خلنده
لغتنامه دهخدا
خلنده . [ خ َ ل َ دَ / دِ ] (نف ) در اندرون شونده . مجروح کننده . (از برهان قاطع) (از صحاح الفرس ). سوراخ کننده :
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده .
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیده ٔ بدخواه را خلنده چو خاری .
همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
خلنده تر ز جاهل بر نروید.
هرچند خلنده ست چو همسایه ٔ خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.
|| تیرکشنده . زخمی که تیر می کشد. (از یادداشت بخط مؤلف ) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علامتهای آن [ علامتهای تفرق الاتصال ] درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || نافذ. (ناظم الاطباء).
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده .
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیده ٔ بدخواه را خلنده چو خاری .
همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
خلنده تر ز جاهل بر نروید.
هرچند خلنده ست چو همسایه ٔ خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.
|| تیرکشنده . زخمی که تیر می کشد. (از یادداشت بخط مؤلف ) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علامتهای آن [ علامتهای تفرق الاتصال ] درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || نافذ. (ناظم الاطباء).