خندان
لغتنامه دهخدا
خندان . [ خ َ ] (نف ، ق ) متبسم . خنده کننده . (ناظم الاطباء). مقابل گریان :
بمزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری بیاد.
چنین گفت آن کس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود.
یکروز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از سر زندان .
بسا که خندان کرده ست چرخ گریان را
بسا که گریان کرده ست نیز خندان را.
تو گریانی جهان خندان موافق کی شود با تو
جهان بر تو همی خندد چرایی تو برو گریان .
اقوال پسندیده مدروس گشته ... و عالم غدار... محصول این ابواب تازه روی و خندان . (کلیله و دمنه ).
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار.
ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی .
کسی کز خیل اعدای تو شد بر روزگار او
قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید.
چو بی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان .
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی .
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان بمن .
خلق از پی ما دوان و خندان .
|| خوشحال . خوش . شادان : و از عجائب تبت آن است که هر که اندر تبت شود خندان و شادان دل شود بی سببی . (حدود العالم ).
همه نیکوئیها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود.
بر او گرامی تر از جان بدی
بدیدار او شاد و خندان بدی .
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید.
کرا پشت گرمی ز یزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود.
خاقانیا تو خوش خور آسیب دهر دون
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم .
سلام کردم و با من بروی خندان گفت .
|| مستهزی ٔ. طعنه زننده . مسخره کننده :
همان رشک شمشیر نادان بود
همیشه بر او بخت خندان بود.
|| طری . تازه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
به نو بهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان .
|| شکفته . دهان شکفته . مقابل دهان کور. (یادداشت بخط مؤلف ). هر چیز لب واشده .مانند غنچه و پسته . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) :
سرو را ماند آورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست .
گر چو نرگس یرقان دارم باز
گل خندان شوم انشاءالله .
در شکر ریزند اشک خون که گردون را بصبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده اند.
اگر پسته ٔ سبز خندان ندیدی
بسوی فلک بین کز آنسان نماید.
یارب آن نوگل خندان که سپردی بمنش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش .
- پسته ٔ خندان ؛ پسته ٔ دهان کافته .مقابل پسته ٔ دهان بسته . (یادداشت بخط مؤلف ) :
گرچه کشف چو پسته بود سبز وگوژپشت
حاشا که مثل پسته ٔ خندان شناسمش .
رنگ بسبزی زند چهره ٔ او را مگر
سوی برون داد رنگ پسته ٔ خندان او.
- || کنایه از لب است :
بگشا پسته ٔ خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز بشک .
- نار خندان ؛ انار شکافته دهن :
عرصه و دیوار و سنگ و کوه یافت
پیش او چون نار خندان می شکافت .
گر اناری می خری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه ٔ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت چون مردان کند .
گل و شبنم بچشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده ست بر آن روی خندانش .
بمزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری بیاد.
چنین گفت آن کس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود.
یکروز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از سر زندان .
بسا که خندان کرده ست چرخ گریان را
بسا که گریان کرده ست نیز خندان را.
تو گریانی جهان خندان موافق کی شود با تو
جهان بر تو همی خندد چرایی تو برو گریان .
اقوال پسندیده مدروس گشته ... و عالم غدار... محصول این ابواب تازه روی و خندان . (کلیله و دمنه ).
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار.
ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی .
کسی کز خیل اعدای تو شد بر روزگار او
قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید.
چو بی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان .
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی .
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان بمن .
خلق از پی ما دوان و خندان .
|| خوشحال . خوش . شادان : و از عجائب تبت آن است که هر که اندر تبت شود خندان و شادان دل شود بی سببی . (حدود العالم ).
همه نیکوئیها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود.
بر او گرامی تر از جان بدی
بدیدار او شاد و خندان بدی .
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید.
کرا پشت گرمی ز یزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود.
خاقانیا تو خوش خور آسیب دهر دون
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم .
سلام کردم و با من بروی خندان گفت .
|| مستهزی ٔ. طعنه زننده . مسخره کننده :
همان رشک شمشیر نادان بود
همیشه بر او بخت خندان بود.
|| طری . تازه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
به نو بهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان .
|| شکفته . دهان شکفته . مقابل دهان کور. (یادداشت بخط مؤلف ). هر چیز لب واشده .مانند غنچه و پسته . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) :
سرو را ماند آورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست .
گر چو نرگس یرقان دارم باز
گل خندان شوم انشاءالله .
در شکر ریزند اشک خون که گردون را بصبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده اند.
اگر پسته ٔ سبز خندان ندیدی
بسوی فلک بین کز آنسان نماید.
یارب آن نوگل خندان که سپردی بمنش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش .
- پسته ٔ خندان ؛ پسته ٔ دهان کافته .مقابل پسته ٔ دهان بسته . (یادداشت بخط مؤلف ) :
گرچه کشف چو پسته بود سبز وگوژپشت
حاشا که مثل پسته ٔ خندان شناسمش .
رنگ بسبزی زند چهره ٔ او را مگر
سوی برون داد رنگ پسته ٔ خندان او.
- || کنایه از لب است :
بگشا پسته ٔ خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز بشک .
- نار خندان ؛ انار شکافته دهن :
عرصه و دیوار و سنگ و کوه یافت
پیش او چون نار خندان می شکافت .
گر اناری می خری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه ٔ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت چون مردان کند .
گل و شبنم بچشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده ست بر آن روی خندانش .