خمیر
لغتنامه دهخدا
خمیر. [ خ َ ] (ع اِ) آرد آمیخته شده با آب و برآمده و ترش شده جهت ساختن نان . (ناظم الاطباء).عجین . آرد سرشته . (یادداشت بخط مؤلف ) :
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچون سپوس تر نه خمیری و نه فطیر.
کس نکرده ست جز بمایه ٔ خمیر.
- خبز خمیر ؛ نان شبینه . نان بائت . (از ناظم الاطباء).
- مایه ٔخمیر ؛ خمیر ترش که بوسیله ٔ آن خمیر نان را درست می کنند. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خمیرمایه شود.
- نان خمیر ؛ نانی که خوب پخته نشده است . (یادداشت بخط مؤلف ).
- امثال :
ما را نه ازین خمیر و نه از آن فطیر . (جامعالتمثیل ).
|| مایه . ترشه . (یادداشت بخط مؤلف ). هر چیزی که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی وخصوصاً قطعه ای از خمیر ترش که آن را داخل در خمیر نان کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز می گویند. (ناظم الاطباء). خمیرمایه . || اصل هر چیزی که آن چیز از آن شکل می گیرد چون خمیر انسان و آن را خمیره نیز گویند :
ای خمیرت کرد در چل صبح تأیید خدای
چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر.
|| هر چیز که نرم شود در آن حالت نرمی خمیر آن شی ٔ گویند و در آن حالت می تواند شکل بگیردچون آهن و امثال آن که برابر حرارت گرم کنند و آن را نرم گردانند تا بتوانند از آن اشیاء آهنی سازند :
یکی سرو بودی چو آهن قوی
ترا سرو چنبر شد آهن خمیر.
بر هر که تیر راست کند بخت بد
بر سینه چون خمیر شود جوشنش .
- خمیرکردن ؛ نرم کردن . بشکل خمیر درآوردن :
گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
وآن نسترن چو مشک فروش معاینه ست
در کاسه ٔ بلور کند عنبرین خمیر.
بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر.
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچون سپوس تر نه خمیری و نه فطیر.
کس نکرده ست جز بمایه ٔ خمیر.
- خبز خمیر ؛ نان شبینه . نان بائت . (از ناظم الاطباء).
- مایه ٔخمیر ؛ خمیر ترش که بوسیله ٔ آن خمیر نان را درست می کنند. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خمیرمایه شود.
- نان خمیر ؛ نانی که خوب پخته نشده است . (یادداشت بخط مؤلف ).
- امثال :
ما را نه ازین خمیر و نه از آن فطیر . (جامعالتمثیل ).
|| مایه . ترشه . (یادداشت بخط مؤلف ). هر چیزی که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی وخصوصاً قطعه ای از خمیر ترش که آن را داخل در خمیر نان کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز می گویند. (ناظم الاطباء). خمیرمایه . || اصل هر چیزی که آن چیز از آن شکل می گیرد چون خمیر انسان و آن را خمیره نیز گویند :
ای خمیرت کرد در چل صبح تأیید خدای
چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر.
|| هر چیز که نرم شود در آن حالت نرمی خمیر آن شی ٔ گویند و در آن حالت می تواند شکل بگیردچون آهن و امثال آن که برابر حرارت گرم کنند و آن را نرم گردانند تا بتوانند از آن اشیاء آهنی سازند :
یکی سرو بودی چو آهن قوی
ترا سرو چنبر شد آهن خمیر.
بر هر که تیر راست کند بخت بد
بر سینه چون خمیر شود جوشنش .
- خمیرکردن ؛ نرم کردن . بشکل خمیر درآوردن :
گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
وآن نسترن چو مشک فروش معاینه ست
در کاسه ٔ بلور کند عنبرین خمیر.
بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر.