خموش
لغتنامه دهخدا
خموش . [ خ َ ] (ص ) ساکت . خاموش .خمش . بیصدا. بیزبان . (از ناظم الاطباء) :
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش .
لیکن ارزد بسمع مستمعان
با زبانی چنین خموش منم .
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش .
- خموش نشستن ؛ ساکت نشستن . بیصدا نشستن :
در گریبان کش سر و بنشین خموش
چون بسی تردامنی داری هنوز.
یا سخن آرای چو مردم بهوش
یا بنشین همچو بهائم خموش .
|| ستور رام . || چراغ فرومرده . (ناظم الاطباء).
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش .
لیکن ارزد بسمع مستمعان
با زبانی چنین خموش منم .
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش .
- خموش نشستن ؛ ساکت نشستن . بیصدا نشستن :
در گریبان کش سر و بنشین خموش
چون بسی تردامنی داری هنوز.
یا سخن آرای چو مردم بهوش
یا بنشین همچو بهائم خموش .
|| ستور رام . || چراغ فرومرده . (ناظم الاطباء).