خوار گشتن
لغتنامه دهخدا
خوار گشتن . [ خوا / خا گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بی اعتبار گشتن . ناچیز گشتن . بحساب نیامدن . بی قدر گشتن . بی ارزش گشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
دریغا که دانش چنین خوار گشت
ندانم کسی کش بدانش هوی ست .
مستهان و خوار گشتند از فتن
ازوزیر شوم رای و شوم فن .
|| ذلیل شدن . بدبخت شدن . بیچاره شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
دریغا که دانش چنین خوار گشت
ندانم کسی کش بدانش هوی ست .
مستهان و خوار گشتند از فتن
ازوزیر شوم رای و شوم فن .
|| ذلیل شدن . بدبخت شدن . بیچاره شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).