خواب
لغتنامه دهخدا
خواب . [ خوا / خا ](اِ) نقیض بیداری . نوم . حالت آسایش و راحتی که بواسطه ٔ از کار بازآمدن حواس ظاهره و فقدان حس در انسان و سایر حیوانات بروز می کند. (ناظم الاطباء). واگذاشتن نفس استعمال حواس را به واگذاشتی طبیعی . منام . حثاث . رقد. رقود. رقاد. هجعت . کری . سبات . نعاس . (یادداشت بخط مؤلف ) :
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
گوسفندیم و جهان هست بکردار نغل
چون گه خواب شود سوی نغل باید شد.
باز کرد از خواب زن رانرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش .
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست .
برین کینه آرامش و خواب نیست
بمانند چشمم بجوی آب نیست .
از آن خاک برخاست شد سوی آب
چو مستی که بیدار گردد ز خواب .
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب .
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای بیداری .
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه .
عاشق از غربت بازآمد، با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب .
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خواب است و باد.
خرد را می ببندد چشم را خواب .
نیمه شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی ). ایشان را نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب . (تاریخ بیهقی ).
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.
بخانه درون خواب و در گور خواب
به بیداریت پس کی آید شتاب .
حکیمان خواب را موت الاصغر خوانند. (عنصر المعالی ).
وقت است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا بسرت بروزد از علم نسیم .
چشمت ازخواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب .
هرچیز که هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد
در ترک تعلق از بدن راحتهاست
از خواب قیاس مرگ می باید کرد.
خواب ناید دختری را کاندر آن باشد که باز
هفته ٔ دیگر مر او را خانه ٔ شوهر برند.
برای بوی وصال تو بنده ٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم .
زآن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هر نیمشب بسته به آب انداخته .
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی .
زآن شب دگرم خواب نه سبحان اﷲ
یک خواب و ز پس این همه بیداریها.
از خواب تو در برادر این تاب
خوش خفته تو و برادر خواب .
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند.
خواب را گفته ای برادر مرگ
چون نخسبی همی زنی در مرگ .
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست .
بگو بخواب که امشب میا بدیده ٔ من
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت .
- امثال :
اسلام ز دست رفت بس درخوابید . (یادداشت بخط مؤلف ).
از خواب قیاس مرگ گیر .
خواب است و مرگ .
خواب برادر مرگ است .
خواب پاسبان ، چراغ دزدان است .
خواب خواب می آورد .
خواب هست از مرگ بدتر .
دنیا را آب برد کچل را خواب برد .
عمو یادگار خوابی یا بیدار .
فتنه در خواب است بیدارش مکن .
هر که خواب است روزیش آب است .
- آشفته خواب ؛ خواب ناراحت :
این جهان خواب است خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب .
- از خواب برآمدن ؛بیدار شدن :
نفس برآمدو کام از تو برنمی آید
فغان که بخت من از خواب برنمی آید.
- از خواب برخاستن ؛ بیدار شدن .
- از خواب پریدن ؛ ناگهان بیدار شدن . بطور طبیعی بیدار نشدن . بناگاه از خواب به بیداری آمدن .
- از خواب جستن ؛ از خواب پریدن . بناگاه از خواب بیدار شدن .
- از خواب درآمدن ؛ بیدار شدن . از خواب برخاستن :
رطب چین درآمدز دوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب .
- بدخواب ؛ آنکه به آسانی نخوابد. آنکه در همه وقت و همه جا چون مردمان خوش خواب نخوابد.
- || خواب بچه ای که بیدار شود و دیگر نخوابد.
- بسیارخواب ؛ پرخواب . میسان . (منتهی الارب ).
- به خواب درآمدن ؛ بخواب رفتن . خوابیدن .
- || اقناع کردن . فریب خوردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ز پیران چو بشنید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد به خواب .
- به خواب رفتن ؛ خوابیدن . به خواب شدن . هجوع . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
- به خواب شدن ؛ نعاس . نوم . خوابیدن .
- به خواب کردن ؛ خوابانیدن .
- || فریب دادن . اقناع کردن کسی بفریب : بیش ما را به خواب کرده اند به شیشه ٔ تهی جوابی نیکو می باید داد خوارزمیان را. (تاریخ بیهقی ).
- بی خواب ؛ خواب نبرده . بیدارمانده .
کاشکی صد چشم ازین بی خواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
- بی خوابی ؛ خواب نبردگی . بیدارماندگی :
تو مست شراب خواب و ما را.
بی خوابی کشت در یتاقت .
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان ).
- || مرض بیخوابی . علتی که بر اثر آن آدمی را خواب نبرد.
- بیدارخوابی ؛ بیخوابی . بیدارماندگی .
- پاشنه خوابیده ؛ کفش که پاشنه ٔ آن تا شده .
- پاشنه نخواب ؛ کفش که پاشنه ٔ آن تا نشود.
- پرخواب ؛ آنکه خواب بسیار کند. آنکه خوابش بیش از معمول است .
- تخت خواب ؛ تختی که برای خواب است . تختی که روی آن بستر اندازند خواب را.
- جامه ٔ خواب ؛ لباس خواب . لباسی که وقت خواب بر تن کنند.
- جای خواب ؛ محل خسبیدن . محل خفتن .
- خواب آمدن ؛ احساس خواب کردن . مقدمات حالت خواب برای کسی فراهم آمدن .
- || خوابیدن .
- خواب نیامدن ؛ بیدار ماندن . خواب نبردن .
- خواب اصحاب رقیم ؛ خواب اصحاب کهف :
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب رقیم .
- خواب بردن ؛ خواب رفتن . خوابیدن .
- خواب خرگوش ؛ خواب با چشمهای باز. یا با یک چشم باز و یک چشم بسته :
ای خفته همه عمر و شده خیره ومدهوش
وز عمر جهان بهره ٔ خود کرده فراموش
هرگه که همیشه دل تو بی هش و خفته ست
بیدار چه سود است ترا خواب چو خرگوش .
ما را چه کشی بچشم آهو
ما را چه دهی تو خواب خرگوش .
خواب خرگوش عین کین ترا
شیر نر هم چو روبه ماده .
گر دهد خصم خواب خرگوشت .
بیداری دولتت فکنده
در دیده ٔ فتنه خواب خرگوش .
سگ کوی تو باشم گرچه ندهی
به روبه بازیم جز خواب خرگوش .
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کاین بیشه را هر روبهی شیرافکن است .
پیش از آن خود غزال مست دلیر
خواب خرگوش داده بود به شیر.
خواب خرگوش به چشم خرد ابن یمین
میدهد غمزه ٔ شیرافکن چون آهویت .
- خواب خوش ؛ خوابی که بسیار راحت است . خواب بدون دغدغه :
بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر.
- خواب دیو ؛ خوابی نهایت سنگین که او را سخت دیر بیدار توان کرد. (یادداشت بخط مؤلف ).
- خواب سبک ؛ خواب غیرعمیق . خوابی که با جزئی حرکت بیدار میشوند.
- خواب سنگین ؛ خواب عمیق .
- خواب عمیق ؛ خواب سنگین . خواب گران .
- خواب قیلوله ؛ خواب پیش از ظهر : در باغ فرموده تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی ).
- خواب کردن ؛ خوابیدن : امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب کردی . (تاریخ بیهقی ).
- || فریب دادن ؛ خام کردن .
- خوابگاه ؛ جای خفتن . جای خسبیدن .
- خواب گران ؛خواب عمیق . خواب سنگین .
- خواب گرفتن ؛ مانع خواب شدن .جلوگیری از خواب کسی کردن .
- خوابگه ؛ خوابگاه :
همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزدیکی خوابگه برنشاند.
- خواب ماندن ؛ برخلاف قصد خواب او دراز کشیدن و فوت شدن وقت یا تخلف شدن وعده ٔ او. (یادداشت بخط مؤلف ).
- خواب نبردن ؛ خواب نرفتن . نخفتن .
- خود را به خواب زدن ؛ نمودن به خواب است و نباشد. تناعس . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خور و خواب ؛ کنایه از آسایش . کنایه از بی فکری و خوشگذرانی :
خورو خواب و آرام جوید همی
وزآن زندگی کام جوید همی .
- در خواب ؛ بخواب . خوابیده : اگر محمود زاولی در خواب است محمود بی زوال بیدار است .
- در خواب رفتن ؛ بخواب شدن . خوابیدن :
تو پادشاهی و گر چشم پاسبان همه شب
بخواب درنرود پادشه چه غم دارد.
در خواب نمی روم که بی یار
پهلو نه خوش است بر حریرم .
امشب این نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه ٔ رضوان نکند اهل نعیم .
جای آن نیست که خاموش نشیند مطرب
شب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم .
- در خواب شدن ؛ بخواب رفتن .
- || مردن :
گفتند فسانه ای و در خواب شدند.
- در خواب کردن ؛ تنویم . خوابانیدن .
- || فریب دادن .
- امثال :
بشیشه ٔ تهی در خواب کردن ؛ فریب دادن . (امثال و حکم )
- در خواب ماندن ؛ با قصد بیداری در خواب باقی ماندن .
- دیرخواب ؛ خوابی که زیاد طول کشیده :
بیدار شو این چه دیرخواب است .
- رختخواب ؛ بستر. لحاف و تشک و پتو که برای خوابیدن بکار رود.
- سر بخواب نهادن ؛ غنودن . خوابیدن :
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
گله دار اسبان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب .
- شادخواب ؛ خواب خوش .
- شکرخواب ؛ خواب خوش .
- کم خواب ؛ آنکه خواب او بسیار نیست .
- گران خواب ؛ آنکه خواب عمیق کند.
- مست خواب ؛ آنکه درربوده ٔ خواب است ولی بناچار بیدار مانده .
- نیک خواب ؛ خوش خواب .
- نیم خواب ؛ نه خواب و نه بیدار. بین نوم و یقظه :
کرشمه کنان نرگس نیم خواب .
سکندر ز مستی شده نیمخواب .
جمالی چو در نیمروز آفتاب
- || چشم نیم بسته . کنایه از زیبائی چشم :
چشمهای نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی .
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش .
دو نرگس مست نیم خوابش .
|| نائم . خوابیده . آنکه او را خواب برده . || رؤیا. صوری که در هنگام خواب درذهن آدمی رخ بنماید. واقعه :
این همه بود و باد تو خواب است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف .
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت .
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانش ز پیغمبری .
سیاوش بدو گفت کآن خواب من
بجای آمد و تیره شد آب من .
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز.
پیام دادم که اقبال بی پرستش او
بود بنزد خردمند خواب بی تعبیر
جواب داد که اشعار بی ستایش او
بود بنزد خرد چون نماز بی تکبیر.
خر بد بخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب .
- امثال :
خواب زن چپ است ؛ یعنی اگر خواب بد دیده است تعبیرش برخلاف خوب خواهد بود.
- بخواب دیدن ؛ در واقعه و رؤیا دیدن :
چنان دید گوینده یک شب بخواب
که یک جام می داشتی چون گلاب .
چنان دید روشن روانم بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب .
بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی ... و بسیار طاووس و خروس بودی . (تاریخ بیهقی ). آخر بود همچنان که بخواب دیده بود و ولایات غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی ).
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی .
سعدیا گفت بخوابم بینی
بیوفا یارم اگر می غنوم .
بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست .
بخوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کآن دوش بود.
بخواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال .
چون من خیال رویت جانا بخواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی .
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی .
- بخواب کسی آمدن ؛ در رؤیا دیدن او را. در خواب دیدن .
- بخواب ندیدن ؛ در رؤیا ندیدن .
- || کنایه از مبالغه در خوبی چیزی :
جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب .
هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب
هر کو گدای از پس دیگر گدا شده ست .
- تعبیر خواب ؛ تأویل و تفسیر خواب . تفسیر رؤیا.
- خواب پیغمبری ؛ رؤیایی که عیناً تعبیر شود.
- خواب دیدن ؛ در رؤیا دیدن :
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان .
بر آن جمله بودند که خوابی دیدندی . (تاریخ بیهقی ). در خواب دیدم خضر نزدیک من آمد مرا پرسیدند و گفت که چندین غم چرا میخوری . (تاریخ بیهقی ).
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که بشب گنج بیند اندر خواب .
و چون خوابی نیکو که دیده اید. (کلیله و دمنه ).
خواب می بینم ولیکن خواب نی
مدعی هستم ولی کذاب نی .
- || خیال فاسد کردن . فکر و خیالی را بسر خود راه دادن : اگر عیاذاً باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت یکساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نفر اگر... پیوندند شما را پیش وی قدری نماند و این پوست کنده از آن گفتم تا خوابی دیده نیاید. (تاریخ بیهقی ). ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب ببینند و خوش و تن آسان باشند. (تاریخ بیهقی ).
- خواب گزاری ؛ تعبیر خواب :
ای فرخی این قصه و این حال چه چیز است
پیش ملک شرق همی خواب گزاری .
خواب می گزاری باطل و بیهوده چه گویی .
- خواب گفتن ؛ یاوه سرائیدن :
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی بکردار مست .
- خواب مستی ؛ خواب غیرقابل تعبیر :
غم حیات ندارد ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر خواب مستیها.
- در خواب دیدن ؛ در رؤیا دیدن .واقعه ای را دیدن :
چنین دید در خواب کزپیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت .
چو در خواب این بلا را بود دیده
که مردی با وی از دستش بریده .
اگر در خواب بینی مرغ و ماهی
بدولت میرسی یا پادشاهی .
- گزاردن خواب ؛ تأویل و تفسیر و تعبیر خواب .
- || تعبیر خواب :
- خوابی برای کسی دیدن ؛ فکر و خیال درباره ٔ کسی کردن . برای کسی امری را در سر پختن . انجام خیالی را برای کسی در نظر گرفتن .
کسانی که در خواب دانا بدند
بدان دانش اندر توانا بدند.
|| خیال . || حالت غفلت . || غافل . (ناظم الاطباء). || فنای اختیاری را از افعال بشریت خواب گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون ). || پرز جامه مانند مخمل . (ناظم الاطباء). خمل . پرز. پرزه . (یادداشت بخط مؤلف ). || میل پود جامه ای چون قالی و مخمل و غیره بجانبی . نظیر: خواب این فرش از بالاست :اخمال ؛ پرزه دار و خوابناک گردانیدن جامه را. (منتهی الارب ). || کرخی و بی حسی عضوی . چون خواب پا و دست .
- خواب رفتن ؛ کرخ و بی حس شدن عضوی موقتاً برای فشاری که بر آن آمده و خون از جریان در آن عضو بازایستاده است . (یادداشت بخط مؤلف ). خدر شدن عضوی بنحوی خاص .
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
گوسفندیم و جهان هست بکردار نغل
چون گه خواب شود سوی نغل باید شد.
باز کرد از خواب زن رانرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش .
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست .
برین کینه آرامش و خواب نیست
بمانند چشمم بجوی آب نیست .
از آن خاک برخاست شد سوی آب
چو مستی که بیدار گردد ز خواب .
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب .
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای بیداری .
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه .
عاشق از غربت بازآمد، با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب .
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خواب است و باد.
خرد را می ببندد چشم را خواب .
نیمه شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی ). ایشان را نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب . (تاریخ بیهقی ).
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.
بخانه درون خواب و در گور خواب
به بیداریت پس کی آید شتاب .
حکیمان خواب را موت الاصغر خوانند. (عنصر المعالی ).
وقت است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا بسرت بروزد از علم نسیم .
چشمت ازخواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب .
هرچیز که هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد
در ترک تعلق از بدن راحتهاست
از خواب قیاس مرگ می باید کرد.
خواب ناید دختری را کاندر آن باشد که باز
هفته ٔ دیگر مر او را خانه ٔ شوهر برند.
برای بوی وصال تو بنده ٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم .
زآن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هر نیمشب بسته به آب انداخته .
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی .
زآن شب دگرم خواب نه سبحان اﷲ
یک خواب و ز پس این همه بیداریها.
از خواب تو در برادر این تاب
خوش خفته تو و برادر خواب .
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند.
خواب را گفته ای برادر مرگ
چون نخسبی همی زنی در مرگ .
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست .
بگو بخواب که امشب میا بدیده ٔ من
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت .
- امثال :
اسلام ز دست رفت بس درخوابید . (یادداشت بخط مؤلف ).
از خواب قیاس مرگ گیر .
خواب است و مرگ .
خواب برادر مرگ است .
خواب پاسبان ، چراغ دزدان است .
خواب خواب می آورد .
خواب هست از مرگ بدتر .
دنیا را آب برد کچل را خواب برد .
عمو یادگار خوابی یا بیدار .
فتنه در خواب است بیدارش مکن .
هر که خواب است روزیش آب است .
- آشفته خواب ؛ خواب ناراحت :
این جهان خواب است خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب .
- از خواب برآمدن ؛بیدار شدن :
نفس برآمدو کام از تو برنمی آید
فغان که بخت من از خواب برنمی آید.
- از خواب برخاستن ؛ بیدار شدن .
- از خواب پریدن ؛ ناگهان بیدار شدن . بطور طبیعی بیدار نشدن . بناگاه از خواب به بیداری آمدن .
- از خواب جستن ؛ از خواب پریدن . بناگاه از خواب بیدار شدن .
- از خواب درآمدن ؛ بیدار شدن . از خواب برخاستن :
رطب چین درآمدز دوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب .
- بدخواب ؛ آنکه به آسانی نخوابد. آنکه در همه وقت و همه جا چون مردمان خوش خواب نخوابد.
- || خواب بچه ای که بیدار شود و دیگر نخوابد.
- بسیارخواب ؛ پرخواب . میسان . (منتهی الارب ).
- به خواب درآمدن ؛ بخواب رفتن . خوابیدن .
- || اقناع کردن . فریب خوردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ز پیران چو بشنید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد به خواب .
- به خواب رفتن ؛ خوابیدن . به خواب شدن . هجوع . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
- به خواب شدن ؛ نعاس . نوم . خوابیدن .
- به خواب کردن ؛ خوابانیدن .
- || فریب دادن . اقناع کردن کسی بفریب : بیش ما را به خواب کرده اند به شیشه ٔ تهی جوابی نیکو می باید داد خوارزمیان را. (تاریخ بیهقی ).
- بی خواب ؛ خواب نبرده . بیدارمانده .
کاشکی صد چشم ازین بی خواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
- بی خوابی ؛ خواب نبردگی . بیدارماندگی :
تو مست شراب خواب و ما را.
بی خوابی کشت در یتاقت .
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان ).
- || مرض بیخوابی . علتی که بر اثر آن آدمی را خواب نبرد.
- بیدارخوابی ؛ بیخوابی . بیدارماندگی .
- پاشنه خوابیده ؛ کفش که پاشنه ٔ آن تا شده .
- پاشنه نخواب ؛ کفش که پاشنه ٔ آن تا نشود.
- پرخواب ؛ آنکه خواب بسیار کند. آنکه خوابش بیش از معمول است .
- تخت خواب ؛ تختی که برای خواب است . تختی که روی آن بستر اندازند خواب را.
- جامه ٔ خواب ؛ لباس خواب . لباسی که وقت خواب بر تن کنند.
- جای خواب ؛ محل خسبیدن . محل خفتن .
- خواب آمدن ؛ احساس خواب کردن . مقدمات حالت خواب برای کسی فراهم آمدن .
- || خوابیدن .
- خواب نیامدن ؛ بیدار ماندن . خواب نبردن .
- خواب اصحاب رقیم ؛ خواب اصحاب کهف :
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب رقیم .
- خواب بردن ؛ خواب رفتن . خوابیدن .
- خواب خرگوش ؛ خواب با چشمهای باز. یا با یک چشم باز و یک چشم بسته :
ای خفته همه عمر و شده خیره ومدهوش
وز عمر جهان بهره ٔ خود کرده فراموش
هرگه که همیشه دل تو بی هش و خفته ست
بیدار چه سود است ترا خواب چو خرگوش .
ما را چه کشی بچشم آهو
ما را چه دهی تو خواب خرگوش .
خواب خرگوش عین کین ترا
شیر نر هم چو روبه ماده .
گر دهد خصم خواب خرگوشت .
بیداری دولتت فکنده
در دیده ٔ فتنه خواب خرگوش .
سگ کوی تو باشم گرچه ندهی
به روبه بازیم جز خواب خرگوش .
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کاین بیشه را هر روبهی شیرافکن است .
پیش از آن خود غزال مست دلیر
خواب خرگوش داده بود به شیر.
خواب خرگوش به چشم خرد ابن یمین
میدهد غمزه ٔ شیرافکن چون آهویت .
- خواب خوش ؛ خوابی که بسیار راحت است . خواب بدون دغدغه :
بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر.
- خواب دیو ؛ خوابی نهایت سنگین که او را سخت دیر بیدار توان کرد. (یادداشت بخط مؤلف ).
- خواب سبک ؛ خواب غیرعمیق . خوابی که با جزئی حرکت بیدار میشوند.
- خواب سنگین ؛ خواب عمیق .
- خواب عمیق ؛ خواب سنگین . خواب گران .
- خواب قیلوله ؛ خواب پیش از ظهر : در باغ فرموده تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی ).
- خواب کردن ؛ خوابیدن : امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب کردی . (تاریخ بیهقی ).
- || فریب دادن ؛ خام کردن .
- خوابگاه ؛ جای خفتن . جای خسبیدن .
- خواب گران ؛خواب عمیق . خواب سنگین .
- خواب گرفتن ؛ مانع خواب شدن .جلوگیری از خواب کسی کردن .
- خوابگه ؛ خوابگاه :
همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزدیکی خوابگه برنشاند.
- خواب ماندن ؛ برخلاف قصد خواب او دراز کشیدن و فوت شدن وقت یا تخلف شدن وعده ٔ او. (یادداشت بخط مؤلف ).
- خواب نبردن ؛ خواب نرفتن . نخفتن .
- خود را به خواب زدن ؛ نمودن به خواب است و نباشد. تناعس . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خور و خواب ؛ کنایه از آسایش . کنایه از بی فکری و خوشگذرانی :
خورو خواب و آرام جوید همی
وزآن زندگی کام جوید همی .
- در خواب ؛ بخواب . خوابیده : اگر محمود زاولی در خواب است محمود بی زوال بیدار است .
- در خواب رفتن ؛ بخواب شدن . خوابیدن :
تو پادشاهی و گر چشم پاسبان همه شب
بخواب درنرود پادشه چه غم دارد.
در خواب نمی روم که بی یار
پهلو نه خوش است بر حریرم .
امشب این نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه ٔ رضوان نکند اهل نعیم .
جای آن نیست که خاموش نشیند مطرب
شب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم .
- در خواب شدن ؛ بخواب رفتن .
- || مردن :
گفتند فسانه ای و در خواب شدند.
- در خواب کردن ؛ تنویم . خوابانیدن .
- || فریب دادن .
- امثال :
بشیشه ٔ تهی در خواب کردن ؛ فریب دادن . (امثال و حکم )
- در خواب ماندن ؛ با قصد بیداری در خواب باقی ماندن .
- دیرخواب ؛ خوابی که زیاد طول کشیده :
بیدار شو این چه دیرخواب است .
- رختخواب ؛ بستر. لحاف و تشک و پتو که برای خوابیدن بکار رود.
- سر بخواب نهادن ؛ غنودن . خوابیدن :
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
گله دار اسبان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب .
- شادخواب ؛ خواب خوش .
- شکرخواب ؛ خواب خوش .
- کم خواب ؛ آنکه خواب او بسیار نیست .
- گران خواب ؛ آنکه خواب عمیق کند.
- مست خواب ؛ آنکه درربوده ٔ خواب است ولی بناچار بیدار مانده .
- نیک خواب ؛ خوش خواب .
- نیم خواب ؛ نه خواب و نه بیدار. بین نوم و یقظه :
کرشمه کنان نرگس نیم خواب .
سکندر ز مستی شده نیمخواب .
جمالی چو در نیمروز آفتاب
- || چشم نیم بسته . کنایه از زیبائی چشم :
چشمهای نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی .
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش .
دو نرگس مست نیم خوابش .
|| نائم . خوابیده . آنکه او را خواب برده . || رؤیا. صوری که در هنگام خواب درذهن آدمی رخ بنماید. واقعه :
این همه بود و باد تو خواب است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف .
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت .
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانش ز پیغمبری .
سیاوش بدو گفت کآن خواب من
بجای آمد و تیره شد آب من .
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز.
پیام دادم که اقبال بی پرستش او
بود بنزد خردمند خواب بی تعبیر
جواب داد که اشعار بی ستایش او
بود بنزد خرد چون نماز بی تکبیر.
خر بد بخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب .
- امثال :
خواب زن چپ است ؛ یعنی اگر خواب بد دیده است تعبیرش برخلاف خوب خواهد بود.
- بخواب دیدن ؛ در واقعه و رؤیا دیدن :
چنان دید گوینده یک شب بخواب
که یک جام می داشتی چون گلاب .
چنان دید روشن روانم بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب .
بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی ... و بسیار طاووس و خروس بودی . (تاریخ بیهقی ). آخر بود همچنان که بخواب دیده بود و ولایات غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی ).
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی .
سعدیا گفت بخوابم بینی
بیوفا یارم اگر می غنوم .
بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست .
بخوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کآن دوش بود.
بخواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال .
چون من خیال رویت جانا بخواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی .
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی .
- بخواب کسی آمدن ؛ در رؤیا دیدن او را. در خواب دیدن .
- بخواب ندیدن ؛ در رؤیا ندیدن .
- || کنایه از مبالغه در خوبی چیزی :
جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب .
هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب
هر کو گدای از پس دیگر گدا شده ست .
- تعبیر خواب ؛ تأویل و تفسیر خواب . تفسیر رؤیا.
- خواب پیغمبری ؛ رؤیایی که عیناً تعبیر شود.
- خواب دیدن ؛ در رؤیا دیدن :
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان .
بر آن جمله بودند که خوابی دیدندی . (تاریخ بیهقی ). در خواب دیدم خضر نزدیک من آمد مرا پرسیدند و گفت که چندین غم چرا میخوری . (تاریخ بیهقی ).
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که بشب گنج بیند اندر خواب .
و چون خوابی نیکو که دیده اید. (کلیله و دمنه ).
خواب می بینم ولیکن خواب نی
مدعی هستم ولی کذاب نی .
- || خیال فاسد کردن . فکر و خیالی را بسر خود راه دادن : اگر عیاذاً باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت یکساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نفر اگر... پیوندند شما را پیش وی قدری نماند و این پوست کنده از آن گفتم تا خوابی دیده نیاید. (تاریخ بیهقی ). ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب ببینند و خوش و تن آسان باشند. (تاریخ بیهقی ).
- خواب گزاری ؛ تعبیر خواب :
ای فرخی این قصه و این حال چه چیز است
پیش ملک شرق همی خواب گزاری .
خواب می گزاری باطل و بیهوده چه گویی .
- خواب گفتن ؛ یاوه سرائیدن :
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی بکردار مست .
- خواب مستی ؛ خواب غیرقابل تعبیر :
غم حیات ندارد ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر خواب مستیها.
- در خواب دیدن ؛ در رؤیا دیدن .واقعه ای را دیدن :
چنین دید در خواب کزپیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت .
چو در خواب این بلا را بود دیده
که مردی با وی از دستش بریده .
اگر در خواب بینی مرغ و ماهی
بدولت میرسی یا پادشاهی .
- گزاردن خواب ؛ تأویل و تفسیر و تعبیر خواب .
- || تعبیر خواب :
- خوابی برای کسی دیدن ؛ فکر و خیال درباره ٔ کسی کردن . برای کسی امری را در سر پختن . انجام خیالی را برای کسی در نظر گرفتن .
کسانی که در خواب دانا بدند
بدان دانش اندر توانا بدند.
|| خیال . || حالت غفلت . || غافل . (ناظم الاطباء). || فنای اختیاری را از افعال بشریت خواب گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون ). || پرز جامه مانند مخمل . (ناظم الاطباء). خمل . پرز. پرزه . (یادداشت بخط مؤلف ). || میل پود جامه ای چون قالی و مخمل و غیره بجانبی . نظیر: خواب این فرش از بالاست :اخمال ؛ پرزه دار و خوابناک گردانیدن جامه را. (منتهی الارب ). || کرخی و بی حسی عضوی . چون خواب پا و دست .
- خواب رفتن ؛ کرخ و بی حس شدن عضوی موقتاً برای فشاری که بر آن آمده و خون از جریان در آن عضو بازایستاده است . (یادداشت بخط مؤلف ). خدر شدن عضوی بنحوی خاص .