خواب آلوده
لغتنامه دهخدا
خواب آلوده . [ خوا / خا دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) خوابناک . خواب آلود. (یادداشت بخط مؤلف ) :
ای که خواب آلوده واپس مانده ای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را.
تو صاحب منصبی از حال درویشان نیندیشی
تو خواب آلوده ای بر چشم بیداران نبخشایی .
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران .
آمد افسوس کنان مغبچه ٔ باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده .
دوش رفتم بدر میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده .
به روی ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده ایم ای بخت بیدار.
رجوع به خواب آلو و خواب آلود شود.
ای که خواب آلوده واپس مانده ای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را.
تو صاحب منصبی از حال درویشان نیندیشی
تو خواب آلوده ای بر چشم بیداران نبخشایی .
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران .
آمد افسوس کنان مغبچه ٔ باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده .
دوش رفتم بدر میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده .
به روی ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده ایم ای بخت بیدار.
رجوع به خواب آلو و خواب آلود شود.