خوارکرده
لغتنامه دهخدا
خوارکرده . [ خوا / خا ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) زبون کرده . ذلیل کرده . مقهورکرده . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چون دل لشکر ملک نگاه ندارد
درگه ایوان چنانکه درگه میدان
کار چو پیش آیدش بود که بمیدان
خواری بیند ز خوارکرده ٔ ایوان .
|| نرم کرده . ژولیدگی برطرف کرده با زدن به شانه مو را.
چون دل لشکر ملک نگاه ندارد
درگه ایوان چنانکه درگه میدان
کار چو پیش آیدش بود که بمیدان
خواری بیند ز خوارکرده ٔ ایوان .
|| نرم کرده . ژولیدگی برطرف کرده با زدن به شانه مو را.