خلقان
لغتنامه دهخدا
خلقان . [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خَلَق ، کهنه و فرسوده . در نظم و نثر فارسی بصورت مفرد بکار رفته است :
کهن کند بزمانی همان کجا نو بود
و نو کند بزمانی همان که خلقان بود.
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه ٔ خلقان .
در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن . (تاریخ بیهقی ).
آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی ، دوم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ).
چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا
بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها.
چه طمع داری در حله ٔ صدرنگ بهشت
چون بدرویش یکی خرقه ٔ خلقان ندهی .
در هنر حله ای نپوشد خلق
که بر خلق او نه خلقانست .
در زاویه برنج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم .
جامه ٔ دشمنانش خلقان باد.
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی .
گفت این جامه سخت خلقانست
گفت هست آن من چنین ز آنست .
آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح
چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم .
ببازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهائی نبینم .
نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت
واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم .
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری .
وز آن پس که خلقان او تازه کرد.
خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامه ٔ خلقان خود از آن عزیزتر است . (گلستان سعدی ).
قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید
که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان .
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
رجوع به خلق شود.
کهن کند بزمانی همان کجا نو بود
و نو کند بزمانی همان که خلقان بود.
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه ٔ خلقان .
در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن . (تاریخ بیهقی ).
آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی ، دوم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ).
چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا
بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها.
چه طمع داری در حله ٔ صدرنگ بهشت
چون بدرویش یکی خرقه ٔ خلقان ندهی .
در هنر حله ای نپوشد خلق
که بر خلق او نه خلقانست .
در زاویه برنج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم .
جامه ٔ دشمنانش خلقان باد.
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی .
گفت این جامه سخت خلقانست
گفت هست آن من چنین ز آنست .
آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح
چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم .
ببازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهائی نبینم .
نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت
واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم .
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری .
وز آن پس که خلقان او تازه کرد.
خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامه ٔ خلقان خود از آن عزیزتر است . (گلستان سعدی ).
قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید
که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان .
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
رجوع به خلق شود.