خو
لغتنامه دهخدا
خو. [ خ َ / خُو ] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). خَرَه که از بهر نگارگر و گلیگر بزنند تا بر آن ایستد. داربست . خرپشته . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بینی آن نقاش و آن رخسار او
از بر خو همچو بر گردون قمر.
|| کفل اسب . ساغری اسب . (از برهان قاطع) :
یکی اسب آسوده ٔ تیزرو
چمنده دگر بور آگنده خو.
|| کف دست . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
ما راست جهات سته یک گام
ما راست بحار سبعه یک خو.
|| کف پای حیوانات وحشی . (ناظم الاطباء). || قالب طاق که از چوب سازند. نمودار طاق و بر دو ستون استوار کنند و بر آن عمارت طاق کنند. (یادداشت بخط مؤلف ) (از ناظم الاطباء) (از برهان ) :
ز بهر چار طاق رفعت اوست
که گردون بسته از هفت آسمان خو.
|| آواز و بانگ گاو. (یادداشت بخط مؤلف ). || مخفف خواب . (لغت محلی شوشتر). خواب دربعضی لهجه های فارسی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دودو.
دانی ز چه رو نزیده افتو
یارم نه درایستاده از خو.
|| خواب قالین و مخمل . || پهلو. (لغت محلی شوشتر). || خاموش کردن چراغ و آتش را گویند. (از لغت محلی شوشتر). || رؤیا. خواب . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خو دیدن ؛ خواب دیدن . رؤیا دیدن :
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا به گفتگوی ایشان منگر
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر.
|| نگاهداری آتش در خاکستر. || بیخبری . غفلت . (لغت محلی شوشتر). || یک مشت از هر چیز مانند یک مشت آب و یک مشت کاه . (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || یک قدر از هر چیزی . (ناظم الاطباء). || گیاه خودروی که در میان غله زارها و باغها روید تا آن را نکنند غله و زراعت قوت بهم نرساند و چنانچه باید نشو و نما نکند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) :
بگیتی صد آتشکده نو کنند
جهان از ستمکاره بی خو کنند.
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیزیاد.
بکوشم که آباد گردد ز نو
نمانم که ماند پر از خار و خو.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم ازخار و خو.
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی خو باد.
پالیز گشت بی خو بلبل چنانکه خواست
زآن دم که بردمید ریاحین و شنبلید.
|| مطلق روئیدنی از درخت و گیاه و سبزه . (یادداشت بخط مؤلف ). || هر گیاه که خودرا بدرخت پیچد. || عشقه . لبلاب . (آنندراج )(از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) :
بسان خو که برپیچد بگلبن
بپیچم من بدان سیمین صنوبر.
|| برش شاخ درخت . درو علفهای باغ . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- خو کردن درخت ؛ بریدن شاخ درخت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش .
دردداروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند.
بینی آن نقاش و آن رخسار او
از بر خو همچو بر گردون قمر.
|| کفل اسب . ساغری اسب . (از برهان قاطع) :
یکی اسب آسوده ٔ تیزرو
چمنده دگر بور آگنده خو.
|| کف دست . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
ما راست جهات سته یک گام
ما راست بحار سبعه یک خو.
|| کف پای حیوانات وحشی . (ناظم الاطباء). || قالب طاق که از چوب سازند. نمودار طاق و بر دو ستون استوار کنند و بر آن عمارت طاق کنند. (یادداشت بخط مؤلف ) (از ناظم الاطباء) (از برهان ) :
ز بهر چار طاق رفعت اوست
که گردون بسته از هفت آسمان خو.
|| آواز و بانگ گاو. (یادداشت بخط مؤلف ). || مخفف خواب . (لغت محلی شوشتر). خواب دربعضی لهجه های فارسی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دودو.
دانی ز چه رو نزیده افتو
یارم نه درایستاده از خو.
|| خواب قالین و مخمل . || پهلو. (لغت محلی شوشتر). || خاموش کردن چراغ و آتش را گویند. (از لغت محلی شوشتر). || رؤیا. خواب . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خو دیدن ؛ خواب دیدن . رؤیا دیدن :
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا به گفتگوی ایشان منگر
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر.
|| نگاهداری آتش در خاکستر. || بیخبری . غفلت . (لغت محلی شوشتر). || یک مشت از هر چیز مانند یک مشت آب و یک مشت کاه . (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || یک قدر از هر چیزی . (ناظم الاطباء). || گیاه خودروی که در میان غله زارها و باغها روید تا آن را نکنند غله و زراعت قوت بهم نرساند و چنانچه باید نشو و نما نکند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) :
بگیتی صد آتشکده نو کنند
جهان از ستمکاره بی خو کنند.
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیزیاد.
بکوشم که آباد گردد ز نو
نمانم که ماند پر از خار و خو.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم ازخار و خو.
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی خو باد.
پالیز گشت بی خو بلبل چنانکه خواست
زآن دم که بردمید ریاحین و شنبلید.
|| مطلق روئیدنی از درخت و گیاه و سبزه . (یادداشت بخط مؤلف ). || هر گیاه که خودرا بدرخت پیچد. || عشقه . لبلاب . (آنندراج )(از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) :
بسان خو که برپیچد بگلبن
بپیچم من بدان سیمین صنوبر.
|| برش شاخ درخت . درو علفهای باغ . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- خو کردن درخت ؛ بریدن شاخ درخت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش .
دردداروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند.