خماندن
لغتنامه دهخدا
خماندن . [ خ َ دَ ] (مص ) خمانیدن . رجوع به خمانیدن شود :
بدان سان که بوده نمانده همی
برو گردکان می خماند همی .
بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی .
بدان سان که بوده نمانده همی
برو گردکان می خماند همی .
بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی .