خطر
لغتنامه دهخدا
خطر. [ خ َ طَ ] (ع مص ) بلندقدر و بلندمرتبه گردیدن . (منتهی الارب ). خُطور. || (اِ) وسمه . رنگ . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). کتم (بحر الجواهر): عرب وسمه را خطر گوید و لیث گوید آن نباتیست که برگ او را در خضاب سیاه بکار برند. (از ترجمه ٔ صیدنه ). || هم قدر. هم منزلت . (از منتهی الارب ). یقال : هذا خطر لهذا؛ ای هذا مثله فی القدر و العلو. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || آنچه در میان گذارند چون بر چیزی گرو بندند. ج ، اخطار، خطار. جج ، خُطُر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). مال رهان . مال قمار. (یادداشت بخط مؤلف ): اجروا اسفاحا؛ ای لغیر خطر. (منتهی الارب ذیل اسفاح ). || غَرَر. (منتهی الارب ) (یادداشت بخط مؤلف ). || (اِمص ) دلیری . || لغزش . خطا. (یادداشت بخط مؤلف ) :
در کشاکشهای تکلیف و خطر
بهر اﷲ هل مراد و درگذر.
سروران را بی سبب می کرد حبس
گردنان را بی خطر سر می برید.
|| ارزش . قیمت . بهاء. وقر. اعتبار. سنگ :
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال .
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
بوسه ای زآن لب شیرین بدلی یافته ام
هر کجا بوی تو آید دل و جان را چه خطر.
بفزوده ست بر من خطر و قیمت سیم
تا بناگوش ترا دیده ام ای دریتیم .
چون عطا بخشد اقرار کنی
که جهان را بر او نیست خطر.
چون قدح برگرفت و ساغر خواست
این جهان را بچشم او چه خطر.
عرض او سخت عزیز است و بود عرض عزیز
آنکسی را که ندارد بر او مال خطر.
اکنون بر ده هزار درم راست شد که این جمله بفرستید و این را خطری نیست . (تاریخ سیستان ).
مغیلانست جاهل پیشم و من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر خار مغیلانش .
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهره ٔ خودیافتی از دانش مضمر.
خر نداند خطر سنبل و ریحان زنهار
که مر این خر رمه را سنبل و ریحان ندهی .
چو کبک دری باز مرغست لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را.
هر چیز را بها و خطر سوی مردمست
دنیا و سیم و زر بدو پربها شده ست .
مردم خطر عافیت چه داند
تابند بلا را نیازماید.
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر.
و یک حاجت باقیست که در جنب عواطف ملوکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه ).
در چشم همت تو کز او دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.
دیده ٔمجنون اگر بودی ترا
هر دو عالم بی خطر بودی ترا.
|| اندازه . مقدار :
چشمه ها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر.
|| قدر. شرف . عظمت . بزرگی . اهمیت . مکانت :
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان بیم است و خطر.
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر.
بنای ملک بتیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه و خطر.
وزیر گفت : گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند بدم ایشان رود. (تاریخ بیهقی ). بوالحسن عبدالجلیل را آن خطر نباید نهاد و از او شکایتی باید کرد که سزای خویش دید. (تاریخ بیهقی ).
خطر خویش بدان و به امانت کوش
تو که بر سر جهانداور مأمونی .
کنون میر پیشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پیش میر.
لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر.
تن بجان یابد خطر زیراکه تن زنده بدوست
جان بدانش زنده ماند وآن ازو یابد خطر.
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم ببار است سوی دهقان .
چون هست سوی فتح ز گردون نظر سعد
پیوسته سوی تیغ تو باشد خطر فتح .
گر خطر بایدت خطر کن جان
ورنه ایمن بزی خطیر مباش .
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
وندر حجر نباشد یاقوت را بها.
از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان .
سفر ار چند پر خطر باشد
خطر مرد در سفر باشد.
و سورة الفاتحه با بزرگی خطر آن دلیل است بر موافقت اهل سنت و تکذیب اهل قدر و تعطیل . (کتاب النقض ).
چو باد از در هر کس نخوانده در نشوم
چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم .
دوشم لقبی دادی کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی .
زین خطر کو خاک را داده ست خاک ازکبریا
بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان .
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شأنت آیات ظفر از فضل دادار آمده .
|| کار بزرگ پرآفت و دشوار. خطب : حیلت ها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صله یابد تا این خطر بکرده و بیامده . (تاریخ بیهقی ). با خود گفتم : خطری بکنم هرچه باداباد و روا دارم که این بکرده باشم و بمن هر بلایی رسد. (تاریخ بیهقی ). سخت بزرگ حماقتی دانم که از بهر جاه و حطام دنیا کسی خطر ریختن خون مسلمانان کند. (تاریخ بیهقی ). این خواجه ... از چهارده سالگی باز... رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی ). وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی کرد. (تاریخ بیهقی ). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت عاقل چگونه از آن سر باز زند و آنراخطرهای بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه ). و خطرهای بزرگ که بفرمان ارتکاب کرده شناخته . (کلیله ودمنه ).
از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان .
هرکه از خطر بگریزد خطیر نشود. (کلیله و دمنه ).
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق زین گونه خطرها.
این چه خطب و خطر بود که نازل گردید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || نزدیکی بهلاکت و تلف . آفت . ضرر. (ناظم الاطباء). بلا. ضرر ناشی از آفت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بجایی که بینی سر اندر خطر
بجا گر بمانی کنی ترک سر.
بودلف ... مقرر است که در ولایت جبل ... جانی در خطر نهاد. (تاریخ بیهقی ).
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا.
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی باریم .
و پس از بلوغ غم مال و فرزند و اندوه و خطر... در میان آید. (کلیله و دمنه ). حازم ... پیش از حدوث خطر و معاینه ٔ شر چگونگی آنرا شناخته باشد. (کلیله و دمنه ). اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن ... کاری دشوار است و شروع کردن در آن خطری بزرگ . (کلیله و دمنه ).
هنر ز بی هنری به وگر چه مرد هنر
خطر ندارد و دارد هزارگونه خطر
خطر بود هنری را ز بی هنر لیکن
هم از هنر هنری را فزاید آب و خطر.
جو بجوهر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید.
با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مبر خطر.
دانم که کوچ کردی ازین کوچه ٔ خطر
رو بر چهار سوی امان چون گذاشتی .
جان من از خیالت در عالم وصالت
هر دم هزار منزل راه خطر بریده .
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو.
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران .
سوی حاصل می فشاند بی خطر
جوش موجش هر زمانی بی گهر.
ناز کردن خوشتر آید ازشکر
لیک کم خایش که گردد صد خطر.
نیست عاقل تا که دریابد چو ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ.
روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تودر خطر نینداخت .
ایدل ار چند در سفر خطر است
کس خطر بی سفر کجا یابد.
- برخطر ؛ برآفت . برضرر :
همگان برخطرند آنکه مقیمند وگر
ره نیابند سوی باخطران بی خطرند.
- بی خطر ؛ بی آفت . بر کنار از آفت :
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران .
- پرخطر ؛ پرآفت . پرضرر :
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند.
عاشقان کشتگان معشوقند
هرکه زنده ست پرخطر باشد.
شبانگاه برسیدند بمکانی که از دزدان پرخطر بود. (گلستان سعدی ).
- خطر افتادن ؛ ضرر افتادن . آفت افتادن :
دوش بکویی گذری اوفتاد
بیخطری را خطری اوفتاد.
- خطر داشتن ؛ آفت داشتن . ضرر داشتن :
ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد
که رهرو را ز پیش پای دیدن بازمیدارد.
- خطر کشیدن ؛ ضرر کشیدن . دچار آفت شدن :
خود را چو تخته پاره برآریم زین میان
تا کی ز چار موج عناصر خطر کشیم .
در کشاکشهای تکلیف و خطر
بهر اﷲ هل مراد و درگذر.
سروران را بی سبب می کرد حبس
گردنان را بی خطر سر می برید.
|| ارزش . قیمت . بهاء. وقر. اعتبار. سنگ :
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال .
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
بوسه ای زآن لب شیرین بدلی یافته ام
هر کجا بوی تو آید دل و جان را چه خطر.
بفزوده ست بر من خطر و قیمت سیم
تا بناگوش ترا دیده ام ای دریتیم .
چون عطا بخشد اقرار کنی
که جهان را بر او نیست خطر.
چون قدح برگرفت و ساغر خواست
این جهان را بچشم او چه خطر.
عرض او سخت عزیز است و بود عرض عزیز
آنکسی را که ندارد بر او مال خطر.
اکنون بر ده هزار درم راست شد که این جمله بفرستید و این را خطری نیست . (تاریخ سیستان ).
مغیلانست جاهل پیشم و من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر خار مغیلانش .
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهره ٔ خودیافتی از دانش مضمر.
خر نداند خطر سنبل و ریحان زنهار
که مر این خر رمه را سنبل و ریحان ندهی .
چو کبک دری باز مرغست لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را.
هر چیز را بها و خطر سوی مردمست
دنیا و سیم و زر بدو پربها شده ست .
مردم خطر عافیت چه داند
تابند بلا را نیازماید.
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر.
و یک حاجت باقیست که در جنب عواطف ملوکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه ).
در چشم همت تو کز او دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.
دیده ٔمجنون اگر بودی ترا
هر دو عالم بی خطر بودی ترا.
|| اندازه . مقدار :
چشمه ها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر.
|| قدر. شرف . عظمت . بزرگی . اهمیت . مکانت :
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان بیم است و خطر.
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر.
بنای ملک بتیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه و خطر.
وزیر گفت : گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند بدم ایشان رود. (تاریخ بیهقی ). بوالحسن عبدالجلیل را آن خطر نباید نهاد و از او شکایتی باید کرد که سزای خویش دید. (تاریخ بیهقی ).
خطر خویش بدان و به امانت کوش
تو که بر سر جهانداور مأمونی .
کنون میر پیشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پیش میر.
لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر.
تن بجان یابد خطر زیراکه تن زنده بدوست
جان بدانش زنده ماند وآن ازو یابد خطر.
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم ببار است سوی دهقان .
چون هست سوی فتح ز گردون نظر سعد
پیوسته سوی تیغ تو باشد خطر فتح .
گر خطر بایدت خطر کن جان
ورنه ایمن بزی خطیر مباش .
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
وندر حجر نباشد یاقوت را بها.
از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان .
سفر ار چند پر خطر باشد
خطر مرد در سفر باشد.
و سورة الفاتحه با بزرگی خطر آن دلیل است بر موافقت اهل سنت و تکذیب اهل قدر و تعطیل . (کتاب النقض ).
چو باد از در هر کس نخوانده در نشوم
چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم .
دوشم لقبی دادی کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی .
زین خطر کو خاک را داده ست خاک ازکبریا
بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان .
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شأنت آیات ظفر از فضل دادار آمده .
|| کار بزرگ پرآفت و دشوار. خطب : حیلت ها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صله یابد تا این خطر بکرده و بیامده . (تاریخ بیهقی ). با خود گفتم : خطری بکنم هرچه باداباد و روا دارم که این بکرده باشم و بمن هر بلایی رسد. (تاریخ بیهقی ). سخت بزرگ حماقتی دانم که از بهر جاه و حطام دنیا کسی خطر ریختن خون مسلمانان کند. (تاریخ بیهقی ). این خواجه ... از چهارده سالگی باز... رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی ). وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی کرد. (تاریخ بیهقی ). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت عاقل چگونه از آن سر باز زند و آنراخطرهای بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه ). و خطرهای بزرگ که بفرمان ارتکاب کرده شناخته . (کلیله ودمنه ).
از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان .
هرکه از خطر بگریزد خطیر نشود. (کلیله و دمنه ).
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق زین گونه خطرها.
این چه خطب و خطر بود که نازل گردید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || نزدیکی بهلاکت و تلف . آفت . ضرر. (ناظم الاطباء). بلا. ضرر ناشی از آفت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بجایی که بینی سر اندر خطر
بجا گر بمانی کنی ترک سر.
بودلف ... مقرر است که در ولایت جبل ... جانی در خطر نهاد. (تاریخ بیهقی ).
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا.
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی باریم .
و پس از بلوغ غم مال و فرزند و اندوه و خطر... در میان آید. (کلیله و دمنه ). حازم ... پیش از حدوث خطر و معاینه ٔ شر چگونگی آنرا شناخته باشد. (کلیله و دمنه ). اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن ... کاری دشوار است و شروع کردن در آن خطری بزرگ . (کلیله و دمنه ).
هنر ز بی هنری به وگر چه مرد هنر
خطر ندارد و دارد هزارگونه خطر
خطر بود هنری را ز بی هنر لیکن
هم از هنر هنری را فزاید آب و خطر.
جو بجوهر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید.
با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مبر خطر.
دانم که کوچ کردی ازین کوچه ٔ خطر
رو بر چهار سوی امان چون گذاشتی .
جان من از خیالت در عالم وصالت
هر دم هزار منزل راه خطر بریده .
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو.
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران .
سوی حاصل می فشاند بی خطر
جوش موجش هر زمانی بی گهر.
ناز کردن خوشتر آید ازشکر
لیک کم خایش که گردد صد خطر.
نیست عاقل تا که دریابد چو ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ.
روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تودر خطر نینداخت .
ایدل ار چند در سفر خطر است
کس خطر بی سفر کجا یابد.
- برخطر ؛ برآفت . برضرر :
همگان برخطرند آنکه مقیمند وگر
ره نیابند سوی باخطران بی خطرند.
- بی خطر ؛ بی آفت . بر کنار از آفت :
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران .
- پرخطر ؛ پرآفت . پرضرر :
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند.
عاشقان کشتگان معشوقند
هرکه زنده ست پرخطر باشد.
شبانگاه برسیدند بمکانی که از دزدان پرخطر بود. (گلستان سعدی ).
- خطر افتادن ؛ ضرر افتادن . آفت افتادن :
دوش بکویی گذری اوفتاد
بیخطری را خطری اوفتاد.
- خطر داشتن ؛ آفت داشتن . ضرر داشتن :
ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد
که رهرو را ز پیش پای دیدن بازمیدارد.
- خطر کشیدن ؛ ضرر کشیدن . دچار آفت شدن :
خود را چو تخته پاره برآریم زین میان
تا کی ز چار موج عناصر خطر کشیم .