خطباء
لغتنامه دهخدا
خطباء. [ خ ُ طَ] (ع ص ، اِ) ج ِ خَطیب . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد) :
سکه ٔ تو زن تا امرا کم زنند
خطبه ٔ تو کن تا خطبا دم زنند.
خطبای عراق و شعرای آفاق فوجاً بعدفوج روی بحضرت خلافت نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). یکی از خطبای آن اقلیم ... بپرسش آمده ، گفت . (گلستان سعدی ). || ج ِ خاطب . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
سکه ٔ تو زن تا امرا کم زنند
خطبه ٔ تو کن تا خطبا دم زنند.
خطبای عراق و شعرای آفاق فوجاً بعدفوج روی بحضرت خلافت نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). یکی از خطبای آن اقلیم ... بپرسش آمده ، گفت . (گلستان سعدی ). || ج ِ خاطب . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).