خم
لغتنامه دهخدا
خم . [ خ َ ] (اِ)پیچ . تاب . جعد. گره . عقد. (ناظم الاطباء). چفتگی و پیچ تا حلقه ٔ زلف و مو. (یادداشت مؤلف ) :
بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین .
ز بس پیچ و چین است و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود گاه چنبر.
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم .
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم .
امروز دو هفته ست که روی تو ندیدم
وآن ماه دو زلف از خم موی تو ندیدم .
ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت بکرشمه چشم بندی .
دام دل صاحبنظر است آن خم گیسوت
وآن خال بناگوش مگر دانه و دامست .
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد.
عجبتر آنکه تو مجموع اگر قیاس کنی
بزیر هر خم مویت دلی پراکنده ست .
گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست
در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم .
بار دل مجنون و خم طره ٔ لیلی
رخساره ٔ محمود و کف پای ایاز است .
- به خم ؛ مجعد. با پیچ و شکن . (یادداشت مؤلف ).
- خم اندر خم ؛ پیچ در پیچ . حلقه های مجعد. (یادداشت مؤلف ).
|| شکن . پیچ . ماز. (یادداشت بخط مؤلف ):
نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف
نه بپشتش در پیچ ونه بپهلو در ماز.
|| تا. دولا. دوتا :
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عنداﷲ مقصدهای ماست .
|| پیچ در بیابان یا در رهگذر :
خمی ز گردش دریا براه پیش آمد
گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر.
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم .
- خم کوچه ؛ پیچ کوچه . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خم وادی ؛ پیچ آن . (یادداشت مؤلف ).
|| چین که بر ابرو افتد. (یادداشت مؤلف ) :
بی آنکه در ابروش گره بینی یا خم .
حاسدم گوید ببدی دوستانم را زمن
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین .
- پرخم ؛ پر چین . پر شکنج :
قد عدوش بسان کمان شود پرخم
چو او ز خم کمان بر عدو گشاید کین .
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است .
- پر ز خم ؛ پرچین از عصبانیت . پرچروک از کینه . اخم آلود :
دل رای از آن سو بدان شد دژم
روان پر ز غم شد برو پر ز خم .
شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم .
- خم ابرو ؛ قوس حاجب . (منتهی الارب ):
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ابرو خم .
خم ابروم اگر زه بر کمان بست
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست .
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جزخم ابروی دوست .
به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
مه نو هر که ببیند به همه کس بنماید.
در گوشه ٔ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم .
حافظ ار در گوشه ٔ محراب می نالد رواست
ای ملامت گو خدا را آن خم ابروببین .
- خم به ابرو آوردن ؛ اظهار ملامت (از روی عصبانیت یا کینه ) کردن :
ازآنجای برخاست بهمن دژم
به ابرو برآورده از کینه خم .
پس آنگه به خشم و به روی دژم
به ابرو ز خشم اندر آورده خم .
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده ٔ جام جم .
- خم به ابرو افتادن ؛ اظهار ملالت نمودن :
اگر فکرتم درربودی دمی
فتادی در ابروی عیشم خمی .
- خم به ابرو نیاوردن ؛ هیچ نوع اظهار کراهت و ملامت و تعب و رنجگی ننمودن .(یادداشت مؤلف ).
|| فرار. گریز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) :
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاجورد.
|| خانه ٔ تابستانی . تابخانه . غرد. بادغرد. زیر زمین . (یادداشت بخط مؤلف ):
سپه پهلوان بود با شاه جم
به خم اندرون شاد و خرم بهم .
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم .
|| حلقه ای که از میان آن رسن را بیرون کنند تا کمند سخت و مستحکم شود. || آن قسمت از کمندکه به گردن پیچیده شود. (ناظم الاطباء) :
بیفکند رستم کمند دراز
بخم اندر آمد سر سرفراز.
|| پیچ و نورد و شکنی که به کمند می دهند تا آن را جمع کنند. (یادداشت بخط مؤلف ) :
همی راند پرخاشجوی و دژم
کمندی به بازو درون شست خم .
فرستاده ای چون هژبر دژم
کمندی بفتراک بر شست خم .
کمند از رهی بستد و داد خم
بیفکند خوار و نزد هیچ دم .
فکندیش در خلق چون خم شست
به یک ره رها کردی آنگه ز دست .
- خم خام ؛ پیچ کمند. حلقاتی که به کمند می دهند تا جمع شود :
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوهه ٔ زین فکند.
نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام .
بقلب اندرون پور دستان سام
ابرکوهه ٔ زین درون خم خام .
گه این جست کین و گه آن گفت نام
گه این تیغ بر کف گه آن خم خام .
دیو بندد بخم خام کمند
کوه ساید بزیر سم سمند.
- خم کمند ؛ پیچ و تابی که به کمند می دهند تا جمع شود :
به خم کمندش بیاویختی
ز دور از برش خاک برریختی .
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم بخم کمند.
همه شهریاران که بستم به بند
ز پیلان گرفتم بخم کمند.
دو دست و دو پایش بخم کمند
فروبست و دندانش از بن بکند.
میان بهو تا بخم کمند
نیارم نه پیچم عنان سمند.
دلاور درآمد چو دستان گرد
بخم کمندش درآورد برد.
بکارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.
|| انحناء. گوژی . حدبه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم .
و اندر آن لختگی خم است . (التفهیم ). و هر سه ستاره بر خم نهاده . (التفهیم ).
از خم چو کمان باد مر اعداء ترا پشت
کز راستی احباب ترا کار چو تیر است .
حلقه تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بی خم نخواهی یافتن .
در خم آن حلقه ٔ دل مشتری
تنگ تر از حلقه ٔ انگشتری .
در خم آن حلقه که چستش کند
جان شکند باز درستش کند.
- بخم ؛ خمیده . انحنأیافته :
چو سروی دلارای گردد بخم
خروشان شود نرگسان دژم .
گر ایدون که پشت من آرد بخم
شما دیر مانید خوار و دژم .
چون بزاد آن بچگان را سر او گشت بخم .
مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
برگ بنفشه بخم چو پشت بخم کرد
نرگس چون عشر در میان مجلد.
بلبلی کرد نتابد بدل مرده دلان
آن که آن زلف بخم غالیه سای تو کند.
کودک است اوز چه معنی را پشتش بخم است
رودگانیش چرا نیز برون شکم است .
پشت عمرش بخم شد و هرگز
گردن نخوتش نگشت بخم .
- خم آمدن ؛ به انحناء درآمدن . گوژ شدن :
برگرفتی بقوت بازو
که در انگشت تو نیاید خم .
- خم آوردن ؛ گوژ کردن . انحناء دادن :
چو بشنید بهرام بر پای خاست
بمردی خم آورد بالای راست .
خم آرد ز بالای او سرو بن
درفشان کند چون سراید سخن .
ز پیری خم آورد بالای راست
هم از نرگسان روشنایی بکاست .
- خم افتادن ؛ انحناء افتادن . انحناء یافتن :
وز بار برگرفتن و با باز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم .
- خم پذیر ؛ انحنأپذیر :
کمان تا فزونتر شود خم پذیر.
- خم پشت ؛انحناء پشت . گوژی پشت . (یادداشت مؤلف ) :
از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلک سان چکنم .
- خم چرخ ؛ انحناء فلک :
خم چرخ گردنده را بنگرد.
- || خم کمانی :
ستون کرد چپ را خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست .
- خم چوگان ؛ انحناء چوگان . (یادداشت مؤلف ) :
دف را خم چوگان شد با صورت ایوان شد.
جز تو فلک را خم چوگان که داد.
خط فلک خطه ٔ میدان تست
گوی زمین در خم چوگان تست .
دل نمانده ست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست .
پستان یار در خم چوگان تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس .
آنکه دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست .
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گوئی کافتاد بمیدانت .
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل بدست تو گوئی است در خم چوگان .
شدم فسانه بسرگشتگی و ابروی دوست
کشیددر خم چوگان خویش چون گویم .
اگرنه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگویم و سر خود چکار بازآید.
- خم دادن ؛ انحناء دادن . گوژی دادن . خم کردن :
که پشت زمین را همی داد خم
ز پیلان و از گنجهای درم .
گرفت آفرین پشت را داد خم
ز شادی بچشم اندر آورد نم .
- خم داشتن ؛ انحناء داشتن . گوژی داشتن :
به پیش کس از بهر یک خنده ٔ خوش
قد خویش چون ماه تو خم ندارم .
- خم زین ؛ انحناءپشت زین . (یادداشت بخط مؤلف ) :
عالمی در صدر مسند لشکری در خم زین
آسمانی در قبا و آفتابی در کلا.
- خم شدن ؛ گوژ شدن :
تا خم شده ای بار گذارند به پشتت .
- خم کمان ؛ کژی کمان :
هیون را سوی جفت دیگربتاخت
بخم کمان مهره در مهره باخت .
- خم گرفتن ؛ انحناء پذیرفتن :
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر.
ز بر خمّد درخت آری ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست بی بر چون گرفتی خم .
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین .
|| فنی از فنون کشتی . (یادداشت مؤلف ).
|| خرپشته .طاق . سقف . (یادداشت بخط مؤلف ) :
در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مداین مر ترا ایوان خم سازد.
هم از خم آن طاقها سرنگون
نگارنده از گوهر گونه گون .
چو دیوارها تمام برآورد [استاد که عمارت ایوان مدائن کرد ] و بجای خم رسانیداندازه ٔ ارتفاع آن با ابریشم بگرفت . (نزهتنامه ٔ علائی ).
- خم ایوان ؛ طاق ایوان . سقف ایوان :
بدانست کاریگر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیردبدان خم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب .
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او
لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند.
- خم طاق ؛ خرپشته ٔ طاق :
خم طاق هریک چو پر تذرو.
همه خم طاق از گهر پرنگار
در او بسته قندیل زرین هزار.
|| خانه ٔ زمستانی . || صف . قطار. (ناظم الاطباء). || (اِمص ) اعوجاج . کژی . کجی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
درختی که خردک بود باغبان
بگرداند او راچو خواهد چنان
چو گردد کلان بازنتواندش
که از کژی و خم بگرداندش .
رویت براه شکنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم .
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود.
|| (ص ) کج . ضد راست . ناراست . (یادداشت بخط مؤلف ) :
مرد کاندر عاقبت بینی خم است
او ز اهل عافیت چون زن کم است .
|| منحنی . گوژ. (یادداشت مؤلف ) :
شدش چین ز مهر وشدش خم ز پشت
بر او نرم شد روزگار درشت .
شاخ را بنگر چو پشت دال خم
برگ را بنگر چوروی ممتحن .
گر چه بجفا پشت مرا دادی خم
من مهر تو از دلم نگردانم کم .
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست .
محبوب منی بدیده ٔ راست
ای سرو روان به ابروی خم .
- امثال :
شترسواری و خم خم ؛ شترسواری دولادولا برنمی دارد.
|| خطی که نه راست و نه منکسر است . خطی که اگر خط راست آن را در یک نقطه ببرد احتمالاً در یک نقطه یا چند نقطه ٔ دیگر آن را خواهد برید.
- خط خم ؛ خطی که نه راست و نه منکسر است .
بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین .
ز بس پیچ و چین است و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود گاه چنبر.
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم .
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم .
امروز دو هفته ست که روی تو ندیدم
وآن ماه دو زلف از خم موی تو ندیدم .
ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت بکرشمه چشم بندی .
دام دل صاحبنظر است آن خم گیسوت
وآن خال بناگوش مگر دانه و دامست .
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد.
عجبتر آنکه تو مجموع اگر قیاس کنی
بزیر هر خم مویت دلی پراکنده ست .
گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست
در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم .
بار دل مجنون و خم طره ٔ لیلی
رخساره ٔ محمود و کف پای ایاز است .
- به خم ؛ مجعد. با پیچ و شکن . (یادداشت مؤلف ).
- خم اندر خم ؛ پیچ در پیچ . حلقه های مجعد. (یادداشت مؤلف ).
|| شکن . پیچ . ماز. (یادداشت بخط مؤلف ):
نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف
نه بپشتش در پیچ ونه بپهلو در ماز.
|| تا. دولا. دوتا :
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عنداﷲ مقصدهای ماست .
|| پیچ در بیابان یا در رهگذر :
خمی ز گردش دریا براه پیش آمد
گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر.
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم .
- خم کوچه ؛ پیچ کوچه . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خم وادی ؛ پیچ آن . (یادداشت مؤلف ).
|| چین که بر ابرو افتد. (یادداشت مؤلف ) :
بی آنکه در ابروش گره بینی یا خم .
حاسدم گوید ببدی دوستانم را زمن
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین .
- پرخم ؛ پر چین . پر شکنج :
قد عدوش بسان کمان شود پرخم
چو او ز خم کمان بر عدو گشاید کین .
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است .
- پر ز خم ؛ پرچین از عصبانیت . پرچروک از کینه . اخم آلود :
دل رای از آن سو بدان شد دژم
روان پر ز غم شد برو پر ز خم .
شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم .
- خم ابرو ؛ قوس حاجب . (منتهی الارب ):
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ابرو خم .
خم ابروم اگر زه بر کمان بست
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست .
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جزخم ابروی دوست .
به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
مه نو هر که ببیند به همه کس بنماید.
در گوشه ٔ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم .
حافظ ار در گوشه ٔ محراب می نالد رواست
ای ملامت گو خدا را آن خم ابروببین .
- خم به ابرو آوردن ؛ اظهار ملامت (از روی عصبانیت یا کینه ) کردن :
ازآنجای برخاست بهمن دژم
به ابرو برآورده از کینه خم .
پس آنگه به خشم و به روی دژم
به ابرو ز خشم اندر آورده خم .
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده ٔ جام جم .
- خم به ابرو افتادن ؛ اظهار ملالت نمودن :
اگر فکرتم درربودی دمی
فتادی در ابروی عیشم خمی .
- خم به ابرو نیاوردن ؛ هیچ نوع اظهار کراهت و ملامت و تعب و رنجگی ننمودن .(یادداشت مؤلف ).
|| فرار. گریز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) :
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاجورد.
|| خانه ٔ تابستانی . تابخانه . غرد. بادغرد. زیر زمین . (یادداشت بخط مؤلف ):
سپه پهلوان بود با شاه جم
به خم اندرون شاد و خرم بهم .
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم .
|| حلقه ای که از میان آن رسن را بیرون کنند تا کمند سخت و مستحکم شود. || آن قسمت از کمندکه به گردن پیچیده شود. (ناظم الاطباء) :
بیفکند رستم کمند دراز
بخم اندر آمد سر سرفراز.
|| پیچ و نورد و شکنی که به کمند می دهند تا آن را جمع کنند. (یادداشت بخط مؤلف ) :
همی راند پرخاشجوی و دژم
کمندی به بازو درون شست خم .
فرستاده ای چون هژبر دژم
کمندی بفتراک بر شست خم .
کمند از رهی بستد و داد خم
بیفکند خوار و نزد هیچ دم .
فکندیش در خلق چون خم شست
به یک ره رها کردی آنگه ز دست .
- خم خام ؛ پیچ کمند. حلقاتی که به کمند می دهند تا جمع شود :
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوهه ٔ زین فکند.
نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام .
بقلب اندرون پور دستان سام
ابرکوهه ٔ زین درون خم خام .
گه این جست کین و گه آن گفت نام
گه این تیغ بر کف گه آن خم خام .
دیو بندد بخم خام کمند
کوه ساید بزیر سم سمند.
- خم کمند ؛ پیچ و تابی که به کمند می دهند تا جمع شود :
به خم کمندش بیاویختی
ز دور از برش خاک برریختی .
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم بخم کمند.
همه شهریاران که بستم به بند
ز پیلان گرفتم بخم کمند.
دو دست و دو پایش بخم کمند
فروبست و دندانش از بن بکند.
میان بهو تا بخم کمند
نیارم نه پیچم عنان سمند.
دلاور درآمد چو دستان گرد
بخم کمندش درآورد برد.
بکارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.
|| انحناء. گوژی . حدبه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم .
و اندر آن لختگی خم است . (التفهیم ). و هر سه ستاره بر خم نهاده . (التفهیم ).
از خم چو کمان باد مر اعداء ترا پشت
کز راستی احباب ترا کار چو تیر است .
حلقه تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بی خم نخواهی یافتن .
در خم آن حلقه ٔ دل مشتری
تنگ تر از حلقه ٔ انگشتری .
در خم آن حلقه که چستش کند
جان شکند باز درستش کند.
- بخم ؛ خمیده . انحنأیافته :
چو سروی دلارای گردد بخم
خروشان شود نرگسان دژم .
گر ایدون که پشت من آرد بخم
شما دیر مانید خوار و دژم .
چون بزاد آن بچگان را سر او گشت بخم .
مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
برگ بنفشه بخم چو پشت بخم کرد
نرگس چون عشر در میان مجلد.
بلبلی کرد نتابد بدل مرده دلان
آن که آن زلف بخم غالیه سای تو کند.
کودک است اوز چه معنی را پشتش بخم است
رودگانیش چرا نیز برون شکم است .
پشت عمرش بخم شد و هرگز
گردن نخوتش نگشت بخم .
- خم آمدن ؛ به انحناء درآمدن . گوژ شدن :
برگرفتی بقوت بازو
که در انگشت تو نیاید خم .
- خم آوردن ؛ گوژ کردن . انحناء دادن :
چو بشنید بهرام بر پای خاست
بمردی خم آورد بالای راست .
خم آرد ز بالای او سرو بن
درفشان کند چون سراید سخن .
ز پیری خم آورد بالای راست
هم از نرگسان روشنایی بکاست .
- خم افتادن ؛ انحناء افتادن . انحناء یافتن :
وز بار برگرفتن و با باز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم .
- خم پذیر ؛ انحنأپذیر :
کمان تا فزونتر شود خم پذیر.
- خم پشت ؛انحناء پشت . گوژی پشت . (یادداشت مؤلف ) :
از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلک سان چکنم .
- خم چرخ ؛ انحناء فلک :
خم چرخ گردنده را بنگرد.
- || خم کمانی :
ستون کرد چپ را خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست .
- خم چوگان ؛ انحناء چوگان . (یادداشت مؤلف ) :
دف را خم چوگان شد با صورت ایوان شد.
جز تو فلک را خم چوگان که داد.
خط فلک خطه ٔ میدان تست
گوی زمین در خم چوگان تست .
دل نمانده ست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست .
پستان یار در خم چوگان تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس .
آنکه دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست .
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گوئی کافتاد بمیدانت .
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل بدست تو گوئی است در خم چوگان .
شدم فسانه بسرگشتگی و ابروی دوست
کشیددر خم چوگان خویش چون گویم .
اگرنه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگویم و سر خود چکار بازآید.
- خم دادن ؛ انحناء دادن . گوژی دادن . خم کردن :
که پشت زمین را همی داد خم
ز پیلان و از گنجهای درم .
گرفت آفرین پشت را داد خم
ز شادی بچشم اندر آورد نم .
- خم داشتن ؛ انحناء داشتن . گوژی داشتن :
به پیش کس از بهر یک خنده ٔ خوش
قد خویش چون ماه تو خم ندارم .
- خم زین ؛ انحناءپشت زین . (یادداشت بخط مؤلف ) :
عالمی در صدر مسند لشکری در خم زین
آسمانی در قبا و آفتابی در کلا.
- خم شدن ؛ گوژ شدن :
تا خم شده ای بار گذارند به پشتت .
- خم کمان ؛ کژی کمان :
هیون را سوی جفت دیگربتاخت
بخم کمان مهره در مهره باخت .
- خم گرفتن ؛ انحناء پذیرفتن :
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر.
ز بر خمّد درخت آری ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست بی بر چون گرفتی خم .
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین .
|| فنی از فنون کشتی . (یادداشت مؤلف ).
|| خرپشته .طاق . سقف . (یادداشت بخط مؤلف ) :
در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مداین مر ترا ایوان خم سازد.
هم از خم آن طاقها سرنگون
نگارنده از گوهر گونه گون .
چو دیوارها تمام برآورد [استاد که عمارت ایوان مدائن کرد ] و بجای خم رسانیداندازه ٔ ارتفاع آن با ابریشم بگرفت . (نزهتنامه ٔ علائی ).
- خم ایوان ؛ طاق ایوان . سقف ایوان :
بدانست کاریگر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیردبدان خم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب .
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او
لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند.
- خم طاق ؛ خرپشته ٔ طاق :
خم طاق هریک چو پر تذرو.
همه خم طاق از گهر پرنگار
در او بسته قندیل زرین هزار.
|| خانه ٔ زمستانی . || صف . قطار. (ناظم الاطباء). || (اِمص ) اعوجاج . کژی . کجی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
درختی که خردک بود باغبان
بگرداند او راچو خواهد چنان
چو گردد کلان بازنتواندش
که از کژی و خم بگرداندش .
رویت براه شکنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم .
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود.
|| (ص ) کج . ضد راست . ناراست . (یادداشت بخط مؤلف ) :
مرد کاندر عاقبت بینی خم است
او ز اهل عافیت چون زن کم است .
|| منحنی . گوژ. (یادداشت مؤلف ) :
شدش چین ز مهر وشدش خم ز پشت
بر او نرم شد روزگار درشت .
شاخ را بنگر چو پشت دال خم
برگ را بنگر چوروی ممتحن .
گر چه بجفا پشت مرا دادی خم
من مهر تو از دلم نگردانم کم .
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست .
محبوب منی بدیده ٔ راست
ای سرو روان به ابروی خم .
- امثال :
شترسواری و خم خم ؛ شترسواری دولادولا برنمی دارد.
|| خطی که نه راست و نه منکسر است . خطی که اگر خط راست آن را در یک نقطه ببرد احتمالاً در یک نقطه یا چند نقطه ٔ دیگر آن را خواهد برید.
- خط خم ؛ خطی که نه راست و نه منکسر است .