خواب زدن
لغتنامه دهخدا
خواب زدن . [ خوا / خا زَ دَ ] (مص مرکب ) خواب آلوده بودن . خوابناک بودن . || خوابیدن . خفتن . خواب کردن :
تا بدارالامن صلح کل رسیدم کبک مست
خواب راحت میزند در چنگل شهباز من .
خواب از آسایش عهد تو غالب شد چنان
پای در رفتار هم چون دیده خوابی میزند.
آفت کم است میوه ٔ شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار میزند.
تا بدارالامن صلح کل رسیدم کبک مست
خواب راحت میزند در چنگل شهباز من .
خواب از آسایش عهد تو غالب شد چنان
پای در رفتار هم چون دیده خوابی میزند.
آفت کم است میوه ٔ شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار میزند.