خواره
لغتنامه دهخدا
خواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (نف ) خورنده . آشامنده . این کلمه همیشه بصورت ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء).
- آدمی خواره ؛ آدم خور. انسان خور. خورنده ٔ انسان :
چو آن آدمیخواره یابد خبر
که هست آدمیخواره ای زو بتر.
فرشته کشی آدمی خواره ای .
- انده خواره ؛ غمخور. غمناک . دائم باغم .
- || آنکه غم دیگری خورد. غمخوار.
- بسیارخواره ؛ پرخور. پرخوراک :
بدو گفت بهمن که خسرونژاد
سخن گوی و بسیارخواره مباد.
- تیمارخواره ؛ غمخوار. آنکه در غم و اندوه آدمی شرکت کند. همدرد.
- جگرخواره ؛ خورنده ٔ جگر. ناملائم . آنکه باعث رنج و درد آدمی باشد :
نیابی به از من جگرخواره ای
جگرخواره ای نه شکرباره ای .
- چوب خواره ؛ نام جانوری است که چوب را می خورد چون موریانه .
- خوش خواره ؛ خوش خورنده . غذای لذیذ خورنده . آنکه غذای لذیذ خورد.
- خون خواره ؛ خورنده ٔ خون . کنایه از سَبُع و ستمکار :
نیندیشد از هیچ خونخواره ای .
ور بسختی و درشتی پی او خواهی بود
تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری .
کسی گفت حجاج خونخواره ایست
دلش همچو سنگ سیه پاره ایست .
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی .
- رایگان خواره ؛ مفت خور :
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بی زبانان وبیچارگان .
- رباخواره ؛ رباخوار. ربح گیر :
گزیت رباخوارگان چون دهم
بخود بر چنین خواریی چون نهم ؟
- روزی خواره ؛ هر مخلوقی که روزی خورد. مرزوق .
- زنهارخواره ؛ زنهارخوار. دریغگو.
- سوگندخواره ؛ بسیار سوگندخور. بسیار قسم خور.
- شراب خواره ؛ میخواره . آنکه شراب دائم خورد.
- شکمخواره ؛ پرخور. شکم پرست .
- شیرخواره ؛ رضیع. شیرخور.
- غم خواره ؛ تیمارخواره .
- می خواره ؛ دائم الخمر. بسیار شراب خوار :
ز باده چنان آتشی برفروخت
که میخوارگان را در آن رخت سوخت .
میی کو بفتوای میخوارگان
کند چاره ٔ کار بیچارگان .
|| (اِ) رزق . روزی . طعام . خوردنی . توشه . وظیفه . علوفه . بهره ٔ هرروزه . خوراک . آذوقه . (ناظم الاطباء).
- آدمی خواره ؛ آدم خور. انسان خور. خورنده ٔ انسان :
چو آن آدمیخواره یابد خبر
که هست آدمیخواره ای زو بتر.
فرشته کشی آدمی خواره ای .
- انده خواره ؛ غمخور. غمناک . دائم باغم .
- || آنکه غم دیگری خورد. غمخوار.
- بسیارخواره ؛ پرخور. پرخوراک :
بدو گفت بهمن که خسرونژاد
سخن گوی و بسیارخواره مباد.
- تیمارخواره ؛ غمخوار. آنکه در غم و اندوه آدمی شرکت کند. همدرد.
- جگرخواره ؛ خورنده ٔ جگر. ناملائم . آنکه باعث رنج و درد آدمی باشد :
نیابی به از من جگرخواره ای
جگرخواره ای نه شکرباره ای .
- چوب خواره ؛ نام جانوری است که چوب را می خورد چون موریانه .
- خوش خواره ؛ خوش خورنده . غذای لذیذ خورنده . آنکه غذای لذیذ خورد.
- خون خواره ؛ خورنده ٔ خون . کنایه از سَبُع و ستمکار :
نیندیشد از هیچ خونخواره ای .
ور بسختی و درشتی پی او خواهی بود
تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری .
کسی گفت حجاج خونخواره ایست
دلش همچو سنگ سیه پاره ایست .
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی .
- رایگان خواره ؛ مفت خور :
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بی زبانان وبیچارگان .
- رباخواره ؛ رباخوار. ربح گیر :
گزیت رباخوارگان چون دهم
بخود بر چنین خواریی چون نهم ؟
- روزی خواره ؛ هر مخلوقی که روزی خورد. مرزوق .
- زنهارخواره ؛ زنهارخوار. دریغگو.
- سوگندخواره ؛ بسیار سوگندخور. بسیار قسم خور.
- شراب خواره ؛ میخواره . آنکه شراب دائم خورد.
- شکمخواره ؛ پرخور. شکم پرست .
- شیرخواره ؛ رضیع. شیرخور.
- غم خواره ؛ تیمارخواره .
- می خواره ؛ دائم الخمر. بسیار شراب خوار :
ز باده چنان آتشی برفروخت
که میخوارگان را در آن رخت سوخت .
میی کو بفتوای میخوارگان
کند چاره ٔ کار بیچارگان .
|| (اِ) رزق . روزی . طعام . خوردنی . توشه . وظیفه . علوفه . بهره ٔ هرروزه . خوراک . آذوقه . (ناظم الاطباء).