خلاندن
لغتنامه دهخدا
خلاندن . [ خ َ دَ ] (مص ) درج کردن . نشاندن . داخل کردن . در میان نهادن . بزور داخل کردن . خرد کردن . خلانیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
هر خسته ای که راست شود جز بدین مبند
هر بسته ای که کژ شودت جز بدان مخل .
همی در خلاندی بپهلوی من .
|| محکم کردن . خلانیدن . || نصب کردن . خلانیدن . || رهانیدن . خلانیدن . (از ناظم الاطباء).
هر خسته ای که راست شود جز بدین مبند
هر بسته ای که کژ شودت جز بدان مخل .
همی در خلاندی بپهلوی من .
|| محکم کردن . خلانیدن . || نصب کردن . خلانیدن . || رهانیدن . خلانیدن . (از ناظم الاطباء).