بر دست راست
نویسنده ٔ نامه را پیش خواست
یکی نامه ای سوی فغفور چین
نوشتند با صدهزار آفرین .
- درخواستن ؛ طلبیدن : معتمدی را نزدیک خازنان فرستاد و پوشیده درخواست ... نسختی کنند و بفرستند. (تاریخ بیهقی ).
ز من حکیمی سوگندنامه ای درخواست
بنام شاه جهان قبله ٔ اولوالالباب .
- رزم خواستن ؛ رزم جستن . جنگ طلبیدن :
چو آمد بمیدان زبان برگشاد
بگردان گردنکش آواز داد
که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران همی رزم خواست .
بدان تا میان دورویه سپاه
بود گُرد اسب افکن و رزم خواه .
چو بدخواه پیغام من بشنود
به پیچد بدین پند من نگرود.
به تنها تن خویش از او رزم خواه
بدیدار دور از میان سپاه .
- کین خواستن ؛ خونخواهی کردن . کینه طلبیدن :
مرا بیم از او بد به ایران زمین
چو او شد ز ایران بخواهیم کین .
مرا گفت چون کین لهراسب شاه
بخواهی بمردی ز ارجاسب شاه .
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیجید و آراستن .
- کینه خواستن ؛ کین خواستن :
توزایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه .
و کینه ٔ جد بخواست از سلم و تور و ملک بر وی قرار گرفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
- نبرد خواستن ؛ رزم خواستن . جنگ طلبیدن :
همی خواهد از شاه ایران نبرد
بدان تا کند روز ما پر ز گرد.
- واخواستن ؛ درخواستن . طلبیدن :
نانش مفرست پیش کز تو
واخواست کندبحشر جان را.
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم .
- وام خواستن ؛ قرض خواستن . وام طلبیدن . طلب وام کردن .
- یاری خواستن ؛ کمک خواستن . کمک طلبیدن . طلب اعانت کردن .طلب کمک کردن . همراهی طلب کردن .
|| تقاضا کردن .(یادداشت بخط مؤلف ). استدعا نمودن . التماس کردن . (ناظم الاطباء). تمنی کردن :
کُرد ازبهر ماست تیریه خواست
چونکه درویش بود عاریه خواست .
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش .
و آنجا حاجتها خواهند از خدای . (حدود العالم ). و باران خواهند بوقتی که شان بباید.(حدود العالم ).
ای جهانداری کاین چرخ ز تو حاجت خواست
که تو بر لشکر بدخواهانْش بگمار مرا.
که آن مهربان کینه ٔ سوفرای
بخواهد بدو از جهان کدخدای .
همی گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار ونهان .
کافر است آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان .
ما امیرالمؤمنین رااز عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم . (تاریخ بیهقی ). توفیق خواهم از ایزد... بر تمام کردن آن . (تاریخ بیهقی ).
شب و روز از ایزدتعالی زوال ملک او می خواستند. (نوروزنامه ).
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست .
- بار خواستن ؛ تقاضای ملاقات با بزرگی کردن : مرا بار خواستند در وقت بار دادند. (تاریخ بیهقی ).
- درخواستن ؛ تقاضا کردن . طلب کردن : درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند که از بیت المال بر او چیزی بازگشت . (تاریخ بیهقی ). نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سرآن ضیعت روم . (تاریخ بیهقی ).
- زینهار خواستن ؛ امان تقاضا کردن . درخواست امان کردن :
بزد بر سر خسرو تاجدار
از او خواست ایرج بجان زینهار.
|| نزدیک شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر روز دو مرد بکشتندی و مغزشان بیرون کردندی ازبهرآن ریش ضحاک و بهر شهری مرد فرستادی تا هر روز بهر کوی و محلتی وظیفتی نهادند که دو تن بدهند و همچنین همی کردند تا خواست کی بزمین خلق نماند و همه جهان از وی بستوه شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). میخواست فتح برآید ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند. (تاریخ بیهقی ). چون نماز شام خواست رسید ما بازگشتیم . (تاریخ بیهقی ).
چنان سخت شد کار زادن بر اوی
کز او زندگی خواست برتافت روی .
|| فعل معین است که با مصدر دیگر می آید مر معنی استقبال را :
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید بر او زار هم تخت عاج .
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد بکین خواستن .
همی رفت خواهند ماهان من
دلیر و سواران و شاهان من .
که افراسیاب این سخنها که گفت
بپیمان شکستن بخواهد نهفت .
بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
هرکه شاهنشهی و ملک همی خواهد جست
گو چو اوباش وگرنه بشو و رنج مبر.
زایرانیان خواست آمد شکست
که بیکار شدْشان ز پیکار دست .
و هرگاه که تبها معاودت کند... بباید دانست که جراح سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سلطان مسعود... بجرجان ... فرودآمده بود بطمع مواضعه که میخواست و انتظار حمل ری که عمید ابوسهل حمدونی خواست فرستاد می کرد. (راحةالصدور راوندی ). || اراده کردن . (ناظم الاطباء). مشیت .اراده . (یادداشت بخط مؤلف ) :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک .
پیغمبر علیه السلام میخواست بداند که مردمان مکه به چه اندرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
جهان را بخوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم .
خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین .
بروز نبرد ار بخواهد خدای
برزم اندر آرم سرت زیر پای .
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.
پدر خواست و خدا نخواست . (تاریخ بیهقی ). چون فرمانی بدین هولی داده بود نخواست که آب و چاه وی بیکبار تباه شود. (تاریخ بیهقی ). در اول فتوح خراسان که ایزد... خواست که مسلمانی آشکارتر گردد. (تاریخ بیهقی ).
آنکه بنا کرد جهان زآن چه خواست
گر بدل اندیشه کنی زین رواست .
- امثال :
خواستن توانستن است ؛ اراده کردن توانستن است .
|| طلب عروسی و ازدواج کردن . (ناظم الاطباء). بزنی طلب کردن . خواستگاری کردن :
مراو را به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بُد آنگاه راست .
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دوده سال زآنگه که بابم بمرد
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
بر آیین ایران مر او را بخواست
پذیرفت و باده همی داشت راست .
مال پذیرفتش وانک او را ازبهرپسرش بخواهد. (مجمل التواریخ و القصص ).
شنیده ام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی گوهرنام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت .
پیرمردی را حکایت کنند که دختری خواسته بود و حجره بگل آراسته . (گلستان ). || مقصود داشتن . قصد کردن . (ناظم الاطباء). مورد نظر داشتن . مورد توجه داشتن : الیون ملک ارمنیه بود... مسلمه هبیره را فرستادچون بنزدیک الیون آمد گفت شما احمق مردمانید. گفت چرا، گفت زیرا که شکم پر کنید از هرچه یابید و بدین سلیمان را خواست زیرا که او پرخواره بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). تاریخها... کرده اند... اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. (تاریخ بیهقی ). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواهند.(تاریخ بیهقی ). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاءمرکب را خواهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون این بگفتی چاشنی کردی و جام بملک دادی و خوید در دست دیگر نهادی و دینار و درم در پیش او نهادی و بدین آن خواستی که روز نو و سال نو هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی نمایند. (نوروزنامه ٔ خیام ). و بدین سخن آن میخواهد که کیومرث آدم بوده است . (مجمل التواریخ و القصص ). پیغامبر صلوات اﷲ علیه فرمود انا ابن الذبیحین یکی اسماعیل را خواست و دیگری عبداﷲ پدرش را که نذر کرده بود عبدالمطلب بقربان فرزندی پس قرعه بر عبداﷲ آمد. (مجمل التواریخ و القصص ). || دوست داشتن . مایل بودن به . علاقه مند بودن . راضی بودن . روا داشتن . (یادداشت مؤلف ). مشتاق بودن . (ناظم الاطباء). میل داشتن :
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش .
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد.
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازایرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بودم ترا بر سماک .
زمانه همانا شد از داد سیر
همی خواست کآید بچنگال شیر.
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه خرم بود با نهنگ .
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهان .
اگر کار سامانیان بپایان رسیده بود اگر خواستند واگر نخواستند بوعلی و ایلمنکو را ببلخ فرستادند. (تاریخ بیهقی ). روز سیم صاحب برنشست ... و پیغام داد که فرمان چنانست که امیر را بقلعه ٔ مندیش برده آید... امیر... چون این بشنید بگریست ... اگر خواست و اگر نخواست او را از قلعه ای فرودآوردند. (تاریخ بیهقی ).
ترا پادشاهی بمن گشت راست
ولیکن ز خوی بدت کس نخواست .
چون موسی ده سال شبانی تمام کرد شعیب گفت یا موسی دل تست خواهی شبانی کن خواهی مکن . (قصص الانبیاء).
چون ز خواهان فتاده سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم .
خود را زبرای ما نمی خواهد کس
ما را همه ازبرای خود می خواهد.
|| احضار کردن . (یادداشت مؤلف ) :
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست .
|| اقتضاء کردن : کید گفت بگیرید این شوم را... اسکندر گفت این گرفتن بلشکرگاه خواست بودن . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). || طلب عفو کردن . استغفار نمودن . شفاعت کردن . بخشودن گناه کسی را طلبیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
با ترکه ٔ نعمان بازدهید تا بازگردیم و من از کسری گناه شما بخواهم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک .
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس
که فریاد گیرد مرا دست و بس .
مرا گر بخواهی تو از شهریار
دوان با تو آیم در این کارزار.
بدین پوزش اکنون مرا نیکخواه
گزیدند و گفتند ما را بخواه .
چو این نامه بخوانی ای سخندان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یا رب بیامرز این جوان را
که گفته ست این نگارین داستان را.
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همی خواست زایزد گناهان خویش .
و دوقوزخاتون او را تربیت کرد و گناه او را بخواست هولاکوخان او را ببخشید. (رشیدی سمرقندی ).
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم .
- خواستن جان کسی را از کسی ؛طلب عفو کردن کشتن او را. طلب عفو از کشتن آن کس کردن :
همی گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه .
چو آن نامه ٔ پهلوان را بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
که این مرد همسایه جانم بخواست
همی گفتم این مهتری را سزاست
بخونم کنون چون شتاب آمدش
مگر یاد از این بد بخواب آمدش .
|| دریوزه کردن . (ناظم الاطباء). سؤال کردن . گدایی کردن :
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری بخاص و بعام .
مرا از شکستن چنان ننگ ناید
که از ناکسان خواستن مومیایی .
|| لازم داشتن . احتیاج داشتن . (ناظم الاطباء). چون : «آدم تا زنده است زندگی می خواهد و گل و گیاه آب می خواهد» و«باغ باغبان می خواهد و کشور پاسبان ». (یادداشت بخط مؤلف ). || طلبکار بودن . (یادداشت بخط مؤلف )؛ او از من صد تومان می خواهد و من از تو هزار تومان می خواهم . || استفهام . پرسش کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). من از تو خواستم نگفتی ناچار از دیگری خواستم گفت . هرکه هرچه نداند و خواهد بزودی داند و از او خواهند. (یادداشت بخط مؤلف ).